🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
🌸#مذهبی_میمانم
📗#پارت30
خندیدم و گفتم؛
. خوب عروس خانم . حرص نخور ، پوستت خراب میشه . حالا چی شد؟ این پسر عموی بدبخت من دیروز چیا بهت گفت؟
- داشتیم درمورد شرایطمون حرف میزدیم و فهمیدم که خیلی به همدیگه شباهت داریم و این خیلی جالب بود .
. خوب نظرت درموردش چیه؟
- فکر کنم سه سال فاصله ی سنی ای که داریم مناسب باشه و خودشم از نظر ادم خیلی خوب و محجوبی به نظر میرسید و رفتاراش باعث میشد که درموردش کنکاو بشم.
. خب؟ به نظرت میتونی اسمشو عشق بزاری؟
- به احتمال نود و نه درصد اره
. اون یه درصد چی؟
- فکر نکنم اون یه درصد اونقدری هم مهم باشه و بعدها لطمه ای وارد بکنه
. پس اره دیگه؟
-اره
. پس بیا یه چیزی بهت بگم تا خوشحال تر شی. مریم خواهر متین میگفت که متین دو سه روزه عجیب شده و هی هی تیپ میزنه و خیلی به خودش میرسه و از طرفی هم همیشه شور و شوق داره و خوشحاله . فکر کنم واقعا عاشق شده.
فاطمه کوثر با ذوق گفت :
- واقعاااااااااااااااااااا؟
. اره بخدا.
مکث کردم و گفتم ؛
. پس چرا به مامانت نمیگی که زنگ بزنه و بگه که نظرت مثبته؟
- برای اینکه مردم فکر میکنن که سبکم و از خدام بوده.
. مگه نبوده؟
- چرا بوده ولی همه که نباید بدونن.
بعد با هم زدیم زیر خنده
فرداش که مامان فاطمه کوثر زنگ زد و به زنعمو گفت که جواب فاطمه کوثر مثبته ، زنعمو هم زنگ زد و به مامان گفت و مامان هم یه عالمه خوشحال شد و قرار شد فعلا صیقه ی محرمیت بخونن و عقد بمونه بعد محرم و اربعین و بعد هفت ماه هم عروسی کنن
همه چیز خیلی زود به زود داشت میگذشت و این یه کم افسردم میکرد .