رمان آنلاین عشق بی انتها ❤️
#پارت_چهلودوم
اشکی که گوشه ی چشمش حلقه زده بود اروم سر خورد و تا روی
ریشش اومد… سرش رو پایین
انداخت و آروم به زهرا گفت بریم… و زهرا هم ویلچر رو به سمت بیرون هل داد. بعد
این که رفتن و در رو بستن
من فقط گریه میکردم. بابام خیلی عصبانی بود و فقط غر میزد… مسخرش رو در
آوردن، یه کاره پا شدن اومدن
خونه ما خواستگاری. و رو کرد به سمت من و گفت: تو میدونستی پسره فلجه؟!
-منم با گریه گفتم بابا اون فلج نیست، جانبازه
-حالا هرچی… فلج یا جانباز یا هر کوفتی! وقتی نمیتونه رو پای خودش وایسته
یعنی یه آدم عادی نیست!
-بابا اون آقا تا چند ماه پیش از ما ها هم بهتر راه میرفت، ولی الان به خاطر امنیت
من و شما…
که بابام پرید وسط حرفو گفت: دختر تو با چند ماه پیشش میخوای ازدواج کنی یا با
الانش؟! در ضمن این پسر
و این خانواده اگه سالم هم می اومدن من جواب منفی میدادم چه برسه به الان
که…
می دونستم بحث بی فایده هست، اشکامو به زور نگه داشتم و رفتم توی اتاقم. وقتی
در اتاق رو بستم بغضم
ترکید… صدای گریم بلند و بلند تر می شد. با هر بار یاد آوری آخرین نگاه سید انگار
دوباره دنیا خراب میشد
روی سرم… دوست داشتم امشب دنیام تموم بشه… ای کاش اتفاقات امشب فقط یه
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱
╔═~^-^~🌼🌾═ೋೋ
#جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥
@Youth_of_mahdi
ೋೋ🌾🌼═~^-^~═╝
تو از تبار مادری🌹✨
#پارت_چهلودوم
_ چرا نشدی؟..من دومادم شمام عروس من دیگه…
حیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم
ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم.
میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده
فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی
_ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه باچشم ازت میپرسند
_ کی؟….کی مهمونه؟…
روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی..
زینب میپرسد
_ کی قراره بیاد داداش؟
_ صبرکن قربونت برم…
هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود
ازجا میپری و میگویی
_ مهمون اومد..
به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد
_ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی
_ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری پسر؟…دیر که نکردم.؟
_ نه سروقت اومدید
همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینید…مام میایم
اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی
#روزانهدوپارتهرشبساعت۲۱
رمان آنلاین سرزمین عشق 🌹✨
#پارت_چهلودوم
آقارضا:وسیلههایبازیروواسهبچهها
آوردیمکجابزاریم
نرگس:ععقربوندستتببرداخلسالنبزار،
الانچندنفرومیفرستمبیانکمکت
آقارضا:باشه،فعلابااجازه
_بهسلامت
_نرگسی،منمبرم،مثلاینکهسرتشلوغه
نرگس:کجامیخوایبری،بمونیهکمازت
بیکاریبکشمبعدبرو
_ازهمینالانرییسبازیتشروعشدکه
بانرگسرفتیمسمتسالن،چندتاخانمهم
اونجابودن
نرگس:سلامبچههامعرفیمیکنمرهاجون
دوستم
رهاجون،زهراخانم،مریمخانم،مرضیهخانمازبهترینهمکارام
باخانومااحوالپرسیکردم
نرگس:خوببچهها،ایناروببرینداخلچند
تااتاقبزارینمرتبکنینواسهبازیبچهها
نزدیکایظهربودکهکاراتمامشد
صدایاذانکلکانونشنیدهمیشد
بهاتفاقنرگسوخانمهایدیگهرفتیمسمت
نمازخونهونمازخوندیم
بعدازنمازبهاصرارنرگسناهاروپیشش
خوردموخداحافظیکردم
ازکانونزدمبیرونکهآقارضارودیدم
نزدیکهمشدیم،برایچندثانیهچشماش
دوختهبودبهصورتم،
چادرموگذاشتمرویصورتم،تاردپنجهها
کمتردیدهبشه
-بااجازهتون
آقارضا:اگعبخواینمیرسونمتون؟
_نهخیلیممنونجاییکاردارم
آقارضا:پسدرامانخدا
رفتمسمتبازاروبرایخودمیهسجادهبایه
چادرنمازسفیدباگلایصورتیخریدم
#روزانهدوپارت_هرشبساعت۲۱