eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
تو از تبار مادری🌹✨ _ اره میدونم دارم چیکار میکنم…میدونم! زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟…ببین داره چیکار میکنه!…صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه! اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟…وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دختر…عزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام یعنی تو جدن راضی هستی؟…نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که: _ ای خدا!…جووناچشون شده اخه صدای سجاد درراه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای  گریه های برادرانس… زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد.