eitaa logo
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
2.8هزار دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.8هزار ویدیو
39 فایل
بسـم‌الله . شرو؏مـون‌از ‌1401.8.19(: حوالۍِ‌ساعت‌12.30🫀 ‌ ‹تحت‌لوای ِآقای313› -مـحـلی‌بـرای‌تسـکـین‌قـلب‌وروح‌انســان‌✨ | خادم‌المهدی🌱↶ @Modfe313 مدیرتبادلات↓ @dore_najaff110 کپی #حلال🙂
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا؎امام‌رضا ؛ • دل‌ِتنگ‌ࢪادواچه‌باشدجزوصل‌به‌دࢪگاه‌ِشما..🧡🌼!″ 『❥⇣•』___ @Youth_of_mahdi ✨⃟🌱⌋•
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
💛:)
دل من گم شد، اگر پیدا شد بسپارید امانات رضا:)
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
💛:)
هرچه‌داریم‌ز‌آقای‌خراسان‌داریم:)🌝'🕊!"
『جَوانانِـ_مَــهـدَویَٺــ❥⇣•』
💛:)
مشهدت باغ بهشت است و تماشا دارد   در میانش حرم و گنبد زیبا دارد..🌿✨️:")
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۵ بعداز نماز مصاحبه را ادامه میدهیمــ.. خانم سلیمانی چندثانیه مڪـث مـیڪند و سپس ادامــه میدهد: _من اصلا دختر آرامـے نبودم.. در ذهن هیچ احدالناسـے نمیگنجیــد... آذر شیـطـون همـســر یـڪ پــاســدار و در پــے آن همــســرش شــهیــد بــشــود. یــادم مــے آیــد دبــیــرســتــانــے بــودم یـڪـبـار دوچـرخـه مــسـتـخــدم مــدرســه را بــرداشــتــم و در حــیــاط مــدرسـه دوچـرخــه سـوارے ڪـردم آن روز هم از سـمـت مـدیر دبـیـرسـتان هم از سمــت خانـواده تـوبــیخ سـخـتــے شـدم. من_بــے صــدا میخنـدمــ... خانم سلیمانی _همــانــســال رشــتــه نــرم افــزار قــبــول شــدم حـجـاب ڪـاملـے داشــتــم امــا چـادرے نـبـودمـ. همـانـشــب ڪـه دانـشـگـاه قـبـول شـدم... مادرم بــرایــم چــادر گرفت.. روے تخت دراز ڪـشــیده بــودم ،مـادرم وارد اتــاق شــد و پــارچــه مـشڪـے رنگ را بــیـن مـن و خـودش پــهن ڪـرد... مـیـتـوانستمــ حـدس بـزنـم پارچـه مـشـڪـے رنـگ حـتـمـا چــادر اسـت! مــنــتــظر مــانــدم تــا مادرم حـرف را شـروع ڪنــد مــادر هم خیـلــے مــنــتــظــرم نگـذاشـت: _آذرجان پدرت دوسـت داره حــالا ڪـه دانـشـگاه قـبـول شـدے تو دانــشـگـاه چادر ســر ڪــنــی عـجــولانــه بــیــن ڪــلام مـادر مـیــپـرم و مــیگــویـم :فــقط دانــشــگاه دیـگـه؟! _"آره فــقــط دانــشــگــاه" غــافــل از ایــنــڪــه ڪــمــتــر از یــڪ سـال عــشـق مــحـمــد ڪــارے مــیــڪـنــد ڪــه خــود چـادر را انــتــخــاب ڪــنــم. _مــحـیــا بــا سـرعــت بــه سـمــت مـا مــے آیــد و بــا لــحـن دلــنـشــیــن ڪــودڪـانـه اش مـیگویــد: _مــامــان بــریــم خــونــه؟ خــانم سلــیـمــانـے دسـتــش را روے ســر مـحـیــا مــیڪشــد: _عـزیــزم تا ۵دقـیقــه دیــگــه میریمــ... دســتــش را بــه ســمــت مــن مــے آورد و میگویــد: _زهراجــان ان شــاءالــلــه ادامــش بــراے فــردا قـبل از نمـاز مــغــرب وعــشــا بــاشــه.. محــیا خســتـه شــده نـگــاهے بــه محـیـا ڪــه چهره اش داد مــیــزنــد خــســتــه اســت مــے انــدازمــ: _بله،ببخـشـیدمــن غـرق داســتان شــده بــودم ،حــواسم به مــحــیــا جــان نــبــود. خــانم سلــیـمــانـے دســت مــحــیــا را مــیــگــیــرد: _نه عــزیــزم ایــرادے نــداره. چــادرم را چــنــدبــار روے ســرم حرڪت مــیدهم و مرتب مــیڪنــم: _ممنــونم از لـطف شـمـا. بــوسه اے بــر گونه محیا میـزنـم و مــیگویمــ _مــحـیا جان خدافـظ عـزیـزم مــوبایل را از داخــل ڪــیــف برمـیدارم. نــام مـهدیه را پــیدا مــیڪنــم و سریع تایپ میکنم ``_ســلام ،خــسـته نباشے ڪلاســت ڪــے تـمـوم مـیـشـه؟`` چــند دقــیقــه ڪــه میگذرد صداے زنگ مــوبایلم بــلند میشــود. ``_ســلام، ســلامت باشــے نیمســاعــت دیگــه حـرمـمــ" `` مــوبــایــل را داخــل ڪـیـف مـیگـذارم و زیـپـش را مـیـڪشــمــ. باقدم هاے آهســتــه بــه ســمــت حــرم مــیــروم. بــوے عــطــر حــرم بــه مــشــامــم مــیــرســد. ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو_ میم
🌷رمان کوتاه و 💞 قسمت ۶ وارد صحن مطهر میشـوم،... گوشه ای مینشینم، زیپ ڪیفم را میڪشم و مفاتیح ڪوچڪم را برمیدارم. ڪتاب را باز میڪنم زمزمه میڪنم ✨السـلامُ عَلَیْڪ یا ابا عبدالله، السلام علیڪ یابن رسول اللّه.... بغض و دلتـنگــے ڪربلا میترکد.. ڪربلایـے ڪه همین شـهدا را واسـطه قرار دادم براے رفتنش ... این شــهیــد را واسطه ڪـردم براے گرفـتن برات ڪربلا... و فاطمیه گذشـته ڪربلایـے شدم.. اشڪ هایم بند نـمــے آید، باڪف دستم اشڪ هایــم را پاڪ میڪنم، صدای زنگ موبایل میان هق هق مـن میپـیـچـد.. نام فرحناز روے صفحه خودنمایـے مـیڪنـد.. باهمان صداے گرفته ام جواب میدهم؛ _جانم فرحناز +سلام زهرا گریه میڪنی؟" صدایم را صاف میڪنم: _نه داشتـم زیارت عاشورا میخوندم +قبول باشه، چه خبر تا ڪجا پیش رفتی؟ آرام مفاتیح را میبندم _تا دانشگاه خانم سلیمانے پیش رفتم، فرحناز، نمیدونے چقد مهربونه، همسر شهید. +ای جان سلامت باشن _شما چه خبر؟ +سلامتی، بامطهره میخوایم بریم چادر بخریم آرام میگویم: _منم چادرم میخوام، میخواید بدون من برید؟ صدای مطهره خیلـے ضعیف به گوشم میرسد: + قم ڪه مرڪـز چادره، فرحناز حرف مطهره را قطع میڪند: +راست میگه، همونجا چادر بگیر. نگاهی به ساعت مچـے ام مے اندازم و جواب میدهم: _باشه، به مطهره سلام برسون.. +سلامت باشی، مراقب خودت باش چشمانم را میبندم و نفس عمیقے میڪشم، مگر میشود از این هوا دل بڪنم؟! به ثانیه نمیڪشد گرمے دستے را روے شانه ام حس میڪنم، چشمانم را باز میڪنم.. صداے مهدیه در سرم میپیچد: +زهرا خوابی؟ آرام میگویم: _نه.. و سریع ادامه میدهم: _مهدیه، .. میشه یه روز بریم بهشت معصومه؟ دانه هاے تسبیح را میان دو دستش میگیرد: +آره عزیزم ڪنارم مینشیند و لبخند میزند، ازآن لبخندهاے معروف. لبخندش حرف دارد! همانطور ڪه نگاهش را به من دوخته میگوید: +زهرا، فردا شام دعوتی، جاریم دعوت ڪـرده. متعجب میگویم: _من راضی به زحمتشون نیستم ڪیفـش را روے شانه اش حرڪت میدهد و میگوید: +چه زحمتی عزیزم و بلافاصله مـیگوید: _بریم؟ از جایم بلند میشوم: _بریم. قدمهایم را آهسته برمیدارم، چشمم به عروسکی می افتد، رو به مهدیه میگویم: _مهدیه بیا اینجا من عروسڪ رو بگیرم براے محیـا... ادامه دارد.... ✍نویسنده؛ بانو_میم