#تشرف خدمت اقا صاحب الزمان عجل الله
#حکایت یازدهم
#مرد صابونی
شخص عطاری از اهل بصره می گوید:
روزی در مغازه عطاریم نشسته بودم که دو نفر برای خریدن سدر و کافور به دکان من وارد شدند. وقتی به طرز صحبت کردن و چهره هایشان دقت کردم، متوجه شدم که اهل بصره و بلکه از مردم معمولی نیستند به همین جهت از شهر و دیارشان پرسیدم؛ اما جوابی ندادند.
من اصرار می کردم؛ ولی جوابی نمی دادند. به هر حال من التماس نمودم، تا آن که آنها را به رسول مختار صلی الله علیه و آله و سلم و آل اطهار آن حضرت قسم دادم. مطلب که به این جا رسید، اظهار کردند:
ما از ملازمان درگاه حضرت حجت علیه السلام هستیم. یکی از جمع ما که در خدمت مولایمان بود، وفات کرده است؛ لذا حضرت ما را مأمور فرموده اند که سدر و کافورش را از تو بخریم.
همین که این مطلب را شنیدم، دامان ایشان را رها نکردم و تضرع و اصرار زیادی نمودم که مرا هم با خود ببرید.
گفتند: این کار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند، جرأت این جسارت را نداریم.
گفتم: مرا به محضر حضرتش برسانید، بعد همان جا، طلب رخصت کنید اگر اجازه فرمودند، شرفیاب می شوم والا از همان جا بر می گردم و در این صورت، همین که در خواست مرا اجابت کرده اید خدای تعالی به شما اجر و پاداش خواهد داد؛ اما باز هم امتناع کردند.
بالاخره وقتی تضرع و اصرار را از حد گذراندم، به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول کردند. من هم با عجله تمام سدر و کافور را تحویل دادم و دکان را بستم و با ایشان به راه افتادم، تا آن که به ساحل دریا رسیدیم. آنها بدون این که لازم باشد به کشتی سوار شوند، بر روی آب راه افتادند؛ اما من ایستادم.
متوجه من شدند و گفتند: نترس؛ خدا را به حق حضرت حجت عجل الله تعالی فرجه الشریف قسم بده که تو را حفظ کند. بسم الله بگو و روانه شو.
این جمله را که شنیدم، خدای متعال را به حق حضرت حجت ارواحنا فداه قسم دادم و بر روی آب مانند زمین خشک به دنبالشان به راه افتادم تا آن که به وسط دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوستند و باران شروع به باریدن کرد.
اتفاقاً من در وقت خروج از بصره، صابونی پخته و آن را برای خشک شدن در آفتاب، بر پشت بام گذاشته بودم.
وقتی باران را دیدم، به یاد صابونها افتادم و خاطرم پریشان شد. به محض این خطور ذهنی، پاهایم در آب فرو رفت؛ لذا مجبور به شنا کردن شدم تا خود را از غرق شدن، حفظ کنم؛ اما با همه این احوال از همراهان دور می ماندم. آنها وقتی متوجه من شدند و مرا به آن حالت دیدند، برگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بیرون کشیدند و گفتند: از آن خطور ذهنی که به فکرت رسید، توبه کن و مجدداً خدای تعالی را به حضرت حجت علیه السلام قسم بده. من هم توبه کردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت علیه السلام قسم دادم و بر روی آب راهی شدم.
بالاخره به ساحل دریا رسیدیم و از آن جا هم به طرف مقصد، مسیر را ادامه دادیم. مقداری که رفتیم در دامنه بیابان، چادری به چشم می خورد که نور آن، فضا را روشن نموده بود.
همراهان گفتند: تمام مقصود در این خیمه است و با آنها تا نزدیک چادر رفتم و همان جا توقف کردیم. یک نفر از ایشان برای اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت کرد، به طوری که سخن مولایم را شنیدم؛ ولی ایشان را چون داخل چادر بودند، نمی دیدم حضرت فرمودند:
« ردّوه فانه رجل صابونیّ »
یعنی او را به جای خود برگردانید و دست رد به سینه اش بگذارید؛ تقاضای او را اجابت نکنید و در شمار ملازمان ما ندانید؛ زیرا او مردی است صابونی.
این جمله حضرت، اشاره به خطور ذهنی من در مورد صابون بود؛ یعنی هنوز دل را از وابستگیهای دنیوی خالی نکرده است تا محبت محبوب واقعی را در آن جای دهد و شایستگی همنشینی با دوستان خدا را ندارد.
این سخن را که شنیدم و آن را بر طبق برهان عقلی و شرعی دیدم، دندان این طمع را کنده و چشم از این آرزو پوشیدم و دانستم تا زمانی که آیینه دل، به تیرگیهای دنیوی آلوده است، چهره محبوب در آن منعکس نمی شود و صورت مطلوب، در آن دیده نخواهد شد چه رسد به این که در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد. »
─┅═ঊ
#حکایت
توانگر زادهاي را دیدم بر سر گور پدر نشسته و با درویش بچهاي مناظره در پیوسته که صندوق تربت ما سنگین است و کتابه رنگین و فرش رخام انداخته و خشت زرین درو بکار برده به گور پدرت چه ماند؟
خشتی دو فراهم آورده و مشتی دو خاک بر او پاشیده.
درویش پسر این بشنید و گفت: تا پدرت زیر آن سنگهاي گران بر خود بجنبیده باشد پدر من به بهشت رسیده باشد.
خر که کمتر نهند بر وی بار
بدون شک آسوده تر کند رفتار
مرد درویش که بار ظلم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید
وان که در دولت ودر نعمت و سهولت زیست
مردنش زین همه ی شک نیست که دشوار آید
به همه ی حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید
#سعدی
#معجزات_اهل_بیت_علیهم_السلام
#حکایت
💎عنایت حضرت معصومه علیهاسلام، به مرد نصرانی...
🍃دوستان را کجا کنی محروم...❗️
🔹در بغداد مردی نصرانی به نام یعقوب مبتلا به مرض استسقاء بود که از معالجه آن ناامید شده بودند و به طوری بدنش ضعیف شده بود که توان راه رفتن نداشت. او میگوید: مکرر از خدا مرگم را خواسته بودم تا آنکه در سال ۱۲۸۰ هـ. ق در عالم خواب سید جلیلالقدر نورانی را دیدم که کنار تختم ایستاده، و به من فرمود:
اگر شفا میخواهی باید به زیارت کاظمین بیایی.
از خواب بیدار شدم و خوابم را به مادرم گفتم. مادرم که مسیحی بود گفت:
این خواب شیطانی است.
💥دو مرتبه خوابم برد.
این مرتبه بانویی را در خواب دیدم با چادر و روبند که به من فرمود:
برخیز که صبح شد آیا پدرم با شما شرط نکرد که او را زیارت کنی و تورا شفا بخشد؟
گفتم:
پدر شما کیست؟
فرمود:
موسی بن جعفر.
شما کیستی؟
✨ من معصومه خواهر رضا هستم.
از خواب بیدار شدم و متحیر بودم که به کجا بروم؛ به ذهنم آمد که به خدمت سید راضی بغدادی بروم. به نزد او رفتم و تا به در خانه او رسیدم، در زدم .صدا آمد کیستی؟
در را بازکن.
همین که سید صدایم را شنید به دخترش گفت:
در را باز کن که یک نفر نصرانی است آمده مسلمان شود.
وقتی بر او وارد شدم گفتم:
از کجا دانستید که من چنین قصدی دارم؟
فرمود: جدم در خواب مرا از قضیه خبر داد. او مرا به کاظمین نزد شیخ عبد الحسین تهرانی برد؛ داستان خود را برایش گفتم، دستور داد مرا به حرم مطهر حضرت کاظم علیهالسلام__ بردند و مرا دور ضریح طواف دادند. عنایتی نشد؛ اما از حرم بیرون آمدم احساس تشنگی کردم؛ آب آشامیدم، حالم منقلب شد و روی زمین افتادم، گویی کوهی بر پشتم بود و از سنگینی آن راحت شدم. ورم بدنم از بین رفت و زردی صورتم به سرخی مبدل شد و دیگر اثری از آن مرض ندیدم. خدمت شیخ بزرگوار رفتم و به دست ایشان مسلمان شدم...
📗منبع : دارالسلام (محدث نوری): ج۲، ص۱۶۹
🤲اللهم عجل لولیک الفرج والنصر و العافیه
20.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#معجزات_اهل_بیت_علیهم_السلام
#معجزات_امام_زمان_علیه_السلام
#تشرفات
#تشرف_در_کربلا
#حکایت
🪴تشرّف سید اصفهانی به محضر مبارک امام زمان(عجّل الله تعالی فرجه الشریف) در کربلای معلا...
🔅 سیّدی که عمامهاش را بالای ضریح پرتاب کرد!
💠 امام زمان(عج) فرمودند :
«چرا سرت برهنه است؟!
و از تاجر خواستند
چند متر شال سبز به او دهد...»
🔅معرفت امام عصر عجل الله تعالی فرجه؛
معرفت به شخصی که
مِنه الوجود و بِهِ الوجود ...
🎙 آیت الله وحید خراسانی
🤲اللهم عجل لولیک الفرج والنصر و العافیه
حکایت مردی که سیر نمی شد!!!
مرحوم آیت اللّه بروجردی
به دهات و شنوه میرفتند.
یک بار یک شکارچی را خدمت ایشان آورده بودند که حالت گرسنگی اش از بین نمی رفت.
بیماری جوع گرفته بود.
هر چه میخورد سیر نمی شد.
آیت اللّه بروجردی
به او فرموده بودند:
از چه زمانی این طور شدی؟
گفته بود:
کارم شکار است.
چند وقت پیش برای شکار اطراف و شنوه رفته بودم.
شکار پیدا نکردم.
خسته بودم.
ظهر بود. غذا میخوردم.
یک سگی لنگ لنگان کنار من رسید. سر تکان داد که من گرسنه ام.
من حتی یک تکه نان هم به او ندادم.
با کمال پررویی غذایم را تمام کردم. غذای من که تمام شد، این سگ هم افتاد و مرد.
از آن موقع بیماری جوع گرفته ام.
#حکایت
🌿
🌿حکایتی که عالم بزرگ وفقیه عظیم الشأن مرحوم شهید ثانی
نقل می فرماید:
«روزى چند نفر از طالبين علم؛
که به دنبال فهم صحیح دین ،
ودانستن رموزاصلاح نفس وترقیات معنوی بودند،
قصدرفتن نزد عالمی برای استماع حديث داشتند.
وچون دير شده بود،
گفتند:
تند برويم كه دير شده است.
يك نفر كم ظرفيّت و جاهل بىخبر،از روى تمسخر گفت:
آقايان!
خيلى تندوباشدت وحدّت قدم برندارید ،
مبادا بال ملائكه را بیازارید!
تا اين حرف را زد،
سر جايش خشك شد
و ديگر نتوانست قدم از قدم بردارد
و تا آخر عمر،دو پايش خشك گرديد؛
👈وحکمتش این بودکه:
حديث خاتم انبيا محمّد
صلّى اللّه عليه و آله
را به تمسخر گرفته بود».
#حکایت
#عبرت
🌿