مجنــــون مـــن کجــــایی؟
#قسمت_ششم
ب کمکـ زینب خواهرم چادرم رو سر میکنم
سیدجواد به سمت خونه باغ حرکت میکنه
همزمان با رسیدن ما بسته های غذا (قیمه نثار) آماده شده بودن
الاناست که بچه های هئیت از راه برسن
زینب منو میبره بالا
تو یکی از اتاقا میخوابونه
-رقیه من میرم پایین
کمک خاستی صدام کن
_باشه آجی
با آرام بخشی بهم تزریق شده بود
پا به دنیایی بی خبری گذاشتم
با صدای زنگ تلفن هراسان از خواب پریدم
الو الو
صدای نیومد
یهو صدای حسین داداش اومد :رقیه جان تویی
تمامـ سعیموکردم اشک نریزم سلام داداش کجایی؟
پس کی میای
&&داداش فدای اون صدای بغض آلودت برهـ
ان شاالله پس فردا دم دمای غروب خونم
-نه
&&چی نه رقیه جان
-بمون فرودگاه ما میایم تهران دنبالت
یه ساعت زودترم
یه ساعت
&&من فدای آجی خانمم بشم
باشه عزیزم
گوشی گذاشتم
بدون توجه ب ظاهرم
از پله ها دویدم تو حیاط
فقط خوبه روسری سرم بود
مـــــــــــــــامـــــــــــــان
چیه عزیزم ؟خونه روگذاشتی سرت
_داداشم زنگ زد
کف گیر از دست مامان افتاد
گفت: خوب چی گفت
ان شاالله پس فردا صبح تهرانه
گفتم میریم دنبالش
مامان دستاشو برد بالا گفت خدایا شکرت
که امیدمو ناامید نکردی
به قلم: بانو_ش
مجنــــــون مـــــن ڪجــــایی؟
#قسمت_هفتم_و_هشتم
بیشتر بچه هاے هیئت رفته بود
که سید جواد صدام کرد
_ رقیه خانم بیا حاج اقا کریمی کارت داره
-چشم الان میام
حاج آقا کریمی از همرزما و دوستان صمیمی پدرم بود
جانباز و شیمیایی جنگ
الانم درحال حاضر از فرماندهان مدافعین حرم هستن
استاد مهدویت منم هستن
ووووواینکه مسئول معراج الشهدا هم هستن
البته اینا همش افتخاره
حاج آقا شغل اصلیش قاضی بود
خخخخخخ بطور کامل حاجی رومعروفی کردما
- سلام استاد
قبول باشه
قبول حق دخترم
حاضر باش که از هفته آینده حجم کارات شروع میشه
-چه کاری استاد
هم کلاسای مهدویتت شروع میشه
هم اینکه پنجشنبه ساعت ۱۰ صبح معراج الشهدا باش
جلسه است
-چشم
منوربه جمال مهدی زهرا
-ان شاالله
ساعت ۱۱شب بود و من خوابم نمیبرد
به سمت آلبومی که از عکسای کودکی ،نوجوانی ، ازدواج پدرو مادرم بود رفتم
صفحه اول ک باز کردم
بابا تو ۳-۴سالگی بود
دست کشیدم روی عکس
بابا قرار مربی مهدویت بشم
بابا پسرت دوروز دیگه از سوریه برمیگرده
مداحی بابا مفقودالاثر گذاشتم و با ورق زدن هر برگ آلبوم شدت اشکام بیشتر میشید
تا رسیدم نزدیک سالهای ۷۰
نوزده سال پیش
این عکس اوج حسرت منه
باباو مامان
حسین دستش تو دست مادر
زینب تو آغوش پدر
مادرهم منو باردار بود
تو این عکس مادر منو ۶ماهه بادار بود
دقیقا سه ماه و بیست روز قبل از شهادت پدر و تولد من
امروز تو حیاط وقتی یسنا خورد زمین سید جواد سریعتر از زینب به سمتش دوید
اون بغل
چیزی ک من یه عمر تو حسرتش بودم
حسرت آغوش پدر
هروقت خوردم زمین این آغوش حسین بود که پناهگاهم بود
نه آغوش پدر
به قلم: بانو_ش