نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_3
لی چیزی که باعث میشد بیشتر به طرفم جذب بشن اخالقم بود...عشق
فوتبال بودم،وقتی مشغول تماشای بازی
میشدم متانت و وقار خانمانه برام بی معنی میشد...مثل یه سری از این
دخترها نبودم که تا پسرا بهشون میگن باالی
چشمت ابرو،فوری قهر کنم و تا جد و اباد پسر بدبختو نیاوردم جلوی
چشمش و جیب مبارکش رو خالی نکردم ناز
کنم...
تو هر کاری پایه که چه عرض کنم ستون بودم،حاال هرکاری می خواست
باشه،پارتی رفتن با بروبچ گرام،کمک به
رفقا...ذاتا ادم مهربونی بودم ولی خدا نیاره روزی رو که با کسی لج
کنم،بدبخت از دستم دیوونه میشه...
از فکر و خیال و دادن اعتماد به نفس به خودم برای روبه رویی با 3عفریته
تفنگدار بیرون اومدم،کش رو برداشتم
موهامو تا حد امکان باال بردم تا ببندمش که یاد حرف یلدا افتادم،همیشه می
گفت موهای باز بهم خیلی بیشتر
میاد.فرقم رو با وجود اینکه بعضیا می گفتند بهم نمیاد کج درست کردم،مهم
خودم بودم که دوست داشتم و موهام رو
با بی قیدی رها کردم و طبق عادت همیشگیم بهش عطر زدم.
مانتو شالم رو برداشتم و رفتم توی شالن و کنار یلدا روی مبل نشستم.
یلدا با دیدنم گفت:اون چشم های خوشگلت رو برا کی مداد کشیدی؟
_یلدا!!چشم های من کجاش قشنگه؟
یلدا:خبر نداری خانوم...بذار دو هفته دیگه که جوابای کنکور اومد و دانشگاه
قبول شدی و دل صدتا پسر مادر مرده رو
بردی بهت میگم.
بحث با یلدا فایده نداره،هی من میگم کجای چشمام قشنگه میگه خیلیم
قشنگه،هی من میگم نره،یلدا میگه بدوش
چشمام خوب بود ولی دیگه نه به این غلیظی که یلدا تعریف میکنه.البته از یه
طرفم حق داشت، چشم های خودش
قهوه ای تیره و خیلی معمولی بود ولی همینطوری هم دل نیما
فکور،همکالسیش رو برده بود و قرار اشنایی بیشتر
گذاشته بودند.
باالخره پدر جان ما هم امد و ده دقیقه بعد به سمت خونه عمو راه افتادیم...
نیم ساعت بعد رسیدیم خونه ی عمو بهروز گلم که از بین سه تا عمو هام از
همه بیشتر دوسش داشتم.
خانواده بابا بر خالف مامان که دوتا بچه بودند شلوغ بود،بابا 3تا برادر و 4تا
خواهر داشت و هر کدوم یه عالمه بچه و نوه
بعد از سالم و احوال پرسی با بزرگ های جمع و بزرگتر های فامیل،پدربزرگ و
مادر بزرگم،با یلدا رفتیم به سمت اکیپ
جوانترها که شامل نوه ها میشدیم و همیشه هم جدا می شستیم
یسنا:سالم و درود بر اهل فامیل،می بینم که جمعتون جمعه و گالتون کم)و به
خودم و یلدا اشاره کردم
2.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(🎊)
عیدتون مبارک🎉🎈😍
😇¦ #عیدتون_مبارک
💛¦ #میلاد_امام_حسن_عسکری
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_4
_چشم اقا هرچی شما امر کنید و با یه چشمک به سروش دست یلدا رو که با
لبخند نظاره گر بود کشیدم و به سمت
یکی از اتاق ها برای تعویض لباس رفتیم
مطمئنم ذهنای منحرف همشون به سمت این رفت که صد در صد بین من و
سروش چیزی هست در صورتی که من
همه ی دوست دخترای رنگ و وارنگ سروش رو می شناختم،تازه نصفشون
دوست و همکالسی های خودم بودند...
یلدا رفت پیش فائزه و فریبا دخترعموهای گرام و منم روی مبل سه نفره ای
بین رویا و رامتین برای خودم جا باز کردم
و نشستم و پارازیت بین خواهر و برادر شدم.
رو به رویا گفتم:احوال دختر عمه
_مرسی،تو خوبی؟
_عالی، bfها چطورند؟
_سالم دارند خدمتتون
_سالم مارو هم سفارشی با نون اضافه برسون خدمتشون
رویا بهم چشم غره رفت و هردو خندیدیم
برای اینکه راحت تر با رویا حرف بزنم به رامتین که با گوشیش سرگرم بود تکیه
دادم
صحبتمون پیرامون دوست پسر جدید رویا بود که حس کردم موهام داره
نوازش میشه،فهمیدن اینکه کار رامتینه زیاد
سخت نبود به خاطر همین چیزی نگفتم
بحثمون با رویا از دوست پسر رسید به بازی بارسا ،رئال دیشب که حس کردم
نفس های یکی داره میخوره به گردنم...
حس کردم نفس های یکی داره میخوره به گردنم...
همون موقع هم عمه رویا رو صدا کرد،اونم رفت.که دیدم رامین سرشو اورده نزدیک گردنم و با دستش
موهامو نوازش میکنه...بقیه هم که قربونشون نرم غرق در پاسور بازی بودند.
خودم رو کشیدم عقب:رامتین خوبی؟
انگار که به خودش اومده باشه سرش رو کشید عقب چشمهاشو بست و با
صدای خش داری که می لرزید گفت:یسنا
پاشو برو موهات رو ببند تا یه کاری دست هردومون ندادم...
تا حاال رامتین رو اینطوری ندیده بودم،معلوم بود به زور داره خودشو کنترل
میکنه،مثل جت رفتم پیش زن عموم تا
ازش کش بگیرم.
وقتی برگشتم رامیتن نبود
_رویا پس رامتین کو؟
_نمی دونم یکدفعه گوشیش زنگ خورد بعدم گفت برا دوستش مشکل پیش
اومده و رفت.
نفس راحتی کشیدم و با خودم گفتم من دیگه غلط کنم موهامو باز بذارم.
رفتم پیش بچه ها گه نظاره گر بازی حکم سروش و یلدا و فریبا و پارسا
بودند،سامان زد به پهلوم
_چته؟
میخوام برم پارتی میای؟
به فائزه اشاره کردم و گفتم :با فائزه جونت برو
اخه چند ماهی میشد که سامان و فائزه با هم دوست بودند. می دونستم
سامان دل خوشی از فائزه نداره ولی نمی دونم
چرا به این رابطه پا داده بود
سامان:اون فقط به درد شارژ خریدن و نهایت پارک و سینما رفتن
میخوره.حاال میای یا نه؟
_فکر نمی کنم بابا اجازه بده
سامان:تو بیا راضی کردن عمو و زن عمو با من
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_5
_سامان من نیام ولم کنی به امون خدا و بریا
سامان:نه بابا پارسا هم هست،اون حواسش بهت هست
_حاال کی هست؟
_چهارشنبه
ok_,خوبه میام
سامان:ایول...عاشقتم یسنا
با حرص گفتم :سامان!!!
_به جون خودم به چشم خواهری گفتم
_حاال از ساعت چنده؟
_ساعت 8با پارسا میاییم دنبالت
صدای زن عمو که همه رو برای شام دعوت میکرد باعث نصفه موندن
صحبتای من و سامان و دست چهارم بازی حکم
شد
اون قدر خسته بودم که وقتی بابا بعد از شام گفت بریم،بدون چون و چرا
قبول کردم.
وایییییییییییی تازه فردا شب پارتیم دعوت شدم،با اینکه خیلی خستم و به
14ساعت خواب احتیاج دارم اما قر تو
کمرم بدجور خوش شده
برای خواب اماده شدم و رفتم تو تخت که ترنم زنگ زد
_بر خرمگس لعنت
ترنم:چطوری خواهر ضدحال؟
_حرفتو بزن خوابم میاد
_اطاعت قربان.پس فردا 5شنبه راس ساعت 5جلوی خونتونم که بریم برای
سفر عشق و حال،معنویمون خرید
_باشه کاری نداری؟_نه بداخالق خواب الو شب بخیر
بدون جواب دادن قطع کردم.
ساعت 1از خواب بیدار شدم،با کرختی از روی تخت بلند شدم و رفتم تو
اشپزخونه
خدا رو شکر که همیشه هم تنها بودم،بابا مغازه لوازم چوبی داشت و 8و
9صبح می رفت تا21و 22شب،مامانم معلم
ریاضی بود،جز مرفحین بی درد جامعه نبودیم وضعمون متوسط بود.مشغول
خوردن خورشت اسفناج سرد ولی
خوشمزه مامان شدم بعدم رفتم حموم که تو اتاق یلدا بود
بعد از یک ساعت بیرون اومدم ، ساعت 4بود .ترجیح دادم اروم اروم
حاضرشم.
پیراهن بنفش تیره ای که تنها یک طرفش بند داشت و تا نیمه های رونم بود
پوشبدم.
با اینکه کوتاه و باز بود ولی مثل همیشه از خیر ساپورت و کت گذشتم...شروع
به فر کردن موهام کردم که یک ساعت
وقتم رو گرفت.با دقت شروع به ارایش کردم،با کرم حسابی پوستم رو صاف
کردم و سایه ای هم رنگ با لباسم زدم بعد
هم مداد چشم کشیدم و داخل چشمم رو هم مداد نقره ای کشیدم و رژگونه
گلبهی زدم و با رژ قرمز پر رنگم یه صفای
درست و حسابی به لبهام دادم.
ساعت 7331بود،لگیگ مشکی تنگ با مانتوی تنگ و کوتاه مشکی پوشیدم و
شال مشکی حریرم رو سرم کردم و
صندل های پاشنه بلند و نگین دار بنفشم رو هم پوشیدم و رفتم تو سالن و
منتظر سامان شدم.
همون موقع مامان اومد
_سالم مامان
سالم یسنا جان
بعد نگاهی سرشار از تعجب بهم کرد و گفت:کجا به سالمتی