نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_5
_سامان من نیام ولم کنی به امون خدا و بریا
سامان:نه بابا پارسا هم هست،اون حواسش بهت هست
_حاال کی هست؟
_چهارشنبه
ok_,خوبه میام
سامان:ایول...عاشقتم یسنا
با حرص گفتم :سامان!!!
_به جون خودم به چشم خواهری گفتم
_حاال از ساعت چنده؟
_ساعت 8با پارسا میاییم دنبالت
صدای زن عمو که همه رو برای شام دعوت میکرد باعث نصفه موندن
صحبتای من و سامان و دست چهارم بازی حکم
شد
اون قدر خسته بودم که وقتی بابا بعد از شام گفت بریم،بدون چون و چرا
قبول کردم.
وایییییییییییی تازه فردا شب پارتیم دعوت شدم،با اینکه خیلی خستم و به
14ساعت خواب احتیاج دارم اما قر تو
کمرم بدجور خوش شده
برای خواب اماده شدم و رفتم تو تخت که ترنم زنگ زد
_بر خرمگس لعنت
ترنم:چطوری خواهر ضدحال؟
_حرفتو بزن خوابم میاد
_اطاعت قربان.پس فردا 5شنبه راس ساعت 5جلوی خونتونم که بریم برای
سفر عشق و حال،معنویمون خرید
_باشه کاری نداری؟_نه بداخالق خواب الو شب بخیر
بدون جواب دادن قطع کردم.
ساعت 1از خواب بیدار شدم،با کرختی از روی تخت بلند شدم و رفتم تو
اشپزخونه
خدا رو شکر که همیشه هم تنها بودم،بابا مغازه لوازم چوبی داشت و 8و
9صبح می رفت تا21و 22شب،مامانم معلم
ریاضی بود،جز مرفحین بی درد جامعه نبودیم وضعمون متوسط بود.مشغول
خوردن خورشت اسفناج سرد ولی
خوشمزه مامان شدم بعدم رفتم حموم که تو اتاق یلدا بود
بعد از یک ساعت بیرون اومدم ، ساعت 4بود .ترجیح دادم اروم اروم
حاضرشم.
پیراهن بنفش تیره ای که تنها یک طرفش بند داشت و تا نیمه های رونم بود
پوشبدم.
با اینکه کوتاه و باز بود ولی مثل همیشه از خیر ساپورت و کت گذشتم...شروع
به فر کردن موهام کردم که یک ساعت
وقتم رو گرفت.با دقت شروع به ارایش کردم،با کرم حسابی پوستم رو صاف
کردم و سایه ای هم رنگ با لباسم زدم بعد
هم مداد چشم کشیدم و داخل چشمم رو هم مداد نقره ای کشیدم و رژگونه
گلبهی زدم و با رژ قرمز پر رنگم یه صفای
درست و حسابی به لبهام دادم.
ساعت 7331بود،لگیگ مشکی تنگ با مانتوی تنگ و کوتاه مشکی پوشیدم و
شال مشکی حریرم رو سرم کردم و
صندل های پاشنه بلند و نگین دار بنفشم رو هم پوشیدم و رفتم تو سالن و
منتظر سامان شدم.
همون موقع مامان اومد
_سالم مامان
سالم یسنا جان
بعد نگاهی سرشار از تعجب بهم کرد و گفت:کجا به سالمتی
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_6
_مگه سامان بهتون نگفت؟
_اهان مهمونی که قرار بود بری؟
_بله...االنم سامان و پارسا میان دنبالم
_باشه برو خوش بگذره
_مرسی نسرین جون
یک ربع بعد سامان زنگ زد و خواست برم جلو در.
بعد از خداحافظی از مامان رفتم بیرون که پرادوی خوشگل پارسا رو جلو در
پارکینگ دیدم
عقب نشسستم و سالم کردم
سامان و پارسا جواب دادند،پارسا صدایmusicرو زیاد کرد و راه افتاد.
نیم ساعت_چهل و پنج دقیقه بعد پارسا جلوی حانه ای بزرگ که نمای سفید
زیبایی داشت،نگه داشت.پیاده شدیم.
سامان 3تا زنگ پشت سرهم زد،چند دقیقه ای نگذشته بود که در با صدای
ارومی باز شد...
خونه حیاط خیلی زیبایی داشت که در گوشه ای از اون X6سفیدی پارک شده
بود
به محض ورود بوی الکل و سیگار تو ذوق میزد،پارسا گفت:لباساتو بده
خدمتکار ببره)و به دختر کم سن و سالی که
اونجا بود اشاره کرد(
بعد از دادن لباس هام مشغول دیدن اطراف شدم که کسی پارسا رو صدا
کرد،وقتی برگشتم پسر نسبتا قدبلند و
هیکلی رو دیدم که برق چشم های قهوهایی تیرش از توی تاریکی هم
مشخص،هیکلش شش تیکه بود و کامال مشخص
بود براش زحمت زیادی کشیده.تی شرت جذب مشکی با شلوار لی تنگ
ذغالی پوشیده بود،زنجیر استیلی هم به
گردنش بود...
شاید تمام تجزیه و تحلیل هام 25ثانیه هم طول نکشید.
سامان:به به...چه عجب باالخره ما چشممون به جمال شما روشن شد،ارسام
خان
_باالخره هر چند وقت یه مهمونی دادن الزمه دیگه نه؟
بدون اینکه منتظر جواب بمونه نگاهی همراه با لبخند مکش مرگ ما به من
کرد.بعد از چند لحظه رو به پارسا
گفت:معرفی نمی کنی پارسا جان؟
_دختر عموم یسنا
ارسام دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:خوشبختم خانوم یسنا.ارسام
احتشام از دوستان پارسا و سامان هستم.
دستشو به ارومی فشردم و گفتم:خوشبختم اقای احتشام
_ارسام صدام کنید لطفا،اینطوری راحت ترم
_پس شماهم یسنا صدام کنید
سرش رو به عالمت مثبت تکون داد و با گفتن بعدا می بینمتون به سمت
بقیه ی مهمون ها رفت.
با پارسا و سامان به سمت میز نوشیدنی ها رفتیم،زیاد به مشروبات الکلی
عالقه نداشتم برای همین فقط بیننده
بودم.ناگهان دستی به بازوم خورد،برگشتم که ارسام رو دیدم،لبخندی زدم و
گفتم:بله؟
_می خواستم ازت دزخواست رقص کنم...
_خب!!!
یعنی قبول می کنی دیگه؟
_گفتی می خواستی درخواست کنی ولی در خواست نکردی،من منتطرم...
خندید و گفتok:,دوشیزه یسنا ایا افتخار رقص با شما رو نصیب بنده حقیر
می کنید؟)و به حالن نمایشی خم شد(
_باشه حاال که انقدر التماس کردی قبول می کنم
کمی سرشو خم کرد و بعد راست ایستاد و بازوش رو جلو اورد،دستمو دور
بازوش حلقه کردم و به سمت پیست رقص
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_7
ارسام به ارکستر سفارش اهنگ here were you wishرو داد،بالفاصله دخترها و
پسرها به پیست امدند و مشغول
رقص تانگو شدیم...
دست راست ارسام روی کمرم قرار گرفت و با اون یکی دستش دستمو گرفت و
دست چپ من هم روی شانه اش قرار
گرفت...
حتی تو تاریکی هم برق چشماش مشخص بود،زل زده بود بهم...داشتم غرق
برق چشم هاش میشدم
فشار خفیفی به کمرم وارد کرد،به خودم اومدم که دیدم سرشو اروم اروم داره
میاره جلو،نفس های گرمشو که به
صورتم می خورد حس میکردم.سرمو بردم عقب و با لحن و صدای ارومی
گفتم:ارسام...
توجهی بهم نکرد و دوباره سرشو اورد جلو
_ارسام من جلو پارسا و سامان خجالت می کشم...
لبخندی زد و گفت.:..
لبخندی زد و گفت:مشکلت اینه؟
دستمو گرفت و به سمت طبقه باال برد،در اخرین اتاق توی راهرو باز کرد و به
ارومی هلم داد داخل...
اتاق بزرگی بود،تخت دو نفره ی بزرگی با رو تختی قرمز و مشکی،دوتا کاناپه و
عسلی کوچکی بینشون و پرده ی سفید
با گل های بزرگ قرمز...
دستمو گرفت و بردم وسط اتاق،یک دستشو گذاشت پشت کمرم و دست
دیگه اش رو هم پشت گردنم قرار داد و
شروع به بوسیدنم کرد...
بار اول نبود که کسی رو می بوسیدم،برای همین بدون مقاومت و با ارامش
همراهیش می کردم...
حرفه ای بودنش مشخص بود،با ولع ولی پرستیز خاصی می بوسیدم.یکدفعه
ازم جدا شد و تی شرتشو دراورد و پرتم
کرد روی تخت و خیمه زد روم،در حالی که لبامو می بوسید،زیپ لباسمو پایین
کشید و تا نیمه درش اورد و شروع به
بوسیدن گردن و شانه ها و سینه برهنه ام کرد...
انگشتانمو الی موهاش مشکی و زبرش فرو کردم، دست از کارش
کشید،سرش رو بلند کرد و بهم لبخند زد و دوباره
شروع به بوسیدن لب هام کرد...
از پایین صدای اهنگ enrique,tonightمیومد.تا حاال با کسی رابطه نداشتم
ولی می فهمیدم حرفه ای و وارده و این
ویژگیشو دوست داشتم
در حال دراوردن لباسم بود که در به شدت باز شد و پسری که بهش میخورد
هم سن ارسام باشه اومد داخل،از وضعم
خجالت کشیدم و پشت ارسام پنهان شدم،ولی پسره که انگار عادی ترین
مسئله ی زندگیشو دیده باشه با نگرانی به
ارسام گفت:زود باش بیا پایین حال ایمان خراب شده،بجنب تا نمرده
و بالفاصله با حالت دو خارج شد
ارسام با نگاهی که حسرت توش موج میزد و یه لبخند چاشنیش شده بود
گفت:خوبی؟
سرمو به عالمت مثبت تکون دادم
_باید بریم
چیزی نگفتم،کمک کرد تا لباسمو بپوشم،از اتاق بیرون اومدیم که گفت:روژتو
درست کن پخش شده
_باشه
ارسام:بهتره گردنتو بپوشونی؛خونمرده شده،به خاطر خودت میگم