eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
193 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده _مگه سامان بهتون نگفت؟ _اهان مهمونی که قرار بود بری؟ _بله...االنم سامان و پارسا میان دنبالم _باشه برو خوش بگذره _مرسی نسرین جون یک ربع بعد سامان زنگ زد و خواست برم جلو در. بعد از خداحافظی از مامان رفتم بیرون که پرادوی خوشگل پارسا رو جلو در پارکینگ دیدم عقب نشسستم و سالم کردم سامان و پارسا جواب دادند،پارسا صدایmusicرو زیاد کرد و راه افتاد. نیم ساعت_چهل و پنج دقیقه بعد پارسا جلوی حانه ای بزرگ که نمای سفید زیبایی داشت،نگه داشت.پیاده شدیم. سامان 3تا زنگ پشت سرهم زد،چند دقیقه ای نگذشته بود که در با صدای ارومی باز شد... خونه حیاط خیلی زیبایی داشت که در گوشه ای از اون X6سفیدی پارک شده بود به محض ورود بوی الکل و سیگار تو ذوق میزد،پارسا گفت:لباساتو بده خدمتکار ببره)و به دختر کم سن و سالی که اونجا بود اشاره کرد( بعد از دادن لباس هام مشغول دیدن اطراف شدم که کسی پارسا رو صدا کرد،وقتی برگشتم پسر نسبتا قدبلند و هیکلی رو دیدم که برق چشم های قهوهایی تیرش از توی تاریکی هم مشخص،هیکلش شش تیکه بود و کامال مشخص بود براش زحمت زیادی کشیده.تی شرت جذب مشکی با شلوار لی تنگ ذغالی پوشیده بود،زنجیر استیلی هم به گردنش بود... شاید تمام تجزیه و تحلیل هام 25ثانیه هم طول نکشید. سامان:به به...چه عجب باالخره ما چشممون به جمال شما روشن شد،ارسام خان _باالخره هر چند وقت یه مهمونی دادن الزمه دیگه نه؟ بدون اینکه منتظر جواب بمونه نگاهی همراه با لبخند مکش مرگ ما به من کرد.بعد از چند لحظه رو به پارسا گفت:معرفی نمی کنی پارسا جان؟ _دختر عموم یسنا ارسام دستش رو به طرفم دراز کرد و گفت:خوشبختم خانوم یسنا.ارسام احتشام از دوستان پارسا و سامان هستم. دستشو به ارومی فشردم و گفتم:خوشبختم اقای احتشام _ارسام صدام کنید لطفا،اینطوری راحت ترم _پس شماهم یسنا صدام کنید سرش رو به عالمت مثبت تکون داد و با گفتن بعدا می بینمتون به سمت بقیه ی مهمون ها رفت. با پارسا و سامان به سمت میز نوشیدنی ها رفتیم،زیاد به مشروبات الکلی عالقه نداشتم برای همین فقط بیننده بودم.ناگهان دستی به بازوم خورد،برگشتم که ارسام رو دیدم،لبخندی زدم و گفتم:بله؟ _می خواستم ازت دزخواست رقص کنم... _خب!!! یعنی قبول می کنی دیگه؟ _گفتی می خواستی درخواست کنی ولی در خواست نکردی،من منتطرم... خندید و گفتok:,دوشیزه یسنا ایا افتخار رقص با شما رو نصیب بنده حقیر می کنید؟)و به حالن نمایشی خم شد( _باشه حاال که انقدر التماس کردی قبول می کنم کمی سرشو خم کرد و بعد راست ایستاد و بازوش رو جلو اورد،دستمو دور بازوش حلقه کردم و به سمت پیست رقص
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده ارسام به ارکستر سفارش اهنگ here were you wishرو داد،بالفاصله دخترها و پسرها به پیست امدند و مشغول رقص تانگو شدیم... دست راست ارسام روی کمرم قرار گرفت و با اون یکی دستش دستمو گرفت و دست چپ من هم روی شانه اش قرار گرفت... حتی تو تاریکی هم برق چشماش مشخص بود،زل زده بود بهم...داشتم غرق برق چشم هاش میشدم فشار خفیفی به کمرم وارد کرد،به خودم اومدم که دیدم سرشو اروم اروم داره میاره جلو،نفس های گرمشو که به صورتم می خورد حس میکردم.سرمو بردم عقب و با لحن و صدای ارومی گفتم:ارسام... توجهی بهم نکرد و دوباره سرشو اورد جلو _ارسام من جلو پارسا و سامان خجالت می کشم... لبخندی زد و گفت.:.. لبخندی زد و گفت:مشکلت اینه؟ دستمو گرفت و به سمت طبقه باال برد،در اخرین اتاق توی راهرو باز کرد و به ارومی هلم داد داخل... اتاق بزرگی بود،تخت دو نفره ی بزرگی با رو تختی قرمز و مشکی،دوتا کاناپه و عسلی کوچکی بینشون و پرده ی سفید با گل های بزرگ قرمز... دستمو گرفت و بردم وسط اتاق،یک دستشو گذاشت پشت کمرم و دست دیگه اش رو هم پشت گردنم قرار داد و شروع به بوسیدنم کرد... بار اول نبود که کسی رو می بوسیدم،برای همین بدون مقاومت و با ارامش همراهیش می کردم... حرفه ای بودنش مشخص بود،با ولع ولی پرستیز خاصی می بوسیدم.یکدفعه ازم جدا شد و تی شرتشو دراورد و پرتم کرد روی تخت و خیمه زد روم،در حالی که لبامو می بوسید،زیپ لباسمو پایین کشید و تا نیمه درش اورد و شروع به بوسیدن گردن و شانه ها و سینه برهنه ام کرد... انگشتانمو الی موهاش مشکی و زبرش فرو کردم، دست از کارش کشید،سرش رو بلند کرد و بهم لبخند زد و دوباره شروع به بوسیدن لب هام کرد... از پایین صدای اهنگ enrique,tonightمیومد.تا حاال با کسی رابطه نداشتم ولی می فهمیدم حرفه ای و وارده و این ویژگیشو دوست داشتم در حال دراوردن لباسم بود که در به شدت باز شد و پسری که بهش میخورد هم سن ارسام باشه اومد داخل،از وضعم خجالت کشیدم و پشت ارسام پنهان شدم،ولی پسره که انگار عادی ترین مسئله ی زندگیشو دیده باشه با نگرانی به ارسام گفت:زود باش بیا پایین حال ایمان خراب شده،بجنب تا نمرده و بالفاصله با حالت دو خارج شد ارسام با نگاهی که حسرت توش موج میزد و یه لبخند چاشنیش شده بود گفت:خوبی؟ سرمو به عالمت مثبت تکون دادم _باید بریم چیزی نگفتم،کمک کرد تا لباسمو بپوشم،از اتاق بیرون اومدیم که گفت:روژتو درست کن پخش شده _باشه ارسام:بهتره گردنتو بپوشونی؛خونمرده شده،به خاطر خودت میگم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده _خیلی خب نگاهی به ساعت بزرگ سالن که 21نیمه شبو نشون میداد انداختم،بعد از تجدید رژم دنبال پارسا و سامان گشتم... پارسا مشغول گپ زدن با چند تا پسر و دختر هم سن خودش بود،رفتم کنارش: _پارسا؟ برگشت و با تعجب نگاهم کرد:یسنا خوبی؟کجا رفته بودی؟ _همین اطراف بودم،سامان کجاست؟ _داره می رقصه _میشه بریم خونه؟ _خسته شدی؟ _اره،تازه فردا باید با ترنم برم خرید _باشه،همین جا بمون تا برم سامانو پیدا کنم _پارسا میگم اگه شما میخواهید بمونید من خودم با اژانس میرم _نه!صبر کن االن میام داشت میرفت دنبال سامان که صداش زدم: _پارسا _بله _ممنون لبخندی زد و تو تاریکی و دود سالن گم شد منتظر سامان ایستاده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد،برگشتم که ارسامو دیدم داشت با چشم های خمار و جور خاصی بهم نکاه میکرد: _بریم خانوم با تعجب پرسیدم :کجا؟؟؟ فکر کنم ما یه کار نیمه تموم داشته باشیم... _باید برم خونه دستشو برداشت و با تعجب گفت:یسنا،اخه... _گفتم که _باشه پس این شمارم،خوشحال میشم بهم زنگ بزنی کارتو گرفتمو گفتم:تا چی پیش بیاد می خواست حرفی بزنه که اومدن پارسا و سامان مانع شد.بعد از خداحافظی از ارسام رفتیم پارسا و سامان منو رسوندن خونه و رفتند.در رو باز کردم و وارد شدم.همه خواب بودند،رفتم تو اتاقم لباسمو دراوردم و لباس خواب پوشیدم. درحال شونه کردن موهام جلوی ایینه بودم که چشمم به خون مردگی های دایره شکل روی گردنم خورد،ارسام حق داشت بگه حواسم باشه کامال مشخص بود خون مردگی های گردنم جای چیه.خوب شد به حرف ارسام گوش کردم و برگشتنه با شالم گردنمو پوشوندم. ***** صبح هم مثل بقیه ی روزها دیر از خواب بیدار شدم،اول از همه به ترنم زنگ زدم تا بگم دیر تر بیاد بریم خرید بعد از دو بوق جواب داد: _بله؟ _سالم ترنم _سالم یسنا جان خوبی؟ _مرسی،ترنم میشه دیرتر بیای بریم خرید اخه کلی کار دارم،دیشبم مهمونی بودم خستم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا