نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_8
_خیلی خب
نگاهی به ساعت بزرگ سالن که 21نیمه شبو نشون میداد انداختم،بعد از
تجدید رژم دنبال پارسا و سامان گشتم...
پارسا مشغول گپ زدن با چند تا پسر و دختر هم سن خودش بود،رفتم
کنارش:
_پارسا؟
برگشت و با تعجب نگاهم کرد:یسنا خوبی؟کجا رفته بودی؟
_همین اطراف بودم،سامان کجاست؟
_داره می رقصه
_میشه بریم خونه؟
_خسته شدی؟
_اره،تازه فردا باید با ترنم برم خرید
_باشه،همین جا بمون تا برم سامانو پیدا کنم
_پارسا میگم اگه شما میخواهید بمونید من خودم با اژانس میرم
_نه!صبر کن االن میام
داشت میرفت دنبال سامان که صداش زدم:
_پارسا
_بله
_ممنون
لبخندی زد و تو تاریکی و دود سالن گم شد
منتظر سامان ایستاده بودم که دستی دور کمرم حلقه شد،برگشتم که ارسامو
دیدم
داشت با چشم های خمار و جور خاصی بهم نکاه میکرد:
_بریم خانوم
با تعجب پرسیدم :کجا؟؟؟
فکر کنم ما یه کار نیمه تموم داشته باشیم...
_باید برم خونه
دستشو برداشت و با تعجب گفت:یسنا،اخه...
_گفتم که
_باشه پس این شمارم،خوشحال میشم بهم زنگ بزنی
کارتو گرفتمو گفتم:تا چی پیش بیاد
می خواست حرفی بزنه که اومدن پارسا و سامان مانع شد.بعد از خداحافظی
از ارسام رفتیم
پارسا و سامان منو رسوندن خونه و رفتند.در رو باز کردم و وارد شدم.همه
خواب بودند،رفتم تو اتاقم لباسمو دراوردم
و لباس خواب پوشیدم.
درحال شونه کردن موهام جلوی ایینه بودم که چشمم به خون مردگی های
دایره شکل روی گردنم خورد،ارسام حق
داشت بگه حواسم باشه کامال مشخص بود خون مردگی های گردنم جای
چیه.خوب شد به حرف ارسام گوش کردم و
برگشتنه با شالم گردنمو پوشوندم.
*****
صبح هم مثل بقیه ی روزها دیر از خواب بیدار شدم،اول از همه به ترنم زنگ
زدم تا بگم دیر تر بیاد بریم خرید
بعد از دو بوق جواب داد:
_بله؟
_سالم ترنم
_سالم یسنا جان خوبی؟
_مرسی،ترنم میشه دیرتر بیای بریم خرید اخه کلی کار دارم،دیشبم مهمونی
بودم خستم
نام رمان : راهیان عشق
#پارت_9
_راستش یسناا میخواستم دیروز بهت زنگ بزنم که یادم رفت،من تاریخ
سفرمونو اشتباه دیدم 19بوده نه29
_باشه پس هفته دیگه میریم خرید
_اره دیگه،حاالـ بعدا قرار میزاریم
_باشه فعال
_خدافظ عزیزم
بالفاصله بعد از اینکه قطع کردم گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناس بود
_بفرمایید
_سالم یسنا خوبی؟
چقدر صداش اشنا بود...شما؟
_نشناختی؟
)اخه باهوش اگه شناخته بودم که نمی گفتم شما:(نخیر میشه خودتونو
معرفی کنید؟
_ارسامم
با گفتن اسمش همه ی صحنه های دیشب برام تداعی شد
_مرسی تو خوبی ارسام؟
_نه یسنا خوب نیستم،نباید دیشب میرفتی،نباید اونجوری تنهام میزاشتی
_شمارمو از کجا اوردی؟
_از پسر عموی عزیزت گرفتم
_کدومشون؟
_سامان.بحثو عوض نکن یسنا،جواب منو بده
_باید میرفتم،دیرم شده بود
_میخوام ببینمت
_نمی تونم کار دارم
درحالی که سعی میکردصداش به فریاد تبدیل نشه گفت:برای من بهونه ی الکی نیار همین الان میخوام ببینمت ........
ادامه دارد ......
نام رمان : راهیان عشق
#پارت_10
_بهت گفتم نمیشه ارسام،حداقل امروز نمیشه
_پس فردا منتطر تماس و مشخص کردن محل قرار هستم
_حاال تا فردا
وبدون اینکه منتظر جواب ارسام باشم قطع کردم
عصبی بودن ارسام برام خیلی عجیب بودم،اخه من که کار بدی نکرده بودم...
تا شب سرمو با اینترنت و فیلم دیدن گرم کردم،ساعت 21بود که برام smsاومد
از طرف ارسام بود،نوشته:
farda 5 joloie khunatun montazeram, zood bia,dust nadaram ziad
montazer bemunam
shab khosh HONEY
دلم می خواست جلوم بود تا با همین گوشی می زدم تو سرش،از ارسام
خوشم میومد ولی یه جورایی ازش خجالت
میکشیدم.تا حاال با پسرای زیادی دوست شده بودم ولی با هیچ کدوم رابطه
ی اینجوری نداشتم،درسته دختر زیاد
راحتی بودم ولی نه تا این حد...
نمی دونم اون شب چه بالیی سرم اومده بود که در مقابل ارسام مقاومت
نکردم،هر گندی بودم حداقل تا حاال دختر
مونده بودم.
پسره ی احمق به من دستور میده،بعد اداشو دراوردم،دوست ندارم زیاد منتظر
بمونم،فکر کرده من با یک شب خوش
honeyخر میشم.
به خودم که نمی تونستم دروغ بگم،دوست داشتم با ارسام دوست بشم ولی
میدونستم ارسام انتظاراتی ازم داره که
دوست ندارم بهشون عمل کنم.
بهش جواب دادم:نیا ارسام چون من نمی تونم بیام و گوشی ام رو خاموش
کردم و خوابیدم
**
صبح که چه عرض کنم ظهر از خواب بیدار شدم،یلدا خونه بود.............