نام رمان : راهیان عشق
#پارت_9
_راستش یسناا میخواستم دیروز بهت زنگ بزنم که یادم رفت،من تاریخ
سفرمونو اشتباه دیدم 19بوده نه29
_باشه پس هفته دیگه میریم خرید
_اره دیگه،حاالـ بعدا قرار میزاریم
_باشه فعال
_خدافظ عزیزم
بالفاصله بعد از اینکه قطع کردم گوشیم زنگ خورد،شماره ناشناس بود
_بفرمایید
_سالم یسنا خوبی؟
چقدر صداش اشنا بود...شما؟
_نشناختی؟
)اخه باهوش اگه شناخته بودم که نمی گفتم شما:(نخیر میشه خودتونو
معرفی کنید؟
_ارسامم
با گفتن اسمش همه ی صحنه های دیشب برام تداعی شد
_مرسی تو خوبی ارسام؟
_نه یسنا خوب نیستم،نباید دیشب میرفتی،نباید اونجوری تنهام میزاشتی
_شمارمو از کجا اوردی؟
_از پسر عموی عزیزت گرفتم
_کدومشون؟
_سامان.بحثو عوض نکن یسنا،جواب منو بده
_باید میرفتم،دیرم شده بود
_میخوام ببینمت
_نمی تونم کار دارم
درحالی که سعی میکردصداش به فریاد تبدیل نشه گفت:برای من بهونه ی الکی نیار همین الان میخوام ببینمت ........
ادامه دارد ......
نام رمان : راهیان عشق
#پارت_10
_بهت گفتم نمیشه ارسام،حداقل امروز نمیشه
_پس فردا منتطر تماس و مشخص کردن محل قرار هستم
_حاال تا فردا
وبدون اینکه منتظر جواب ارسام باشم قطع کردم
عصبی بودن ارسام برام خیلی عجیب بودم،اخه من که کار بدی نکرده بودم...
تا شب سرمو با اینترنت و فیلم دیدن گرم کردم،ساعت 21بود که برام smsاومد
از طرف ارسام بود،نوشته:
farda 5 joloie khunatun montazeram, zood bia,dust nadaram ziad
montazer bemunam
shab khosh HONEY
دلم می خواست جلوم بود تا با همین گوشی می زدم تو سرش،از ارسام
خوشم میومد ولی یه جورایی ازش خجالت
میکشیدم.تا حاال با پسرای زیادی دوست شده بودم ولی با هیچ کدوم رابطه
ی اینجوری نداشتم،درسته دختر زیاد
راحتی بودم ولی نه تا این حد...
نمی دونم اون شب چه بالیی سرم اومده بود که در مقابل ارسام مقاومت
نکردم،هر گندی بودم حداقل تا حاال دختر
مونده بودم.
پسره ی احمق به من دستور میده،بعد اداشو دراوردم،دوست ندارم زیاد منتظر
بمونم،فکر کرده من با یک شب خوش
honeyخر میشم.
به خودم که نمی تونستم دروغ بگم،دوست داشتم با ارسام دوست بشم ولی
میدونستم ارسام انتظاراتی ازم داره که
دوست ندارم بهشون عمل کنم.
بهش جواب دادم:نیا ارسام چون من نمی تونم بیام و گوشی ام رو خاموش
کردم و خوابیدم
**
صبح که چه عرض کنم ظهر از خواب بیدار شدم،یلدا خونه بود.............
هدایت شده از دختـر بدرالدجے: )🇵🇸
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
_سالم بر خواهر گلم
یلدا:کم زبون بریز
_یلدا جوووووووووووووونم
_دوباره چی میخوای
_یلدا جووووووووووووووونم
_بگو
_بریم خرید
_خرید؟
_اره من مانتو و شلوار و شال و...
یلدا پرید وسط حرفم:باشه باشه،فهمیدم دوباره قراره پاساژارو خالی کنی
پریدم بغلشو یه ماچ ابدار نصیب لپش کردم
_اه یسنا بمیری،صد دفعه گغتم تاپاله نچسبون
_چشم خواهرم،حاال زودباش کارهاتو بکن 4331بریم
_ها!!!برو بابا تو این گرما،اونم 4331
_یلدا من شب کار دارم باید زود برگردیم،خواهش میکنم
_به یک شرط
_چی؟
_باید برام یک اسپری 121بخری
_باشه بابا،فکر کردم حاال چی میخوای دوتا برات میخرم
ساعت 4331با یلدا از خونه خارج شدیم.با دقت اطرافو نگاه کردم،اثری از ارسام
نبود. دربست گرفتیم و به سمت
پاساژ... رفتیم.
خیلی خوش گذشت،اصال مگه میشه خانومی بره خرید و بهش خوش
نگذره،حدودای ساعت 8بود که برگشتیم،تو
کوچمون بودیم که ارسامو روبه روی خونمون درحالی که به ماشینش تکیه
داده بود دیدم...
رنگم به وضوح پریده بود و دست و پام می لرزید ولی اون هنوز ما رو ندیده
بود،دست یلدا رو کشیدم و نگهش داشتم
یلدا که از حرکت ناگهانی من تعجب کرده بود با نگرانی پرسید:چی شد
یکدفعه؟
_یلدا می خوام بهت یه چیزی بگم
_خب؟
_اون پسر رو می بینی ؟)وبا دست ارسامو که در حال کلنجار رفتن با گوشیش
بود نشون دادم(
بی حوصله تر از قبل گفت:خب؟؟!!
_من قبال باهاش دوست بودم ولی االن بهم زدم
_ابن که چیز جدیدی نیست،حاال چرا؟
_چون انتظاراتی ازم داشت که از پسش برنمیومدم
چشم های یلدا چهار تا شده بود:حاال اینجا چیکار میکنه؟
_از اینکه باهاش بهم زدم ناراحته،یلدا دستم به دامنت
_بیا بریم،نترس
درسته یلدا از ارسام کوچکتر بود ولی حداقل 6سال از من بزرگتر بود و بهتر از
من از پس ارسام بر میومد
نزدیکتر که شدیم متوجه شدم یلدا داره چیزی رو تو گوشیش saveمیکنه
_چی کار میکنی یلدا؟
_شماره ماشینشو برداشتم
_وا!برا چی؟شماره ماشین اینو می خوای چی کار؟
دیوونه اومدیم و برداشت بردت باید دستمون جایی بند باشه یا نه
تقریبا رسیده بودیم به ارسام که سرشو بلند کرد و با خشم زل زد تو چشم
هام،سرمو انداختم پایین
یلدا به حرف اومد:کاری دارید اقا؟
ارسام:اون کسی که باید بفهمه چی کار دارم فهمید