eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
193 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده رفتیم پایگاهی که قرار بود از اون جا بریم. اول برامون یه سری برنامه مثل خوندن قران و سخنرانی و توضیح درباره ی شرایط اونجاو... گذاشتند. به هر کدوممون یه چفیه دادند و بعد از قربانی کردن گوسفند و رد شدن از زیر قران به سمت اتوبوس ها رفتیم.تقریبا 21تا اتوبوس پشت سر هم پارک شده بودند... _ترنم میدونی شماره اتوبوسمون چنده؟ _یسنا گیجیا!حواست کجا بود داشتند اسم هامونو می خوندند،اتوبوس شماره 6بودیم دیگه... _خب بابا،داشتم چرت میزدم،اخه خیلی خوابم میومد _باشه،حاال زود باش بریم که االن اتوبوس پر میشه _ترنم حدیث اینا هم هستند؟ _اره بابا تازه کلی از دوستاشونم اومدند... تو اتوبوس روی صندلی های کنار در وسط نشستیم،خوبیش این بود که اب سرد کن اتوبوس هم درست جلومون بود... نسیم و الهه و حدیث پشت ما نشسته بودند،حانیه و سبا هم جلومون بودند،بقیه هم از دوستای حدیث بدوند که کم کم اشنا شدیم همه اتوبوس ها راه افتادند و فقط ما مونده بودیم؛توی هر اتوبوس یه سرپرست بود با دو نفر که کمکش می کردند،یه مشاور و یه برادر بسیجی... اما هنور برادر بسیجی اتوبوس ما نیومده بود. من کنار پنجده نشسته بودم و داشتم بیرون رو نگاه می کردم که ترنم گفت: _یسنا مثل اینکه اقاهه اومد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ باز شود... حیا سر منشاء جان و حیات است ادب بر آدمی تاج صفات است... بشر وقتی مودب با حیا شد یقین ممتاز و فخر کائنات است... هر کسی که حجاب دارد مومن نیست ❌ 🌿✾ • • • • •
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده سرمو خم کردم رو پای ترنم و سرک کشیدم که چشم هام چهارتا شد.با همون چشم های از حدقه دراومده زل زدم به ترنم: _این...این که همون فرمانده بسیج است.... نقد یادتون نره.تا فردا خداحافظ _این...این که همون فرمانده بسیجه است... ترنم:فرمانده بسیجه کیه دیگه؟ _بابا همون که ازم بازجویی کرد،مگه اون روز ندیدیش؟ _مگه سروان بردبار و نمی گی؟ _نه بابا به جز سروان بردبار،من با این اومدم اداره اگاهی و خودش ازم بازجویی کرد _من که ندیدمش _حاال چی کار کنم ترنم؟ _چی و چی کار کنی؟ _ترنم چرا خنگ میزنی؟این من و ارسام رو تو اون وضع دیده...ازم بازجویی کرده و همه چیز رو میدونه...وای حاال من چه جوری تو چشماش نگاه گنم؟ _ول کن یسنا،جدیدا حساس شدیا! دیگه چیزی به ترنم نگفتم،نباید شک می کرد که ناخواسته انقدر به این اقای فرمانده احترام میذارم...به ظاهر اروم و ساکت سر جام نشستم ولی تو دلم غوغا بود... پسره اومد و جلو اتوبوس ایستاد و شروع به صحبت کرد: _سالم به همگی،من سید طاها متقیان فرمانده بسیج پایگاه ثارا... هستم)اسامی تخیلی است،(بابت تاخیرم از همه معذرت می خوام و امیدوارم سفر پر بار و... یکدفعه نگاهش افتاد به من...چند ثانیه ساکت شد،با تعجب داشت بهم نگاه می کرد،معلوم بود خیلی شوکه شده...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پارت‌امشب‌رو‌فردا‌ظهر‌باهم‌قرار‌میدم🌱
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده صحبتش کرد... _بله امیدوارم سفری پربار و سرشار از برکت های معنوی داشته باشید... با دقت بیشتری نگاهش کردم،شلوار کتون کرم و پیراهن کرم قهوه ای پوشیده بود،یه شال مشکی هم انداخته بود گردنش،با کتونی های مشکی adidasکه اصل بودنش داد می زد... رفت و جلو انوبوس نشست،سبا برگشت عقب: _میگم بچه ها این چقدر خوب بود،مثال بسیجیه!!! ترنم:بهش می خورد هرچیزی باشه جز برادر بسیجی،خیلی خوش تیپ بود،وای چقدر هم خوشگل بود... _اه...بس کنید دیگه،نکنه اومدید اینجا تا درباره ی این پسره بحث کنید؟ ترنم:خب بابا...چرا ناراحت میشی؟ زیر لب برو بابایی گفتم و سرم رو تکیه دادم به شیشه ،گوشیم رو دراوردم و هدستم رو وصل کردم .رفتم تو لیست اهنگ ها و شروع به گوش دادن کردم... زاخار تور بینمون که نیست وقتی مثل توپ تنیس می پریم از پاریس ونیز خرج اضافه میشه یه ریز ولی... ما بچه شمرونیم اخرشم تهرونیم یه چند ماه این جا مهمون تورو رات نمیدن،حیوونی اون که حال نکرد پس واسه بیرون،واسه ایرون عربده از حنجره ها بود تا خون به پاچه بیرون با اینکه ابی نیست ولی کوسه داره توش
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده زاخار این جا حل مشکالت تو رینگه نگو اتش بس اون مال خوشگال تو فیلمه هه هه... چون این بازیا تو کتمون نمیره چیز خوب نداره بگه بگو خفه خون بگیره چشم به اسمون که پاسبون خاکمونه پانسمون زخم باز و بدن ما واسه اونه گوش پروین کاخ نور که باال سر تاجمونه رم می کنیم پا به جلو دنیا نوک عاجمونه تهران مال من..... در همون حال گوش دادن به بقیه نگاه کردم،یه سریا خواب بودند،بعضی ها هم در حال حرف زدن یا خوراکی خوردن و... اتوبوس برای نهار و نماز نگه داشت... همه پیاده شدیم... بعد از مرغ بدمزه و خامی که چند تا قاشق بیشتر ازش نخوردیم بچه ها اماده شدند تا برای نماز برن ترنم:یسنا پاشو بریم نماز _تو که میدونی من نماز نمی خونم _حاال بیا بریم همه بچه ها رفتند،می خوای تنها بشینی این جا چی کار؟ _اذیت نکن ترنم من همین جا میشینم تا شما ها برگردید _اووووووووووووف،هرچی ادم به تو میگه مثل یاسین تو گوش خر میمونه..هرجور راحتی بابا