نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_45
بعد از برگشت به اردوگاه دوباره به حسینیه رفتیم و اقایی مشغول صحبت
شد.
طاها همه اش سرفه می کرد،دیگه انقدر سرفه هاش شدید شد که اعصاب
خودش هم خرد شد و رفت بیرون.
چند دقیقه گذشت که دیدم نمی تونم تحمل کنم،بلند شدم برم دنبالش که
ببینم چی شده...
ترنم دستمو گرفت:
_کجا یسنا؟
_هیچ جا االن میام
_من که میدونم میخوای بری سراغ طاها
_مبارکت باشه که فهمیدی.حاال که چی؟
دستمو از تو دستش کشیدم بیرون و داشتم می رفتم بیرون که دوباره
گفت:یسنا حواست بهش باشه گناه داره،ماسک
نداشت اینطوری شد...
دیگه تحملم تموم شد.یعنی طاها به خاطر اینکه ماسکش رو داد به من
اینجوری شده بود...کاش من خفه میشدم ولی
طاها اینطوری سرفه نمی کرد...
دیگه مطمئن شده بودم حسی که به طاها دارم یه چیزی ورای احساسیه که
به بقیه ی دوست پسرام داشتم ولی
نمیدونم این چه حسیه...
رفتم تو محوطه که دیدم داره از اب سردکن اب میخوره.وایستادم
کنارش،سرشو اورد باال و با تعجب بهم نگاه کرد
_چیزی شده خانوم کیانی؟
دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و زدم زیر گریه...
_چی شده خانم کیانی؟برای چی گریه می کنید؟
طفلی طاها حتی نمی تونست یه جمله رو پشت سر هم بگه.
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_46
وسطش سرفه می کرد و هر سرفه اش برام مثل
این بود که یکی داره با خنجر رو قلبم خط می کشه
_اقای متقیان منو ببخشید
_اخه برای چی باید شما رو ببخشم؟ مگه کاری کردید؟
_من به خاطر حواس پرتی و ماسک نیاوردنم باعث شدم شما اینطوری
بشید...
احساس کردم لبخند محوی روی صورت طاها نشست ولی سرفه بهش اجازه
نداد زیاد دووم داشته باشه
_تقصیر شما نیست خانم کیانی،لطفا گریه نکنید.خودم خواستم که ماسکمو
بهتون بدم
با لجبازی گفتم:چرا تقصیر منه خنگه حواس پرته...
خودمم نمی فهمیدم چی میگم فقط میدونستم تحمل سرفه های طاها رو
ندارم
طاها با لحنی که انگار میخواد با دادن شکالت یه بچه ی چهار ساله رو گول
بزنه گفت:شما نه خنگید نه حواس پرت
فقط اطالع نداشتید که باید ماسک بیارید.حاال هم بهتره برید داخل،االن همه
فکر می کنند تقصیر منه که شما
اینطوری گریه می کنید
)وسرفه ای شدید تر و طوالنی تر از دفعات قبل(
_اقای متقیان تورو خدا بیاید بریم درمانگاه اینجا
_گفتم که چیزی نیست خانم کیانی...)و دوباره سرفه(
حیف که جرئت نداشتم بهش چیزی بگم وگرنه بهش می گفتم کامال از این
سرفه های خش دار معلومه که چیزی
نیست
_اقای متقیان خواهش می کنم ،جون هرکسی که دوست دارید بیایید بریم
ابنبار با صدای بلند گفت:خانم کیانی چند بار باید یه حرف رو به شما زد
اخه...یه بار گفتم احتیاجی نیست یعنی
نیست...انقدرم منو به جون این و اون قسم ندید...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_47
و سرشو انداخت پایین و رفت
دوست داشتم خودمو خفه کنم،خاک بر سرت یسنا که به خاطر کی داری گریه
می کنی!حقته باهات اینطوری حرف
بزنه،وقتی تو جلوش اینطوری وا میدی بایدم همینطوری باهات حرف
بزنه.اصال تقصیر منه که دلم براش سوخت اون
طوری داشت سرفه می کرد،عذاب وجدان گرفتم...به درک انقدر سرفه کن تا
بمیری...
1
بال فاصله زبونمو گاز گرفتم و خدا نکنه ای زیر لب گفتم.دیگه هرچقدرم غرورمو
خرد کرده باشه به مرگش که راضی
نبودم...
با شونه هایی افتاده و همین طور که داشتم فحش بارش می کردم به طرف
خوابگاه رفتم.االن اگه می رفتم حسینیه
بچه ها کلی تیکه بارم کی کردند،همون ترنم هم به تنهایی کافی بود.
از تخت باال رفتم و طبقه دوم دراز کشیدم،نمی دونم چرا تا چشم هامو می
بستم قیافه ی طاها میومد جلوی چشمم...
وقتی عصبانی میشه خیلی باحال تره،یه جورایی جذبه اش ناخوداگاه خفه ات
می کنه
یک ان خودم و طاها رو گذاشتم کنار هم،من توی یه لباس عروس دکلته ی
تنگ ، طاها هم تو کت و شلوار مشکی که
دکمه هاش رو تا باال بسته و در حال خفه شدنه،دکمه های استیناش هم
بسته...
واییییییی...خیلی خوبه...بعد از مجلس عروسی شب بریم خونه ی خودمون
و...
یکدفعه محکم زدم پس کله ی خودم،خجالت بکش یسنا،جوون مردم االن
داره زیارت عاشورا و قران می خونه اون وقت تو داری زنش میدی؟
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_48
خاک بر سرت که فقط هم به فکر شب عروسی
هستی!!!
کم کم سر و کله ی بچه ها هم پیدا شد
ترنم:ا...یسنا تو اینجایی؟ما گفتیم پیچوندی با طاها رفتی خوش گذرونی...
پوزخندی زدم و گفتم:خجسته ایا!می رفتیم جایی که عبادت طاها خان دیر
میشد
_حاال شام خوردی یا نه؟
_مگه وقت شامه؟
_معلومه زیادی تو فکر بودیا!اره دیگه. پاشو بریم پایین
_من میل ندارم
_پاشو لوس نکن خودتو
ودستمو گرفت کشید.از تخت پریدم پایین و دنبال ترنم راه افتادم
بعصیا تو محوطه نشسته بودند و مشغول خوردن،بعضیاهم هنوز نیومده
بودند.
ترنم:بیا بریم از اون جا غذامون رو بگیریم.
به جایی که با دست اشاره کرده بود نگاه کردم،اووووف طاها مشغول دادن
غذا بود ،عمرا اگه من برم غذا بگیرم
_ترنم تو برو برا منم بگیر من حوصله این یارو رو ندارم
ترنم هم که دید خیلی جدیم به حرفم گوش داد و رفت غذا بگیره
نتونستم زیاد بخورم،حرص هایی که از دست طاها خورده بودم ظرفیتم رو
تکمیل کرده بود
برگشتیم تو خوابگاهمون،انگار همه فهمیده بودند یه چیزیم شده
سبا:می بینم که فرماندمون بدجور زده تو پوزت یسنا خانوم
ترنم:برو بابا،کاش زده بود تو پوزش،اینی که من اینجا میبینم کامل قهوه ای
شده رفته...
_اه...ساکت شید دیگه فقط دنبال سوژه اید