نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_91
یعنی انقدر زود خوابیده بودند...
هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد،گوشیمو دراوردم و به ترتیب چند بار به
مامان و بابا و یلدا زنگ زدم ولی
هیچکدوم جواب ندادند...
نمی دونم کجا رفته بودند،اون همه پای تلفن گفتند دلمون برات تنگ شده
ولی اون قدر براشون ارزش نداشتم که
بمونند خونه...
به سمت خیابون رفتم تا با تا کسی برم خونه ی مامانی،خدا رو شکر که
حداقل پول داشتم
رسیدم خونه ی مامانی و زنگ زدم،که مامانی با اون چادر گلگلی و خوشگلش
در ررو برام باز کرد و با دیدنم محکم
بغلم کرد منم که حسابی دلم براش تنگ شده بود محکم به خودم فشارش
دادم...
وقتی ازش جدا شدم با چشم های متعجب مامانی رو به رو شدم:
_چیه مامانی؟چرا اینجوری نگاهم می کنی؟
همین جور که با تعجب بهم زل زده بود هلم داد تو حیاط و در رو بست.خونه
ی مامانی یه خونه ی قدیم ِی حیاط دار
نقلی ولی خوشگل بود...
مامانی:یسنا مادر تو چرا این جوری شدی؟
_چه جوری شدم مامانی؟
_تو که قبال چادر سرت نمی کردی؟
_حاال بده مامانی؟؟
_نه مادر کی گفته بده!!من همیشه ارزوم بوده بچه هام این جوری بشن
_راستی مامانی،مامان اینا کجان؟
_دوست پدرت مهمون گرفته بود رفتند اون جا.
سرم و تکون دادم و چیزی نگفتم
_حاال نگفتی چی شد که تصمیم گرفتی چادری بشی!!
_ماجراش طوالنیه!حاال بریم داخل براتون توضیح میدم.
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_92
درحالیکه نشسته بودم رو زمین و به پشتی تکیه داده بودم و چای و که
مامانی برام اورده بود می خوردم همه ی
ماجرای سفرم رو براش تعریف
کردم...از لحظه ی اولی که طاها رو دیدم و ازش خوشم اومد...لحظه هایی رو
که عشقش کم کم تو دلم جوونه می زد تا
همین اخر که باهم خداحافظی کردیم...
سرمو بلند کردم که دیدم مامانی با لبخند بهم خیره شده...
وفتی دید دارم با چشم های متعجب نگاهش می کنم گفت:همیشه تو رو یه
جور دیگه دوست داشتم،دلیل این عالقه
ی زیادم به تو اصال برام مشخص نبود ولی االن دیگه برام روشن شده...
یسنا جان تو خیلی شبیه منی،وقتی تو رو می بینم انگار دارم جوونی های
خودمو می بینم،همون قدر بی پروا و
شیطون و راحت هستی که یه زمانی من بودم...همون قدر مهربون و زود رنج
و خودداری که من بودم ولی االن می بینم
که حتی سرنوشت ماهم شبیه به هِم...
تا حاال پیش خودت فکر کردی که چرا توی خانوادمون من با همه فرق
دارم؟چرا فقط من حجاب دارم؟چرا قثط من
نماز می خونم و روزه می گیرم؟...
با صداقت گفتم:نه!راستش تا حاال بهش فکر نکرده بودم
لبخند دل نشینی زد و ادامه داد:منم عاشق شدم...عاش مردی که عقایدش
زمین تا اسمون با من فرق داشت...گفتم که
جوونی هام مثل تو بودم، هیچ کدوم از عقایدی که االن دارمو اون موقع
نداشتم که هیچ تازه کسانی رو هم که معتقد و
پایبند بودند مسخره می کردم..
گفتم که عاشق کسی شدم که کال با هم فرق داشتیم ولی من عشق بودم و
عشق هم که ادم و کور و کر می کنه...
#ولادتمادرمبارڪ︎♥️♥️
☽؏شــق علۍخوش آمدۍ☾
🌷 بہترین مادر دنیا ڪہ بہ دنیا آمد
عشق،در هیبت مولا بہ تماشاآمد
🌺 روزم بـہ نـٰام اُمّ ابـیہابـہ نـٰام..
𑁍•┈•𑁍مادرشیعـہ𑁍•┈•𑁍
🌺 سـݪام حـضرٺ؏ـشقسـلام..
𑁍•┈•𑁍 مادرشیعــہ𑁍•┈•𑁍
•••🌙''
#شهید_گمنام
•
گمنآمے بجوییـد
بگذاࢪید مࢪدم دࢪ موࢪد آنچہ ڪہ
"واقعا هستید" جوࢪ دیگࢪے فڪࢪ ڪنند . .♥️
《@sh_danesgar》
بهشمیگن:امیدجانمیشهکمتربریهیئت؟
اشارهمیکنهبهپسرشومیگه:
اگهعلےرویهنفرازتونبگیرهچهحالی میشین؟!🖐🏻
میگن:خبمعلومهطاقتنمیاریم!!
میگه:امامحسین؏وهیئتروازمننگیرید چونطاقتنمیارم💔!
_شهیدامیداکبری_
#شهیدانہ🕊
↷
⇨@sh_danesgar⇦
~|#برگی_از_خاطرات🌸|~
اتفاقی در سلف دانشگاه کنار عباس نشستم. هنوز او را نمیشناختم.
قاشق و چنگالم را نیاورده بودم و فاصله سلف تا خوابگاه آنقدر زیاد بود که رغبت نکنم برای آوردنشان این همه راه را طی کنم.🤕
داشتم فکر میکردم که غذا را چطور بخورم که عباس گفت: «چرا مشغول نمیشی؟»
گفتم: «قاشقم همراهم نیست.»:(
دو سه لقمه از غذایش مانده بود اما بلند شد قاشقش را شست و به من داد!
گفتم: «شما چی؟» گفت: «چند قاشق بیشتر نمونده، با نون میخورم»😉
همین کارهای او در دانشگاه باعث می شد که سرباز و سردار عاشق رفتار و منش او شوند.❤️🌱
🔖محمدجواد نجفی_دوست شهید