eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
179 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
🟢اولین تصویر از تمثال مبارک شهید مبارزه با اسرائیل، شهید مدافع‌حرم مرتضی سعیدنژاد پس از شهادت شهید شانزدهم اسفندماه۱۴۰۰ در حمله‌ی موشکی رژیم صهیونیستی به حومه‌ی شهر دمشق سوریه به شهادت رسید. 💐هدیه به روح مطهر شهید صلوات💐 📿اَللهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَى‌مُحمَّـدٍوآل‌مُحَمَّد📿 راه قدس از کربلا می گذرد
‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‹🌿› چون‌توفرمـٰآنَم‌دَهۍجـٰآنَم‌فَدآۍتوڪنَم، رَهبَـرَم‌سِیدعَلۍخـٰآمِنہ‌ا؎ نوڪَرش‌گمنـٰآم‌بـٰآشدتـٰآابَـد💛シ! ..シ - -
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده بهش لبخند زدم اونم بعد از اینکه جواب لبخندم رو داد گفت:بهتر دیگه بریم،خانوادتون نگران میشن تو دلم پوزخنی به حرف طاها زدم،مطمئن بودم حتی اگه تا 22_21شب هم برنگردم نه مامان نه بابا هیچکدوم زنگ نمیزدند ببینن مردم یا زنده... طاها من و تا جلوى خونه رسوند -ممنون آقا طاها لطف کردید خودم بهتون قول میدم مامان و بابام و￾وظیفم بود...امروز بهم خیلى خوش گذشت،شما هم نگران هیچ چیز نباشید راضى کنم چشمى گفتم و مجددا تشکر کردم و پیاده شدم کلید رو از تو کیفم درآوردم و درو باز کردم نگاهى به عقب انداختم،طاها هنوز وایساده بود،رفتم داخل و درو بستم تکیه دادم به در و چشمامو بستم،یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخند از ته دل رفتم توى خونه. ترجیح دادم اگر مامان یا بابا سؤالى درباره ى اینکه خوانواده ى طاها کى میان خونمون پرسیدن بهشون بگم رفتند مسافرت دوست نداشتم بهشون بگم خوانواده ى طاها راضى نیستند،هر چند که من بهشون حق میدادم،ولى مامان و بابا نظر من و نداشتند و من دوست نداشتم یه درگیرى دیگه اتفاق بیفته... موقع خواب به طاها smsدادم:آقا طاها میخواید چه جورى خوانوادتون رو راضى کنید؟ بالفاصله جواب داد:علیک سالم خانوم!ممنون ما چطورى؟هیچى سالمتى!شما چه خبر؟مطمئن باشید من هر طورى شده پدر و مادرم رو راضى میکنم،شما نگران نباشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎉جشن پتو🎉 💊قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم..😝😉 💉یه روز گفتیم: ما چرا خودمونو می زنیم؟😐🤦‍♂ 💊واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید، گیرش بیاره و بکشونه تو چادر و بقیش رو بسپاره به ما.😝😂🤨 💉به همین‌خاطر یکی از بچه ها داوطلبانه رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.😟🤭🥲 💊اولش جا خوردیم..😳 💉اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.😆🤷‍♂ 💊گفت: حاج آقا، بچه ها یه سؤالی دارن.🙃😅 💉تا گفت: بفرمایید. ریختیم سرش و......😊 💊بعد این جریان، یه مدت گذشت.⏰ 💉یه روز داشتم از کنار یه چادر رد میشدم، که از بخت بدم یهو یکی صدام زد؛ 😈😶 💊تا اومدم به خودم بجنبم، هفت هشت تا حاج آقا👳‍♂ ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.🥴🤣 💉و یه جشن پتوی حسابی....🥲 😂 ❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
😁 لبخند بزن رزمنده 😁 در دوران تقريبا همه سعي مي كردند نامه اي 💌 بنويسند و براي شان 👨👩👧👦 بفرستند . بچه هاي اسير هم عده اي كم سواد و بي سواد بودند كه مي گفتند نامه شان 💌 را يكي ديگه بنويسه . روز ها هم براي ما چند تا كتاب📕 آورده بودند در زندان از نهج البلاغه . يه روز ديديم يكي از بچه هاي كم سواد اومد گفت : من نامه 💌 از نامه هاي حضرت علي رو از نهج البلاغه كه خيلي هم بلند نبود نوشتم رو اين كاغذ📄 براي بابام ؛ ببينيد خوبه ؟ گرفتيم نامه ي 💌 امير المومنين به معاويه 😈 است كه اين رفيقمون برداشته براي پدرش نوشته.... 😐😐😂😂 شهیـــــــــــد گمنام