نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_144
بهش لبخند زدم اونم بعد از اینکه جواب لبخندم رو داد گفت:بهتر دیگه
بریم،خانوادتون نگران میشن
تو دلم پوزخنی به حرف طاها زدم،مطمئن بودم حتی اگه تا 22_21شب هم
برنگردم نه مامان نه بابا هیچکدوم زنگ
نمیزدند ببینن مردم یا زنده...
طاها من و تا جلوى خونه رسوند
-ممنون آقا طاها لطف کردید
خودم بهتون قول میدم مامان و بابام ووظیفم بود...امروز بهم خیلى خوش گذشت،شما هم نگران هیچ چیز نباشید
راضى کنم
چشمى گفتم و مجددا تشکر کردم و پیاده شدم
کلید رو از تو کیفم درآوردم و درو باز کردم
نگاهى به عقب انداختم،طاها هنوز وایساده بود،رفتم داخل و درو بستم
تکیه دادم به در و چشمامو بستم،یه نفس عمیق کشیدم و با یه لبخند از ته
دل رفتم توى خونه.
ترجیح دادم اگر مامان یا بابا سؤالى درباره ى اینکه خوانواده ى طاها کى میان
خونمون پرسیدن بهشون بگم رفتند
مسافرت
دوست نداشتم بهشون بگم خوانواده ى طاها راضى نیستند،هر چند که من
بهشون حق میدادم،ولى مامان و بابا نظر
من و نداشتند و من دوست نداشتم یه درگیرى دیگه اتفاق بیفته...
موقع خواب به طاها smsدادم:آقا طاها میخواید چه جورى خوانوادتون رو
راضى کنید؟
بالفاصله جواب داد:علیک سالم خانوم!ممنون ما چطورى؟هیچى
سالمتى!شما چه خبر؟مطمئن باشید من هر طورى
شده پدر و مادرم رو راضى میکنم،شما نگران نباشید
#طنز_جبهه
🎉جشن پتو🎉
💊قرار گذاشته بودیم هرشب یکی از بچه های چادر رو توی جشن پتو بزنیم..😝😉
💉یه روز گفتیم:
ما چرا خودمونو می زنیم؟😐🤦♂
💊واسه همین قرار شد یکی بره بیرون و اولین کسی رو که دید، گیرش بیاره و بکشونه تو چادر و بقیش رو بسپاره به ما.😝😂🤨
💉به همینخاطر یکی از بچه ها داوطلبانه رفت بیرون و بعد از مدتی با یه حاج آقا اومد داخل.😟🤭🥲
💊اولش جا خوردیم..😳
💉اما خوب دیگه کاریش نمیشد کرد.😆🤷♂
💊گفت:
حاج آقا، بچه ها یه سؤالی دارن.🙃😅
💉تا گفت: بفرمایید.
ریختیم سرش و......😊
💊بعد این جریان، یه مدت گذشت.⏰
💉یه روز داشتم از کنار یه چادر رد میشدم، که از بخت بدم یهو یکی صدام زد؛ 😈😶
💊تا اومدم به خودم بجنبم، هفت هشت تا حاج آقا👳♂ ریختن سرم و تا میخوردم زدنم.🥴🤣
💉و یه جشن پتوی حسابی....🥲
#با_هم_بخندیم 😂
❤️اللهم عجل لولیک الفرج به حق حضرت زینب سلام الله علیها❤️
😁 لبخند بزن رزمنده 😁
#طنـزجبـهه
در دوران #اسارت تقريبا همه سعي مي كردند نامه اي 💌 بنويسند و براي #خانواده شان 👨👩👧👦 بفرستند .
#بين بچه هاي اسير هم عده اي كم سواد و بي سواد بودند كه مي گفتند نامه شان 💌 را يكي ديگه بنويسه . #اون روز ها هم براي ما چند تا كتاب📕 آورده بودند در زندان از #جمله نهج البلاغه .
يه روز ديديم يكي از بچه هاي كم سواد اومد گفت : من #يك نامه 💌 از نامه هاي حضرت علي رو از نهج البلاغه كه خيلي هم بلند نبود نوشتم رو اين كاغذ📄 براي بابام ؛ ببينيد خوبه ؟ گرفتيم #ديديم نامه ي 💌 امير المومنين به معاويه 😈 است كه اين رفيقمون برداشته براي پدرش نوشته....
😐😐😂😂
شهیـــــــــــد گمنام
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سرداردلها
"شهــ گمنام ــیـد"
📸 #والپیپر | تصویری از شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس جهت استفاده در پس زمینه دسکتاپ
"شهــ گمنام ــیـد"
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_145
بعد از خوندن پیامش با اون لحن شوخ و محکم خیلى شرمنده شدم و انقدر
خجالت کشیدم که دیگه روم نشد جواب
smsشو بدم و فقط یه smsخالى واسش فرستادم اونم یه اسمایلى خنده
واسم فرستاد.
خیلى خوشحال بودم کهداره از جدیت طاها کم میشه و باهام شوخى میکنه...
یک هفته اى میشد که از طاها خبر نداشتم،هم حسابى دلم براش تنگ شده
بود هم نگرانش بودم،باالخره یک هفته
بیخبرى کم چیزى نیست...
روى کاناپه جلوى تلویزیون نشستم و مشغول تماشاى فیلم سینمایى که
پخش میشد شدم...
با شنیدن صداى زنگ تلفن از جام بلند شدم و رفتم تا ببینم کیه پشت خط...
صداى ناآشناى زنى که درحال گریه کردن بود بیشتر از قبل نگرانم کرد
با صدایى لرزون گفتم:خانم شما کى هستید؟براى چى با خونه ى ما تماس
گرفتید؟
زن در حالى که گریه میکرد گفت:من که ازت نمیگذرم انشاا... خدا هم ازت
نگذره...هیچوقت نمیبخشمت...آه و نفرینم
همیشه پشت سرته...امیدوارم یه روز خوش تو زندگیت نبینى،امیدوارم بالیى
به سرت بیاد که عالم به خودش ندیده
باشه...
با بغض گفتم:اخه خانم چرا انقدر نفرین میکنید؟الاقل خودتون و معرفى کنید
بدونم کى هستید؟مطمئنید شماره رو
درست گرفتید؟
بشى...مگه پسر من چه گناهى داشت که اینپسرم رو ازم گرفتى خدا همه ى زندگیت رو ازت بگیره،الهى سیاه بخت
کارو باهاش کردى؟...پسر من چشم و دل پاک بود،اصال اهل عشق وعاشقى
نبود...بگو چه جورى طاهاى منو جادو
کردى که به خاطر مخالفت ما با ازدواجت خودکشى کرد؟؟؟