نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_148
راستش همین االن داشتم شمارتون و میگرفتم که شما زنگ زدید
-بله...ولى یه اتفاق خوباتفاقى افتاده؟
-چى شده آقا طاها؟!
-خب راستش من خوانواده ام رو راضى کردم تا با هم ازدواج کنیم...
نه میتونستم نه میخواستم خوشحالى صدام و پنهان کنم:واقعا؟!؟!
-بله...واقعا و اگه اجازه بدید ما همین فردا شب مزاحمتون میشیم،البته
مامانم با منزلتون تماس میگیره...
چیزى نگفتم که دوباره خودش ادامه داد:راستى چیکارم داشتید که زنگ
زدید؟
-یه خواب خیلى بد دیدم که...
پرید وسط حرفم:درباره ى من؟
-بله
-واى چقدر من مهم شدم،چه خوابى خیلى بدى بود؟!
خنده ام گرفته بود،خوبه نگفتم رؤیا دیدم وگرنه چقدر ذوق زده میشد:راستش
خواب دیدم خودکشى کردید
بلند زد زیر خنده،انقدر خندید که منم کم کم دات از خنده اش خنده ام
میگرفت
کنم؟...واى خیلى عالى بودواقعا یه همچین خوابى دیدید؟!؟!آخه چه جورى فکر کردید من خودکشى
نمیدونم چرا از دست طاها ناراحت نمیشدم،اگه هر کس دیگه اى جز طاها
بهم این حرف ها رو میزد خرخره اش رو
میجویدم ولى مطمئن بودم شخصیت طاها باالتر از مسخره کردن و امثال
این کارهاست...
خنده اش که بند اومد گفت:ولى در عوض عمرم طوالنى میشه ها
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_149
از طوالنى شدن عمر طاها ناخودآگاه لبخندى روى لبم اومد،واى که من چقدر
این بشر و دوست دارم...
-راستى آقا طاها چجورى تونستید خوانوادتون و راضى کنید؟؟
نکردم و سر کارم نرفتم تا راضى شدند االناعتصاب غذا کردم،سه روز ز اتاقم بیرون نیومدم،با مامان و بابام صحبت
هم از ٨٢کیلو شدم ۶۲کیلو
-واقعا؟!؟!
اعتصاب غذا و قهر کنم؟رفتم درست ونه بابا یسنا خانم،من تا حاال از گل نازکتر به مامان و بابام نگفتم حاال بیام
منطقى باهاشون حرف زدم و همه چیز رو هم درباره ى شما بهشون گفتم...
-همه چیز رو؟!؟!
زندگیمون شما از چیزى ترسى داشته باشید...اونابله دقیقا همه چیز رو...دوست ندارم چیزى پنهون بمونه که بعد تو
هم بعد از هم فکرى و مشورت به این نتیجه رسیدن که ما به درد هز
میخوریم و ازدواج ما با هم موجب خوشبختیمون
میشه...
لبخندى از سر آسودگى زدم
-حاال انشاا... دیگه حرف هاى اساسى بمونه براى شب خواستگارى
میترسم شرط هاى سخت و الکى بذاره و مهریهآقا طاها لطفا خوانوادتون رو آماد کنید،خودتون که بابام و میشناسید
و اینا رو ببره باال...
-نگران نباشید یسنا خانوم...
-ممنون آقا طاها پس فعال خداحافظ...
-مراقب خودتون باشید،خدانگهدار...
ساعت هشت شب بود که مادر طاها به خونه زنگ زد و اجازه خواست فردا
شب بیان خونمون،مامان هم با روى باز
جوابش و داد و ازشون قول گرفت حتما براى شام بمونن...
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_150
خانواده ى طاها طبق قرارى که گذاشته بودند،به موقع بودند،این بار دوست
داشتم از همیشه تمیزتر و مرتب تر باشم...
چادرم رو سرم کردم و براى استقبال از مهمونا رفتم دم در
وقتى طاها رو دیدم تازه فهمیدم چقدر دلم براش تنگ شده بود،کت و شلوار
سرمه اى پوشیده بود با پیراهن سفید و
کرواتى با رنگهاى مخلوط سرمه ا. و آبى و مشکى،موهاش هم مثل همیشه
ولى مرتب تر به سمت باال داده بود ،توى
انگشت یکى مونده به آخر دست راستش هم یه انگشتر عقیق بود که تا حاال
ندیده بودم... بعد از سالم و احوال پرسى
با مادر و پدر و خواهر طاها سالم آرومى هم به خودش دادم و سبد گل رو
ازش گرفتم...
آرومى صدام به خاطر تاقچه باال گذاشتن و کالس گذاشتن نبود به خاطر
خجالتى بود که خیلى ناگهانى اومده بود
سراغم.
همه تو سالن پذیرایى نشسته بودیم و مشغول صحبت،پدر و مادر طاها یک
لحظه هم با حرف هاشون خواستگارى قبل
رو به روى من و خانواده ام نیاوردند...
به دستور مامان براى آوردن چاى به سمت آشپزخانه رفتم،سینى به دست
دوباره برگشتم و به همه چاى تعارف
کردم،و این بار هم مثل دفعه ى قبل پدر طاها بدون حاشیه رفتن شروع به
صحبت کرد و من دوباره توى دلم
تحسینش کردم.
راضى هستید ما هم که جز خوشبختىراستش این دوتا جوون که از قبل به تفاهم رسیدند،شما هم که خدا رو شکر
پسرمون چیزى نمى خواهیم
بابا:بله...انگار همه چیز دست به دست هم دادند تا این ازدواج سر بگیره...
✉🔗͜͡📒¦↫ #تلنگرانهツ
از‹ڪرونا›آموختیم
جوابامربہمعروف🕶
ونھۍازمنڪربہتوچہ،نیست..!
آلودگۍیڪنفربہهمہربطدارد..🖐🏽
.
.
°
اونقافلہ،
قافلہِجوانانْهست؛
ولیماچونبازموندههستیم
اینجورےموندیم:)!.
-شَھیدابومھدیالْمُھندس!
وقتۍ ازخونھ میرۍ بیرون یھ مھرنماز بزار ڪیفٺ وضو هم داشتھ باش تا موقع اذون نمازٺ اولِ وقٺ باشھ🥰♥️ وقتیم ازدرب منزلتون اومدید بیرون یھ ایة الڪࢪسے بخونُ بگو خداجان من نمیخوام گناھ ڪنم حواستون بھم باشھ توڪل برخدا👩🏾🦯
#ارسالی