4.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سال جدید همه میخوان برن سفر
ولی من آرزومه کربلا برم...🌺💛
#امام_حسین
#عید_نوروز
هدایت شده از دڔ ٺمَنآے حســیڹْ
-
دستِ مرا بگیـر؛
کہ عـٰاشق ترم کنۍ!
-حسینِ من:)!
- [طَنینْ|ᴛᴀɴɪɴ]
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_151
پدر طاها:بله...پس اگه اجازه بدید یسنا خانوم و طاها جان بروند یه جا
بشینند با هم صحبت کنن تا حرف نگفته
بینشون باقى نمونه
تا حرف پدر طاها تموم شد سرم و بلند کردم و یه نگاه به طاها انداختم که
دیدم به صندلى تکیه داده و یه پاش و رو
پاش انداختى و داره با یه لبخند شیطون منو نگاه میکنه.منم لبخند زدم و
سرم و انداختم پایین.
بابا:یسنا جان با آقا طاها برید تو اتاقت حرف هاتون رو بزنید...
تا طاها این حرف بابام رو شنید فورى بلند شد و گفت بریم،مامان و باباش با
تعجب بهش نگاه کردند و بعد هر دو زدند
زیر خنده...
منم بلند شدم و گفتم:از این طرف)و با دست به طرف اتقم اشاره کردم(
ولى طاها گفت:شما بفرمایید من پشت سرتون میام
آخ خدا ...من عاشق همین جنتلمنیاشم...
وقتى رفتیم تو اتاقم طاها برعکس آرمان در و نبست و وقتى من روى تخت
نشستم نیومد کنارم بشینه،صندلى میزم و
جلو کشید و روى اون نشست
طاها:خب یسنا خانوم من منتظرم حرف هاى شما رو بشنوم
-نه...براى حرف هاى شما مشتاق ترمنمیخواهید شما اول بگید؟
با هم مشکلى داشتیم یا ناراحتى بینمونخب میدونید آفا طاها من از دروغ متنفرم به نظرم بهتره هر وقت تو زندگى
به وجود اومد به جاى پنهان کارى و کارهاى بچگونه با هم صحب کنیم و
مسئله رو حل کنیم...و دیگه اینکه خانواده و
فامیل هاى من هیچ جوره با شما و خانوادتون و همینطور من جور نیستند
میخواستم از همین االن بهتون بگم
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_152
..امیدوارم اگرم پدرم حرفى از مهریه ى سنگین
و شیربها و عروسى آنچنانى زد
ناراحت نشید م خودم باهاشون صحبت میکنم ولى خب نمیخوام امشب
مشکلى پیش بیاد...و آخرین چیز اینکه من با
همه چیز میتون بسازم،با بى پولى،سختى،خالصه همه چیز ولى اگه زمانى از
من خسته شدید بهم خیانت نکنید،اگه
همه چیز رو بهم بگید و طالق بگیریم کمتر شکسته میشم تا وقتى ببینم
کسى که دوستش دارم بهم خیانت کرده...
اقعاً اخم هاى طاها حسابى تو هم بود با صداى نه چندان آرومى گفت:و شما
درباره ى م چى فکر کردید یسنا
خانم؟!آخه چه جورى پیش خودتون فکر کردید که من یه روزى به شما
خیانت میکنم؟!به نظر شما من یه آدم هوس
بازم که هر روز یه زن رو انتخاب کنم و باهاش باشم؟!من اگه کسى رو براى
ازدواج انتخاب کردم یعنى میخوام تا آخر
عمر باهاش باشم،یعنى میخوام اون فرد بشه خانوم دل و خونه ام نه اینکه
بعد از یه مدت ازش خسته بشم...
از خجالت لبم رو گاز گرفت و سرم و انداختم پایین،واقعا چه جورى تونستم
همچین فکرایى در باره ى طاها بکنم؟..!.
آروم زیر لب گفتم:ببخشید ولى ترجیح میدم همین اول همه ى حرف هام و
بزنم،درسته درباره ى شما احمقانه فکر
کردم ولى خب من یه زنم و بدترین اتفاقى رو که ممکنه براى یه زن بیفته
خیانت شوهرش به اونه...
البته اگه شما هم نمیگفتید باز هم رعایتمن درکتون میکنم یسنا خانم،بقیه ى صحبت هاتون رو هم قبول داشتم و
میکردم و حاال اجازه بدید من صحبت کنم...
سر و پا گوش شدم، خیلى دوست داشتم بدونم االن طاها چى میخواد
بگه:بفرمایید
من فقط از شما چند تا خواسته ى کوچولو دارم،همه اش پنج تا
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_153
ادامه داد:اول اینکه دوست دارم تا آخر عمر باهام باشید،وقتى میگم باهام
باشیدمنظورم این نیست که فقط زنم باشید
و برام غذا درست کنید و لباس هام رو اتو کنید و نیاز هامو برطرف
کنید...منظورم از با هم بودن اینه که خانوم خونم
باشید...دوست دارم وقتى میام خونه از شما آرامش بگیرم ،دوست دارم اگه
اتفاقى افتاد شما پشتم باشید...یه مرد
براى همه تکیه گاهه ول یه وقتای کم میاره و احتیاج دار یکى تو خفا،تو
تاریکى و دور از چشم همه آرومش کنه و
هیچکس نمیتونه مثل خانوم آدم آرومش کنه...هر کسى هم هر چیزى بگه باز
هم حرف هایى که همسرت به میزنه ی
چیز دیگه ست چون اون حرفا از سر عشقه...دوست دارم شما خانوم خونه ام
ِم قلبم باشید
و آرا ...
دوم این که من خیلى بچه دوست دارم،دوست دارم حداقل سه تا بچه داشته
باشیم...
سومیش این که ازتون میخوام همیشه و در هر شرایطى بهم اعتماد داشته
باشید چون هیچ چیزى مثل بى اعتمادى و
شک ه مرد و داغون نمیکنه و چهارمیش این که همه ى حرف ها و درد و دل
هاتون و به خودم بگید،دوست دارم هر
وقت مشکلى داشتید روى من به عنوان یه دوست حساب کنید نه
همسرتون...
مخصوصا حرف هایى که در رابطه با خودمون و زندگیمون باشه،هیچوقت
دوست ندارم مشکالتمون رو از زبون یه نفر
دیگه جز شما بشنومو مطمئن باشید چون من از شما انتظار دارم اینطورى باشید
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_154
و آخرین چیزى ک ازتون میخوام اینه که هرچه زودتر ازدواج کنیم،من اصال
دوست ندارم چند سال یا حتى چند ماه با
هم نامزد باشیم...من میخوام حداکثر تا آخ ماه آینده به هم ازدواج کنیم و
بریم سر خونه و زندگیمون...
-آخه آقا طاها چه جوررى تا آخر ماه دیگه کارامون و بکنیم من نه جهاز دارم،نه
لباس نه خیلى چیزاى دیگه....
کنیم نه اینکه تو خونه اى زندگى کنممن دوست دارم وسایل خونه اى رو که قراره توش زندگى کنیم با هم انتخاب
که وسایالش انتخاب خواهر و مادر شماست.... در نتیجه یه هفته بکوب
میریم دنبال وسایل خونه... اصال هم الزم
نیست به پدرتون راجب مبلغش چیزى بگید... اینا همه میشه هدیه ى این
که باالخره همه چیز جور شد تا ما ازدواج
کنیم...
بعدشم لباس و حلقه و اینا کار دوروزه حاال بگیم یه هفته ام دنبال مکان براى
عروسى و گل فروشى و آرایشگاه و اینا
باشیم سر جمع یه هفته هم حساب کنیم باید تا سه هفته ى دیگه ازدواج
کنیم... اگر اجازه بدید االن جلوى خانواده ها
هم اعالم میکنم که ما با هم به توافق رسیدیم که تا آخر ماه دیگه ازدواج
کنیم.
-آخه چرا انقدر عجله دارید؟
سرى تکون داد و با لحن شیطونى گفت:دیگه دیگه... حاال هم اگه حرفى
نمونده بریم بیرون نتایج رو اعالم کنیم
کجاى کارید خانوم از مسابقه هم سخت تر بودمگه مسابقه ست؟
بلند شدم و گفتم بریم
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_155
طاها کنار در اتاق وایساد و نگهش داشت تا م اول برم بعد هم پشت سرم
اومد...
خیلى ضایع بود که لبخند از رو لبم کنار نمیرفت ولى نمیتونستم کاریش کنم
با همون لبخند به طاها نگاه کردم اونم
بهم نگاه کرد و یه لبخند مهربون تحویلم داد که دل گرمم کرد هر کدوم سر
جاهامون نشستیم
باباى طاها گفت:از چهره هاتون مشخصه که همه چى بر وقف مراد بوده
طاها با لبخند گفت:بله فقط ما تصمیم گرفتیم حداکثر تا ماه آینده ازدواج
کنیم
بابا:چرا انقدر زود؟ما هنوز جهاز یسنا رو آماده نکردیم
وسایل مورد نیاز رو دارهاحتیاجى به جهاز نیست خونه اى که من تهیه کردم مبله ست و همه ى
نمیدونم چرا طاها دوباره پنهون کارى کرد ولى من بهش اعتماد دارم ولى
مطمئنم که مثل دفعه ى پیش دلیل خاصى
داره
بابا:اگه هردوتون ب این مسئله موافقید ما هم حرفى نداریم
به خودم گفتم بابا از خداشم هست که ار جهاز جور کردن از رو دوشش
برداشته بشه...
پدر طاها:حاال بهتره بریم سراغ جور کردن مهریه و ای طور چیزا...
با گفت این حرف لبخند بزرگى روى لب مامان و بابا اومد
ولى من سریع گفتم:م دوست دارم مهریه ام چهارده تا سکه باشه
بابا پوزخندى زد و گفت:البد به نیت چهارده معصوم؟!
به بابا نگاه کردم و محکم جواب دادم:بله...
بابا:پس مهریه باید چهارده هزارتا باشه
با شرمندگى آمیخته ه نگرانى به طاها نگاه کردم ولى اون بهم لبخند زد و بعد
ه باباش نگاه کرد
پدرش هم مثل خودش لبخند زد و گفت:پس مبارکه
و اضافه کرد:بهتره ت موقع عروسى یه صیغه ى محرمیت بی این دوتا جوون خونده بشه
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_156
خونده بشه تا اگه خواستن رفت و آمدى
داشته باشن راحت باشند و به مشکل برنخورند
باا:البته براى ما محرم بودن یا نبودن مهم نیست ولى اگ شم اینطورى راحتید
مشکل نیست
کنند کنار هم بشینند تا م بینشون صیغهپس با اجازه ى شما چون طها و یسنا جان هم عجله دارند زودتر عروسى
بخونم
با سرى تکن داد و گفت:بلند شو یسنا جان
خواهر طاها و یلدا از روى مبل دونفره بلد شدند و من و طاها کنار هم
نشستیم و پدر طاها مشغول خواندن کلماتى
عربى شد.
بله رو گفتم و رسما زن طاها شدم
چقدر منتظر این لحظه بودم
باورم نمیشه باالخره به آرزوم رسیدم،باالخره به طاها رسیدم...
پدر طاها با لبخند و به پدر و مادرم گفت:اگه اجازه بدید طاها و یسنا جان
بروند بیرون با هم یهدورى بزنند باالخره
مثال االن نامزد همن دیگه
طاها لبخندى به عرض شونه زد و منم مثال خجالت کشیدم و سرم رو انداختم
پایین...
مامان:یسنا جان بلند شو حاضر شو با آقا طاها برید بیرون
با اجازه اى به جمع گفتم و به سمت اتاقم رفتم... میل عجیبى به خوشتیپ
بودن داشتم...
بد از آماده شدن دوباره به پذیرایى برگشتم به محض اینکه مورد دید قرار
گرفتم طاها از روى مبل بلند شد و
گفت:بریم؟
با خجالت سر به معناى آره تکون دادم