نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_143
و مطمئنم ادم پول پرستی نیستید و منو به خاطر خودم می
خواهید...
دوباره نگران شدم ولی نگرانی االنم بیشتر از وقتی بود که طاها می خواست
صحبت کنه،حاال من باید حرف
میزدم،حاال من باید منتظر می موندم ببینم طاها قبولم میکنه یا نه ،حاال
نوبت من بود که از خودم و گذشته ام
بگم...نوبت من بود که نگاه نگرانم رو بدوزم بهش و منتظر عکس العملش
بشم...طاها بزرگترین ارزوی زندگیمه ولی اگه
منو نخواد ازش دلگیر نمیشم چون اون لیاقت بهترین ها رو داره ولی من
بهترین نیستم...اگه به طاها نرسم بزرگترین
ِی ارزوم به جای خو ِد طاها میشه طاها...اون قدر عاشق هستم که اگه
خوشبخت
با یکی دیگه ازدواج کرد ازش خرده
نگیرم و براش ارزوی خوشبختی کنم...
باالخره شروع به صحبت کردم:اقا طاها خودتون تا حدودی از گذشته ام خبر
دارید ولی من میخوام همه چیز رو بهتون
بگم تا با اگاهی تصمیم بگیرید،دوست ندارم چیز پنهونی از هم دیگه داشته
باشیم...اگه با گذشته ام کنار اومدید که
سعی میکنم خانواده ها رو راضی کنیم تا با هم ازدواج کنیم اگرم نه که...
طاها پرید وسط حرفم:یسنا خانوم بهتر گذشتتون رو برای خودتون دفن
کنید،قرار نیست من با گذشته ی شما ازدواج
ِل ش
کنم،قراره من با حا ما زندگی کنم،با این ادمی که االن رو به رو م نشسته نه
ِل
ادم چند هفته، چند ماه یا چند سا
قبل...شما دقیقا همون کسی هستید که همیشه ارزوشو داشتم.درسته دیدار
اولمون اصال خوب نبود ولی تو مسافرتی
که باهم رفتیم فهمیدم ذاتتون پاکه و اگه به اون راه کشیده شده بودید به
نااگاهیتون و شرایط و خانواده ای که توش
قرار گرفتید ربط داره وقتی هم که خانوادتون رو دیدم مطمئن شدم درست
حدس زدم.