نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_54
از طرف من به مامانی یه سالم بلند باال برسون و بگو دلم براش یه ذره
شده،بگو یسنا گفت مواظب خودت باش تا
برگردم که اون موقع خودم دربست چاکرتم...
_باشه بهش میگم ولی تو بدونه پاچه خواریم پیش مامانی عزیزی دیگه این
حرفا الزم نیست
_برو بابا،خودت میدونی که چقدر دوسش دارم
_بر منکرش لعنت
_خوشم میاد شعورت باالست زود می فهمی.حاال مامان اینا کجان؟
_مامان خونه ی مامانیه،بابا هم رفته دنبال داروهای مامانی بغدم میاد دنبال
من ،شب اون جاییم اخه...کلی هم دلشون
برای توی تحفه تنگ شده.
_باشه پس بهشون سالم برسون،کاری باری؟
_باشه.نه فقط مواظب خودت باش
_باش،خدافظ
_خدافظ
دوباره برگشتم که برم پیش طاها که دیدم جا تره و بچه نیست.
اول دوتافحش نثار یلدای وقت نشناس کردم،اخه من نمیدونم االن وقت
زنگ زدن بود...
بعد هم رفتم یه گوشه و روی نیمکت نشستم.
حسابی حوصله ام سر رفته بود،این بچه ها هم که نمیومدند،تازه قرار بود نماز
رو هم همین جا بخونیم...
بکدفعه فرناز رو دیدم که مثل کنه چسبیده بود به طاها و تند تند حرف
میزد،طاها هم معمولی داشت به حرفاش گوش
می کردو گاهی با تکون دادن سرش انگار چیزی رو تایید می کرد...
حاال منو میگی خون خونمو میخورد،دوست داشتم این فرتاز بیشعور رو با
دست های خودم خفه کنم،صبر کم قرناز
خانوم اگه فقط یه روزم مونده باشه این سفر تموم بشه بالیی سرت میارم که
مرغ های اسمونم به حالت زار بزنن...