eitaa logo
دخــتــࢪان ســـ💚ـــیــدعـلے
179 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
2.3هزار ویدیو
418 فایل
بـسـم رب شــهیـده💔 دخـترانی از تـبـار زهـراس🧕🏻 وسـربازان جنگ نرم ✌️ مادختران ‌نیز پای کار حسین میمانیم💚 رهبرم‌فرمان‌دهد‌جان‌رانثارش میکنم✌️ کپی؟: حلال به‌شرط‌یک‌صلوات‌برای‌ظهور‌آقا💚 @Zhdjdvzk آیدی مدیر
مشاهده در ایتا
دانلود
نام رمان : راهیان عشق mohaddese_f : نویسنده خاطر کمکتون تو خونه ی ارسام،به خاطر قضاوت نکردنتون... سرشو تکون داد و رفت... دوباره داد زدم:مواظب خودتون باشید اقا طاها ایستاد و بدون اینکه برگرده گفت:شما هم همینطور طاها رفت:رفت و دل عاش ِق منو هم با خودش برد.داشتم با حسرت دور شدنش رو نگاه می کردم که با احساس سوزشی در ناحیه ی پس گردنم به خودم اومدم و ضمن چرخشم به سمت عقب دستمو سیلی وار کوبوندم تو صورت شخص مقابل که مطمئن بودم ترنمه!! ار دیدن سروان بردبار هنگ کردم،نمی دونستم به خاطر پس گردنی که خوردم متعجب و عصبانی باشم یا به خاطر سیلی که زدم خجالت زده... انگار اون هم با دیدن من تعجب کرده بود با ِمن ِمن گفت:اِ... ببخشید،من فکر کردم ترنمه...یعنی چیزه...خانوم محمودیه... خندیدم و گفتم:اشکال نداره این پس گردنی به سیلی من در...چند قدمی که رفتم دوباره برگشتم سمتش،هنوز سرش پایین بود،گفتم:فکر کنم با ترنم زیاد تفاهم داشته باشید... با تعجب گفت :چطور؟ _اخه اونم از این کارها زیاد می کنه... سرشو پایین انداخت که دوباره صدای خندم بلند شد 1 ساعت نه شب بود ولی نه بابا نه مامان هیچکدوم نیومده بودند استقبالم تا حداقل این موقع شب نتها برنگردم...با اینکه بهشون هم خبر داده بودم کی می رسم... با ترنم و خانواده اش که اومده بودند دنبالش برگشتم خونه،همه ی برق ها خاموش بود