نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_22
ارسام در رو بست و در حالی که لباس هاش رو در میاورد گفت:
_تو نمی فهمی یسنا،نمی دونی برای یه مرد چقدر سخته که تا پای خواسته
اش بره ولی بهش نرسه...
صدای ممتد زنگ در باعث روشن شدن امید توی دلم شد ولی ارسام بدون
توجه به صدا به حرف هاش ادامه داد:
_نمی فهمی چه بالیی سر غرورش میاد؟نمی دونی وقتی یه مرد رو تحریک
می کنی بعد ولش می کنی چه بالیی سرش
میاد؟
من باید کارم رو تموم کنم یسنا،میدونی چند شبه یه خواب اروم ندارم؟همه
اس باید به فکر اون شب باشم
اومد طرفم،دیگه غرورم برام مهم نبود،گریه می کردم،اشک هام همه ی صورتم
رو خیس کرده بود،ارسام شروع به در
اوردن لباس هام کرد...
صدای زنگ هم قطع شد و تنها امید من نا امید...
به ارسام التماس می کردم ، از ته دل ناله می زدم:
_ارسام بس کن،ارسام تو رو خدا تمومش کن،ارسام من نمی خواهم باهات
باشم،ارسام...
لب های ارسام رو لب هام قرار گرفت و صدای فریاد و التماسم رو خفه کرد...
دستم رو روی سینه های برهنه اش گذاشتم و سعی کردم هلش بدهم عقب
ولی دریغ از ذره ای جابه جایی...
دستش به سمت لباس زیرم رفت که در با شدت باز شد...
ارسام سریع به طرف در برگشت،چشم هاش چهارتا شده بود،نمی دونستم از
خوش حالی چی کار کنم،دیگه بدن
برهنه ام که فقط توسط لباس زیر پوشیده شده بود برام مهم نبود...
صبح یعنی
"تــو" بخندی و من از خنده ی "تــو"
جان و دل را به فـدای مَه طنـاز کنم....🌞🌈
نام رمان : راهیان عشق
mohaddese_f : نویسنده
#پارت_23
نمی دونم چه حکمتی بود که رابطه ی من و ارسام با باز شدن در نیمه تموم
می موند ولی هرچی که بود خدا رو شکر.
ارسام از روم بلند شد و بدون خجالت ایستاد،مردی که کاپشن چرم و شلوار
مشکی به تن داشت جلو امد و بدون
اینکه نگاهی به من بکنه رو به ارسام گفت:
_اقای ارسام احتشام؟
_اقای ارسام احتشام؟
_خودم هستم
در حالی که کارتش رو به ارسام نشون میداد گفت:سروان علی رضا بردبار
هستم،شما متهم به جرم قاچاق اسلحه و
مواد مخدر هستید،ما حکم بازرسی خونه رو داریم.
حکم رو جلوی ارسام گرفت و بعد از چند ثانیه نگاهی به پشت سر کرد و
گفت:
_سید بگو بچه ها بیان تو...
ارسام به طرفم اومد و مالفه ای انداخت روی پاهام گفت:
_پاشو خودتو جمع کن
مالفه رو دور خودم پیچیدم و لبه ی تخت نشستم ولی هنوز هم پاهای لختم
معلوم بود.سرم رو انداختم پایین،دست
خودم نبود اشک هام همینطور میومدند و من قادر نبودم جلوشونو بگیرم.
یک لحظه سرم رو گرفتم باال تا اوضاع رو بررسی کنم که چشم هام تو دو تا
چشم قهوه ای روشن که با تعجب زل زده
بود به من قفل شد،شاید چند ثانیه بیشتر طول نکشید که سرش رو پایین
انداخت به طرف اقای پلیسی که میدونستم
سروان بردباره و مشغول صحبت با ارسام بود رفت.
انگار ارسام هم از فرصت استفاده کرده بود و لباس پوشیده بود...
پسره صبر کرد تا سر جناب سروان خلوت بشه