زن_زندگی_آرامش🌻
➖خانمهایی هم هستن که نمیطلبند به دلیل اینکه : می بینن نداره یا اینکه نمیکنه، خب بیخود برا چی خو
فکر نکنی از همسرت چیزی طلب نمیکنی زن خوبی هستی
زن_زندگی_آرامش🌻
💛💚💛 #حفظ_اقتدار_مرد ۶ 🔸ممکنه بگی آقای دکتر اتفاقا من از همین راه رفتم (اعمال فشا
بعضی ها هم که متاسفانه با فشار یچیزیو از همسر میخوان
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بیا زینبت را ببر
تا بیمارستان، #هزار بار مُردم و زنده شدم .. چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات میفرستادم ..
از در اتاق که رفتم تو .. مادر علی داشت بالای سر زینب #دعا میخوند .. مادرم هم اون طرفش، صلوات میفرستاد .. چشمشون که بهم افتاد حالشون #منقلب شد .. بیامان، گریه میکردن!!
مثل مرده ها شده بودم .. بیتوجه بهشون رفتم سمت زینب .. صورتش گر گرفته بود .. چشمهاش کاسه خون بود .. از شدت تب، من رو تشخیص نمیداد .. حتی زبانش درست کار نمی کرد .. اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ..
دست کشیدم روی سرش ..
- زینبم ... دخترم ...
#هیچ واکنشی نداشت ..
- تو رو قرآن نگام کن .. ببین مامان #اومده پیشت .. زینب مامان؟!!.. تو رو قرآن ..
دکترش، من رو کشید کنار .. توی وجودم قیامت بود .. با زبان بیزبانی بهم فهموند .. #کار زینبم به امروز و فرداست ..
دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود .. من با همون لباس منطقه، بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم، #پرستار زینبم شدم .. اون #تشنج میکرد .. من باهاش جون میدادم ..
دیگه طاقت نداشتم .. زنگ زدم به نغمه بیاد جای من .. اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ..
رفتم خونه .. وضو گرفتم و ایستادم به نماز .. دو رکعت نماز خوندم، سلام که دادم .. همون طور نشسته، #اشک بیاختیار از چشمهام فرو میریخت ..
- علیجان ..
هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ..
هیچ وقت ازت چیزی #نخواستم ..
هیچ وقت، حتی زیر شکنجه #شکایت نکردم .. اما دیگه #طاقت ندارم .. زجرکش شدن بچهام رو نمیتونم ببینم .. یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت میبری .. یا کامل شفاش میدی ..
و الا به وَلای علی، شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا میکنم .. زینب، از اول هم فقط بچه تو بود .. روز و شبش تو بودی .. نفس و شاهرگش تو بودی .. چه ببریش، چه بزاریش .. دیگه مسئولیتش با #من نیست!!
اشکم دیگه اشک نبود .. ناله و درد از چشمهام پایین میاومد .. تمام سجاده و لباسم #خیس شده بود ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
@khrshidkhane
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زینب علی
برگشتم بیمارستان .. وارد #بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود .. چشمهای سرخ و صورتهای پف کرده...
مثل مُردهها همه وجودم #یخ کرد .. شقیقههام شروع کرد به گز گز کردن .. با هر قدم، ضربانم کندتر میشد ..
- #بُردی علیجان؟ .. دخترت رو بردی؟!!
هر قدم که به اتاق زینب نزدیکتر میشدم .. التهاب همه بیشتر میشد .. حس میکردم روی یه پل معلق راه میرم .. زمین زیر پام، بالا و پایین می شد .. می رفت و برمیگشت، مثل گهواره بچگیهای زینب ..
به در اتاق که رسیدم بغضها ترکید .. مثل مادری رو به #موت .. ثانیهها برای من متوقف شد .. رفتم توی اتاق ..
زینب نشسته بود .. داشت با خوشحالی با نغمه حرف میزد .. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ..
بیحستر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم .. هنوز باورم نمیشد .. فقط محکم بغلش کردم .. اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم .. دیگه چشمهام رو باور نمیکردم!!
#نغمه به سختی بغضش رو کنترل میکرد ..
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت .. یهو پاشد نشست .. حالش #خوب شده بود !!
دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم .. #نشوندمش روی تخت...
- مامان؟؟!!...
هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا .. هیشکی باور نمیکنه ...
بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همهاش نور بود، اومد بالای سرم .. منو بوسید و روی سرم دست کشید .. بعد هم بهم گفت :
به مادرت بگو .. چشم #هانیه جان !!
اینکه شکایت نمیخواد .. ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن .. مسئولیتش تا آخر با #من .. اما زینب فقط چهرهاش شبیه منه .. اون مثل تو میمونه .. #محکم و صبور .. برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم!!
بابا ازم #قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هرچی شما میگی گوش کنم .. وقتش که بشه خودش میاد #دنبالم !!
زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف میکرد .. دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه میکردن ..
اما من، دیگه صدایی رو نمیشنیدم .. حرفهای علی توی سرم میپیچید .. وجود خستهام، کاملا #سرد و بیحس شده بود .. دیگه هیچی نفهمیدم
.. افتادم روی زمین ...
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣
🎗
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار میکرد که #خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها .. میگفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه .. پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه ..
اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم .. مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دورهم کرده بودن .. اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ..
- چند ماه دیگه یازده سال میشه .. از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ..
#بغضم ترکید .. این خونه رو #علی کرایه کرد .. علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه .. هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره ..
گوشه گوشه اینجا #بوی علی رو میده .. دیگه #اشک، امان حرف زدن بهم نداد ..
من موندم و پنج تا یادگاری علی .. اول فکر میکردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل میکنم اما اشتباه میکردن ..
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه میشد حس کرد ...
کار میکردم و از بچهها مراقبت میکردم ..
همه خیلی حواسشون به ما بود ..
حتی صابخونه خیلی مراعات حالمون رو میکرد .. آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچههای من پدری میکرد .. حتی گاهی حس میکردم توی خونه خودشون کمتر خرج میکردن تا برای بچهها چیزی بخرن ..
تمام این لطفها، حتی یه #ثانیه از جای خالی علی رو پر نمیکرد .. روزگارم مثل زهر، تلخ #تلخ بود ..
تنها دل خوشیم شده بود #زینب .. حرفهای علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمیخورد .. درس میخوند .. پا به پای من از بچهها مراقبت میکرد ..
وقتی از سر کار برمیگشتم .. خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ..
هر روز بیشتر #شبیه علی میشد .. نگاهش که میکردیم انگار خود علی بود .. دلم که تنگ میشد، فقط به زینب نگاه میکردم .. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو میبوسید ..
عین علی .. هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش .. به #جز اون روز ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش .. چهرهاش گرفته بود .. تا چشمش به من افتاد، بغضش #شکست .. گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ..
#ادامه_دارد ...
🌸🍃
❣
❣🖇❣
ارسال مطالب باآدرس ما:
🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣