eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
728 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
224 ویدیو
30 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | بیت المال احدی حریف من نبود، گفتم یا مرگ یا !! به هر قیمتی باید برم .. دیگه عقلم کار نمی‌کرد .. با مجوز بیمارستانِ صحرایی خودم رو رسوندم اونجا .. اما اجازه جلوتر برم !! دو هفته از رسیدنم می ‌گذشت .. هنوز موفق بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن!! آتیش روی خط شده بود .. جاده هم زیر آتیش .. به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی‌تونست به خط برسه .. توپخونه خودی هم حریف نمی‌شد .. حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده .. چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن .. علی و بقیه زیر آتیش سنگین دشمن .. بدون پشتیبانی گیر کرده بودن ... ارتباط بی‌سیم هم قطع شده بود!! دو روز تحمل کردم .. دیگه نمی‌تونستم .. اگر زنده پرتم می‌کردن وسط ، تحملش برام راحت‌تر بود .. ذکرم شده بود .. علی علی .. خواب و خوراک نداشتم .. طاقتم شد .. رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم !! یکی از بچه‌های سپاه فهمید .. دوید دنبالم .. - خواهر .. خواهر ... جواب ندادم ... - پرستار .. با توئم پرستار .. دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه .. با عصبانیت داد زد ... - کجا همین طوری رو انداختی پایین؟ فکر کردی اون جلو دارن پخش می‌کنن؟ رسما کردم ... - آره ... دارن حلوا پخش می‌کنن .. حلوای شهدا رو .. به اون که نرسیدم .. می‌خوام برم حلوا خورون .. - فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ .. توی جاده جز لاشه سوخته ماشین‌ها و .جنازه سوخته بچه‌ها هیچی نیست .. بغض گلوش رو گرفت .. به جاده نرسیده می‌زننت .. این ماشین هم بیت الماله .. زیر این آتیش نمیشه رفت .. ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن !! - بیت المال .. اون بچه‌های تکه تکه شده ان .. من هم ملک نیستم .. من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن .. و پام رو گذاشتم روی .. دیگه هیچی برام مهم نبود .. حتی جون خودم ...... ... 🌸🍃 @🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۹ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خداحافظ زینب تازه می‌فهمیدم چرا علی گفت، من کسی هستم که می‌تونه زینب رو به رفتن کنه .. اشک توی چشم‌هام حلقه زد .. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال .. دیگه نتونستم خودم رو کنم ... - بی انصاف .. خودت از پس دخترت برنیومدی .. منو انداختی ؟ چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی‌خواد بره؟!! برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره .. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی .. پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم‌هاش .. با حالت ملتمسانه‌ای بهم نگاه کرد .. التماس می‌کرد حرفت رو نگو .. چشم‌هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم .. - یادته ۹ سالت بود تب کردی؟!! سرش رو انداخت پایین .. منتظر جوابش نشدم .. - پدرت چه شرطی گذاشت؟ .. هر چی من میگم، میگی چشم .. التماس چشم‌هاش بیشتر شد .. گریه‌اش گرفته بود .. - خوب پس نگو .. هیچی نگو .. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه .. پرده اشک، جلویِ دیدم رو گرفته بود ... - برو جان .. حرف پدرت رو گوش کن .. علی گفت باید بری .. و صورتم رو چرخوندم .. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت!! خب! نمی‌خواستم زینب رو ببینه .. تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد .. براش یه خونه مبله گرفتن .. حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می‌کنیم .. زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ... پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی‌خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک‌های من سرازیر شد .. تمام چادر و مقنعه‌ام خیس شده بود .. بچه‌ها، حریف آرام کردن من نمی شدن . ... 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d❣