eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🌻
719 دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
232 ویدیو
31 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🍃🌸🍃 🎗 ۷ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | احمقی به نام هانیه پدرم که از اش متنفر بود بر خلاف داماد قبلی، یه مراسم فوق ساده برگزار کرد ... با ۱۰ نفر از بزرگ‌های دو طرف ... رفتیم بعد هم که یه عصرانه مختصر ... منحصر به و شیرینی، هر چند مورد استقبال قرار گرفت اما آرزوی هر دختری یه آبرومند بود و من بدجور دلخور هم هرگز به فکر نمی‌کردم، هم چنین مراسمی ... هر کسی خبر ازدواج ما رو می‌شنید شوکه می‌شد ... همه بهم می گفتن تو یه ... خواهرت که ... یه افسر متجدد شاهنشاهی شد به این روز افتاد تو هم که ... زن یه طلبه بی پول شدی دیگه می‌خوای چه کار کنی؟ هم بدبخت میشی! هم بی پول! به روزگار بدتری از خواهرت مبتلا میشی دیگه رنگ نور رو هم نمی‌بینی ... گاهی وقتا که به حرف‌هاشون فکر می‌کردم ته می‌لرزید ... گاهی هم پشیمون می‌شدم اما بعدش به خودم می‌گفتم دیگه دیر شده من جایی برای برگشت نداشتم!! از طرفی هم اون روزها به شدت کم بود رسم بود با سفید می‌رفتی و با کفن برمی‌گشتی حتی اگر در فلاکت مطلق می‌کردی ... باید همون جا می‌مردی ... واقعا همین طور بود ... اون روز می خواستیم برای عروسی و بریم بیرون مادرم با ترس و لرز زنگ زد به پدرم تا برای بیرون رفتن اجازه بگیره اونم با عصبانیت داد زده بود از شوهرش بپرس و قطع کرده بود ... به هزار سعی و مکافات و نصف روز تلاش ... بالاخره تونست علی رو پیدا کنه صداش بدجور می لرزید با نگرانی تمام گفت: سلام می‌خواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون... ..... ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | تو عین طهارتی بعد از زینب و بی‌حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت ... خودش توی ایستاد تک تک کارها رو به انجام می‌داد مثل و گاهی کارگر دمِ دستم بود تا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید اونقدر که از خودم می‌کشیدم اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد .. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم و کار بازم دست بردار نبود اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش می‌کردم .. با اون دست‌های و پوست کن شده داشت کهنه‌های رو می‌شست ... دیگه طاقت نیاورد همین‌طور که سر تشت نشسته بود با های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد - چی شده؟ چرا گریه می‌کنی؟ تا اینو گفت خم شدم و خیسش رو خودش رو کشید کنار - چی کار می کنی ؟ دست‌هام نجسه نمی‌تونستم جلوی هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... - تو عین علی، عین هر چی بهت بخوره میشه هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من می‌کردم متحیر، سعی در کردن من داشت اما ... هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد... ... . ــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸🍃 ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۳۳ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | نغمه اسماعیل این‌بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم .. پیش علی بود اما باید مراقب امانتی‌های توی راهی علی می‌شدم ... هر چند با بمباران‌ها، مگه آب از گلوی احدی پایین می‌رفت؟!! اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار بالا می‌رفت .. عروسک‌هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود .. توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک‌ترم بی‌خبر اومد خونه مون !! پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی‌کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب‌مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود ... بعد از کلی این پا و اون پا کردن، بالاخره مُهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد .. مثل سرخ شده بود ... - !!... چند شب پیش توی مهمونی‌تون .. مادر علی آقا گفت .. این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می‌خواد دامادش کنه ... جمله‌اش تموم نشده تا تهش رو خوندم .. به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ .. یهو از جا پرید ... - نه به خدا .. پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم .. دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید !! - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... ... 🌸🍃 ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣