eitaa logo
زن_زندگی_آرامش🇮🇷🌻
652 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
376 ویدیو
50 فایل
🌟 اینجا بهت یاد میدم چطور یه خونه پر از آرامش بسازی🌿. چیزایی که اینجا یادمیگیری : هویت حقیقی زن ازدواج صحیح تربیت خانواده اسلامی ⭐️♥ همکاری با مجموعه راه و رفعت خانواده، سرمربی حوزه414💚 👈🏻 ارتباط با من😇: (پژوهشگر و مدرس خانواده) 🔅 @azad_sepide
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۵ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | من شوهرش هستم ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت ، یهو سر و کله پدرم پیدا شد .. صورت با چشم‌های پف کرده، از نگاهش خون می‌بارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می‌بره و میزاره کف دست بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش _تو چه حقی داشتی بهش دادی بره ؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ از های پدرم، به شدت ترسید، زد زیر و محکم لباسم رو چنگ زد!! بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود .. علی همیشه بهم سفارش می‌کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. علی بدجور ترسیده بود ... . . علی عین همیشه بود با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد - خانم، لطف می‌کنی با زینب بری توی اتاق؟ توی دهنم می‌زد زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و بخوام تمام بدنم کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم، - دختر شما متاهله یا مجرد؟! و پدرم همون طور خیز برمی‌داشت و عربده می‌کشید - این سوال مسخره چیه؟؟ به جای این مزخرفات جواب من رو بده ... - می‌دونید قانونا و شرعا اجازه فقط دست شوهرشه؟ . . همین که این جمله از دهنش در اومد رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!! - و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت مشترک‌مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب هم یکی از فریضه های اسلامه ... از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می‌پرید هاش داشت از حدقه بیرون می‌زد - لابد بعدش هم می‌خوای بفرستیش ؟!؟!؟ .... 🌸ارسال مطالب باآدرس ما: 🌿https://eitaa.com/joinchat/2096300453Cf14bdc325d ❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۴۰ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | خون و ناموس آتیش برگشت سنگین‌تر بود .. فقط مستقیم خدا ... ما رو تا بیمارستان سالم رسوند .. از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا .. بیمارستان خالی شده بود .. فقط چند تا مجروح .. با همون برادر سپاهی اونجا بودن .. تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا .. باورش نمی‌شد من رو می‌دید .. مات و مبهوت بودم .. - بقیه کجان؟ .. آمبولانس پر از مجروحه .. باید خالی شون کنیم دوباره خط .. به زحمت بغضش رو کنترل کرد .. - دیگه خطی نیست خواهرم .. خط سقوط کرد .. الان اونجا دست دشمنه .. یهو حالتش جدی شد .. شما هم هر چه سریع‌تر سوار آمبولانس شو برو .. فاصله‌شون تا اینجا زیاد نیست .. بیمارستان رو کردن .. اینجا هم تا چند دقیقه دیگه می کنه !! یهو به خودم اومدم .. - .. علی اونجاست .. و دویدم سمت ماشین .. دوید سمتم و درحالی که فریاد می‌زد، روپوشم رو چنگ زد .. - می‌فهمی داری چه کار می‌کنی؟ .. بهت میگم خط سقوط کرده .. هنوز تو بودم .. رفت سمت آمبولانس و در عقب رو باز کرد .. جا خورد .. سرش رو انداخت پایین و کوتاهی کرد ... - خواهرم سوار شو و سریع‌تر برو عقب .. اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود .. بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده .. بیان دنبال‌مون .. من اینجا، پیششون می‌مونم .. سوت خمپاره‌ها به بیمارستان نزدیک‌تر می‌شد .. سرچرخوند و نگاهی به اطراف کرد .. - بسم الله خواهرم .. معطل نشو .. برو تا دیر نشده .. سریع سوار آمبولانس شدم .. هنوز حال خودم رو ... - مجروح‌ها رو که پیاده کنم سریع برمی‌گردم دنبالتون!! اومد سمتم و در رو نگهداشت .. - شما نه .. اگر همه‌مون هم اینجا کشته بشیم .. ارزش گیر افتادن و اسارت ناموس مسلمان .. دست اون بعثی‌های از خدا بی‌خبر رو نداره .. جون میدیم .. ناموس مون رو نه .. یا علی گفت و .. در رو بست!! با رسیدن من به عقب، خبر سقوط بیمارستان هم رسید .. پ.ن : شهید سید علی حسینی در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیع شهادت نائل آمد .. پیکر مطهر این شهید هرگز بازنگشت ... ... 🌸🍃