eitaa logo
گاه‌گویه‌های من
178 دنبال‌کننده
76 عکس
41 ویدیو
0 فایل
زهرا فرقانی
مشاهده در ایتا
دانلود
جمعیت متراکم اما منظم بود یکجا تو شلوغی بین مردهایی که از زیارت برمی‌گشتن قرار گرفتیم رو به حرم اباالفضل گفتم یا غیرت الله... یکهو تنه‌ی یک نفر خورد بهم خودم رو کشیدم کنار همچنان با فاصله کمی کنارم راه می رفت نگاهش کردم داداش محمد بود که اومده بود سمت چپ ما تا بین من و مامان و مردهای اطراف فاصله بیفته خوشحال شدم در حالیکه نگرانش بودم که کسی بهش تنه نزنه مردم مثل مورچه هایی که به هم می رسن با هم احوالپرسی می کنن و به هم راه میدن و هر کدوم به مسیر خودش می‌ره منظم پیش می رفتن حتی تو شلوغی ها مانع هم نمیشن و سعی می کردن هوای هم رو داشته باشن خسته بودن ولی کلافه نه هرچه بیشتر به حرم نزدیک می‌شدیم شوق بیشتری تو حرکت مردم و صدای موکب دارهای اطراف که با اصرار نوشیدنی و آب و دوغ و... به زائرهای خسته تعارف می کردن حس میشد. علیرغم نگرانی اون دوست اهوازی همه چی تو کربلا فراهم بود بعد از یک ساعت و نیم پیاده روی رسیدیم به نقطه ای که باید قرار میگذاشتیم و از مردها جدا می شدیم ساعت یک نیمه شب بود همانجا هم برای یک ساعت و نیم بعد قرار گذاشتیم حالا خودمان را سپرده بودیم به جریان جمعیت که مثل سیل ما را با خود می برد ویلچر را به مردها سپرده بودیم و صندلی تاشو دست من بود با کمک پایه های صندلی بین خودمان و مردها فاصله ایجاد می کردم همه اشتیاق رسیدن داشتند ولی هیچ کس آنقدر عجله نداشت که حال دیگران را نادیده بگیرد بالاخره لحظه ای که هشت روز پیش به خاطر رسیدنش از خانه خارج شده بودیم رسید وارد بین الحرمین شدیم مردهایی را می دیدم که با پای برهنه وارد می‌شدند فاخلع نعلیک که تو در وادی مقدسی نگاهها بین حرم اباعبدالله و قمر بنی هاشم، می چرخید آرام گرفته بودیم چون قطره ای که به اقیانوس پیوسته باشد چون قلب مضطربی که دستی بر آن قرار گرفته و چون زخمی که تسکین یافته حالا ما امت واحده بودیم و مثل هیچ کس نبودیم علیرغم بی معرفتی خودم ولی از کرم ارباب می دانستم که همه پذیرفته شده‌ایم سالها پیش که برای بار اول به این سفر آمدم به این یقین رسیده بودم وقتی که از خدمت عربها برای پذیرایی زوار شگفت زده بودم وقتی با چشم خود این بزرگمنشی واقعی و بلکه افسانه ای مردم عرب را دیده بودم پس چطور می توانستم شک کنم به پذیرش و مهمان نوازی اربابمان که از برترین و‌ شریف ترین قوم عرب بوده گیرم من معرفت به مقام امامتش نداشته باشم امسال هم مثل هر سال مسیری برای هیئت ها در وسط بین الحرمین ایجاد شده بود و ملیت‌های مختلف با زبان خودشان از آن مسیر می گذشتند و عزاداری می کردند. رفتیم نزدیک آن مسیر فلسطینی‌ها لبنانی ها هندی ها می گذشتند و نوحه می خواندند و سینه می زدند زبان مشترکمان اشک بود
زیارت اربعین خواندیم و با پاهای خسته و حسرت زده برای کوتاهی زمان، دوباره مسیر رفته را برگشتیم و همسفران را پیدا کردیم و به سمت ماشین حرکت کردیم. زنداداشم لوله بلندی را که محمد پیدا کرده بود بالا نگه داشته بود تا همدیگر را گم نکنیم بااین حال یک جا در شلوغی جمعیت محمدامین را گم کردیم چندمتر جلو رفتیم که خلوت تر شود و شاید ببینیمش اول فکر کردیم مثلا رفته چیزی بخرد و برگردد همسرم گفت شما برید جلو و من برمی گردم عقب دنبالش گفتم بعیده‌ بیش از این جلو رفته باشه حتما متوجه جدا افتادنش از ما شده و برگشته همانجا ماندیم و من کمی جلوتر رفتم روی یک بلندی و اطراف را نگاه کردم نگرانی‌ام با طولانی شدن زمان بیشتر می‌شد این بچه امانت بود یاد گمشده های کاروان حضرت زینب افتادم به حضرت رقیه توسل کردم چنددقیقه بعد محمد را دیدم که برایم دست تکان می دهد همسرم و محمدامین آمده بودند ویلچر را سپردم بهش که دیگر گمش نکنیم و به دنبال لوله مقوایی راه افتادیم در راه چند اسباب بازی و سوغاتی هم برای بچه ها گرفتیم مسیر برگشت را به خاطر خستگی و توقف های پی در پی حدودا دو ساعته طی کردیم راه آنقدر به نظرم طولانی می آمد که انگار تمامی نداشت پاها و کمرم شدیدا درد گرفته بود علی بیشتر‌ مسیر ویلچر را راه برده بود بدون اینکه غر بزند هرجا خستگی مرا میدید و با اشاره می گفتم ویلچر را بگیرد با عجله می آمد می گرفت و تند حرکت می کرد و می رفت انگار نه انگار که او هم خسته شده یک جا روی صندلی های کنار یک موکب نشستیم تا خستگی بگیریم همسرم محمدمهدی را که بغل هیچکس نمی رفت زمین گذاشته بود بالاخره صدای همسرم هم از خستگی درآمده بود و من خیالم بابت برخورداری‌اش از ویژگی‌ها و احساسات عادی انسانی راحت شد نگاهم به محمدمهدی افتاد که وسط خیابان روی دو زانو نشسته بود و دور از جانش شبیه معتادها چرت می زند به همسرم تذکر دادم که الان وقت بروز همه توانمندی هایش نیست خوشبختانه هنوز آنقدر مادر بودم که بدانم به خاطر خستگی نباید بچه را دور انداخت بچه آنقدر رحمی شده بود که هرآن ممکن بود کسی با گمان اینکه چه پدر و مادر بی فکری دارد به فرزندخواندگی قبولش کند البته ما در آن مقطع خاص شاید از آن شخص خاص تشکر هم می کردیم حالا مثل سیمرغ کرک و پر سوخته ای بودیم که خسته تر از آنست که از خاکسترش برخیزد ولی بالاخره باید می رفتیم پس بعد از نفسی که گرفته بودیم بلند شدیم پنجاه قدمی دور شده بودیم که در چک لیست ذهنی ام از اعضا علی تیک نمی خورد هرچه چشم چرخاندم ندیدمش محمدامین که عقب تر بود صدایم کرد _خاله؟ خاله؟ گفتم: علی کو؟ گفت: علی انگار چندساله که همه چیزو فراموش کرده گفتم : ینی چی؟ کوش؟ گفت همونجا که بودیم نشسته گفتم : خوش خبری میدی؟ پس چرا صداش نکردی ؟ گفت صداش کردم. به یه جا خیره شده و هرچی صداش می کنم جواب نمیده هنوز در حال صحبت بودیم که از دور سایه ش رو تو تاریکی دیدم علی با همون نگاه خیره و خسته تلوتلوخوران رسید بهمون خسته بود ولی برعکس همیشه غر نزد معلوم بود تو همین چندساعت رفت و برگشت بزرگتر شده و دیگه اون علی سابق نیست این تفاوت رو فقط قلب یه مادر می تونه گواهی بده بالاخره صیدلیه رو پیدا کردیم داروخانه را که دیدیم همان نبش خیابان نشستیم همسرم رفت چند قرص ویتامین گرفت و برگشت و به هرکدوم از ما یه قرص داد تا نشستیم یک ده دیناری درآوردم و دادم به علی گفتم به خاطر زحمتی که برای بردن ویلچر کشیدی دست کشیدم رو سرش و موهاش رو بوسیدم گفتم که چقدر مرد شدی با خنده و خجالت گفت نمی خواد دوباره اصرار کردم گفت نه لازم نیست باورم نمیشد این علی باشه همون علی که از تهران به خاطر اذیت‌ها و بی مسئولیتی اش در جمع آوری لوازم سفرش آخر با عصبانیت گفته بودم اصلا نمی برمت کربلا و همسرم هم پشت من در آمده بود و خیلی جدی بهش گفته بود نیاید ولی بعد که من مریض شدم و پشیمان از گفتن آن حرف فقط برای اینکه حرفم خیلی هم دوتا نشود بهش گفته بودم پس به این شرط بیا که یک سوره هم حفظ کنی و علی بلافاصله پرسیده بود جایزه هم داره؟ حالا همان علی از گرفتن جایزه امتناع می کرد بعد که به زور قبول کرد باز با لبخند و خجالت گفت: مامان من همیشه خودم دنبال جایزه بودم و شما خیلی وقتها نمی دادین ولی الان که اصلا بهش فکر نکردم این هدیه رو گرفتم گفتم خدا با آدم همین کار رو می کنه اگه برا خودش کاری کنی بیش از انتظارت جبران می کنه تو راه رسیدن به ماشین برای همسرم ماجرا را گفتم و اون هم از کمکهای علی و فهمیده تر شدنش تو این روزا گفت حس کردم داره کم کم مثل باباش رفتار می کنه و از ته دل حس غرور کردم
بالاخره موقع نماز صبح رسیدیم به ماشین ولی هیچ کس آمادگی سوار شدن و راه افتادن نداشت‌ طبق گام شمار گوشی رفت و برگشت‌مون هشت کیلومتر شده بود ولی طبق حدس نشأت گرفته از خستگی و حال نزار خودمون حداقل دو سه برابر این مقدار رو راه رفته بودیم کنار ماشین یه رو فرشی پهن کردیم و نماز خواندیم و بعد خیلی عادی و بدون نگرانی از قضاوت مردم روی سنگفرش پیاده رو کنار بیمارستان خوابیدیم تو اون موقعیت چیزی که اصلا مطرح نبود نگاه و‌ حرف دیگران بود گوجی یکم چرت زده بود ‌و حالا سرحال شده بود و من باز با نگرانی از اینکه دور نشه یا تنها نمونه نتونستم درست بخوابم وقتی بالاخره قبول کرد که اون هم بیاد تو بغلم بخوابه نفهمیدم کی خوابم برد احتمالا کمتر از یک ساعتی خوابیده بودم که با صدای یکنواخت مامان آبا بده چشمامو باز کردم باشه ای گفتم و دوباره سعی کردم بخوابم ولی صدا قطع نمی شد. بچه م حتی لحنش عوض نمیشد و اصلا براش مهم نبود یک جمله رو بیست بار داره پشت هم تکرار می کنه و حالا مثلا باید بلندتر بگه یا مثل دیروز گریه کنه که من مجبور شم پاشم براش آب بیارم‌. حس کردم اون هم نسبت به دیروز مرد شده مدام می گفت مامان مامان آبا بده آبا آبا بده مامان آبا بده و همین لحن آرام و آهنگین مثل لالایی چشمهای خسته من رو بسته تر می کرد بالاخره اصرار گوجی موجب شد مهر مادری بر خستگی جسمی غلبه کنه ولی نه اونقدر که خودم پاشم حالا وقتش بود که منم اصرار کنم که علی آبا بده بعد از دو سه بار گفتن با لحن یکنواخت و لالایی مانند خوشبختانه قبل از اینکه تن صدام تغییر خاصی کنه بالاخره علی رفت از تو ماشین آب آورد همسرم رو دیدم که داره وسایلی که دیشب برای حفظ امنیت گذاشته بود رو صندلی ها می چینه رو سقف گفت تا هوا خیلی گرم نشده بریم با التماس گفتم تو رو خدا بذار یکم دیگه بخوابم ساعت از شش گذشته بود آفتاب در اومده بود و خورشید با گرماش داشت خودنمایی می کرد بالاخره از جا کنده شدم حس می کردم گرما حالم رو به هم ریخته محمدمهدی تو بغلم بود و خیلی طول نکشید که دوباره خوابید دلم یه جوری بود یه خوراک نرم و گرم مثل حلیم می‌خواستم به همسرم گفتم اینجا ها حلیم نیست؟ گفت تو ایران هست گفتم پس باید تا فردا چیزی نخورم می خواستیم از مرز مهران برگردیم ولی راه رو پیدا نمی کردیم یکم دور خودمون چرخیدیم تا به یه ماشین مینی بوس که مسافر ایرانی داشت برخوردیم و مسیر مهران رو پرسیدیم وقتی نتونست درست آدرس بده پرسیدیم خودت کجا میری گفت خسروی گفتیم ما هم باهات میایم با دست لایک نشون داد و راه افتاد و بعد فهمیدیم خودش هم از بقیه آدرس می گیره بالاخره وقتی جاده رو پیدا کردیم و مسیر گوگل با مسیری که راننده می گفت یکی شد خودمون به راه ادامه دادیم. ماشین باز هم چند بار وسط راه خاموش کرد و بار آخر هرچه آب ریختن مدت طولانی روشن نمی موند داشت فشار پیری رو نشون میداد. مدل ۲۰۰۹ برای این مسیر سخت و طولانی کم آورده بود چاره ای نبود باید مهم ترین امکانمون رو از دست می دادیم کولر رو خاموش کردیم و راه رو ادامه دادیم ساعت تازه یازده بود هوا مدام داغ‌تر می شد هنوز هر از گاهی خونه و مسجد و نخلستانی به چشم می خورد اما کمی بعد از شهر کاملا دور شدیم و اطراف جاده تا چشم کار می کرد بیابان بود باد داغ تو صورتمون می‌زد و آفتاب هرلحظه داغتر میشد رحمی در کار نبود از یک خستگی و بی حالی به خستگی و بی حالی دیگه ای منتقل می‌شدیم محمدمهدی از تشنگی بیدار شد با همون چشمهای نیمه بسته آبمیوه خنکی رو خورد حال نداشت تمومش کنه ولی هنوز تشنه بود یه آبمیوه دیگه بهش دادم و باز مقداری ازش خورد آبمیوه ها رو یک مرد عراقی یک بار که ماشین خاموش کرده بود و ما توقف کرده بودیم از مغازه ای اون اطراف خریده بود هنوز خنک بودن محمدمهدی بعد خوردن آبمیوه چند تا سرفه کرد و بی حال افتاد تو بغلم گلوش چرکی بود یکم آب ریختم رو سرش تا گرمش نباشه بدش اومد و شروع کرد به گریه آرومش کردم چشمهاش رو بست و دوباره انگار خوابش برد به لباسش که تو آفتاب بود آب خنک زدم از اینکه انقد خوابیده بود ولی بازم سر حال نبود نگرانش شدم همیشه با یه مقدار خوابیدن سرحال میشد و بازیگوشی می کرد حتی وقتی بقیه‌مون خیلی خسته و بی حال بودیم باز با خنده ها و بازیگوشیاش بهمون انرژی میداد وقتی هم که خرابکاری می کرد تا حس می کرد می‌خوام دعواش کنم فوری می گفت من نی نی ام و باز ما رو می خندوند اگه هیچ کار از دستش بر نمی اومد وقتی می دید خسته و کلافه م کلی دست و صورتم رو می بوسید تا به روش بخندم حالا بی حال تو بغلم لم داده بود دستش رو گرفتم تو دستم تا شاید عکس العملی نشون بده هیچ چی صورتش از گرما سرخ بود بیشتر بهش دقت کردم موقع نفس کشیدن هم قفسه سینه ش بالا پایین نمیشد دیگه نمی دونستم خوابه یا از حال رفته نگاهی به بیابون داغ کردم
خیلی نیاز به ذهن خلاق و مضطرب نبود میشد به راحتی تصور کرد که ماشین دوباره خاموش کنه و بدون هیچ امکاناتی یکی یکی زیر آفتاب داغ بمیریم همسرم بی خیال افکار پریشان من خوش و خرم رانندگی می کرد حتی متوجه حال بد محمدمهدی هم نبود می گفت خوابه دیگه تقصیری نداشت بعضی چیزا رو فقط باید مادر باشی که تشخیص بدی یهو دلم شور محمدمهدی رو زد
خودم هم حال چندان خوشی نداشتم از صبح هرچی تو ماشین سعی کرده بودم بخوابم به محض رو هم گذاشتن چشمام کابوسهای‌زنده ( که حالا فکر می کنم بخشیش ناشی از تکون خوردنهای زیاد ماشین و مایع حلزونی پشت گوش بود) به سراغم می اومد وقتی بالاخره خوابیده بودم هم خوابهای آشفته مفصلی می دیدم حالا که بی‌حالی محمدمهدی هم به ناخوشی خودم اضافه شده بود افکار هذیان گونه م بیشتر شده بودن تو همون حال بلاتکلیف درون خودم، دلم به خانم حضرت زهرا متوجه‌ شد. با همون ذهن آشفته گفتم خانم جان هوای بچه م رو داشته باش پسر منم‌ مثل بچه‌ی خودتون بلافاصله فهمیدم تو حال توسلم هم دارم هذیون میگم یاد مصائب بچه های حضرت زهرا افتادم یاد بچه های کاروان شام یاد گم شدن و پیدا شدن زیر بوته های خار گریه م گرفت بلافاصله گفتم یعنی ما مهمونتونیم وگرنه پسر من کجا و بچه های شما کجا بعد با خودم فکر کردم ما همچنان مهمون امام حسینیم من که از مهمون نوازیشون مطمئنم پس نباید نگران باشم با چشم دنبال مسجد یا موکب بودم به امید اینکه بتونم همسرم رو متقاعد کنم تا بهتر شدن هوا بمونیم حالا به یه آبادی رسیده بودیم خونه ها و مغازه های پراکنده نشونه شروع یه شهر جدید بود خیلی طول نکشید که یه موتور سه چرخه که احتمالا از پلاک ماشین متوجه شده بود زائریم بوق زد و بعد که نگاهش کردیم با اشاره دست بر روی سرش به ما فهموند که روی سر ما جا دارید و رفت. پشت سرش یه ماشین بوق بوق زنان توجه ما رو جلب کرد وقتی بهمون رسید مرد راننده با صدای بلند داد زد منزل منزل و با اشاره به دهانش گفت بخور صلوه حرکت همسرم با همون بزرگمنشی بی موقعش تشکر کرد و رد شد باورم نمیشد که به این راحتی دارم حاجت می گیرم و به این راحتی از دست میدم
خوشبختانه مرد دست برنداشت انگار داشت تعقیبمون می کرد باز موازی ماشین شد و همون حرفها رو تکرار کرد و باز تشکر شنید با اصرار اشاره کرد که منزل قریب و به ما فهموند دنبالش بریم زن و بچه ش هم تو ماشین بودن این بار کاملا با حجاب رو به همسرم گفتم بچه حالش خوب نیست کولر ماشین هم که روشن نمی شه بریم که تو بیابون نمونیم. گفت دو ساعت بیشتر تا مرز نمونده مرد عراقی مسیر رو تا جایی جلوی ما رفت و بعد ماشین رو نگه داشت همسرم سرعتش رو کم کرد که شکرأ گویان رد بشه مرد حالا از ماشین پیاده شده بود و وقتی دید نمی خواهیم بایستیم تقریبا چیزی نمانده بود که خودش را بیندازد جلوی ماشین با ناراحتی و نگرانی به همسرم گفتم من آنقدر دعا کردم که یه جایی پیدا بشه و نجات پیدا کنیم تو به این آسونی داری ردش می کنی نمی دانم نگرانی صدای من یا احتمال خودکشی میزبان بود که بالاخره همسرم را راضی کرد و ایستاد گفته بودم که حسین مهمانش را رها نمی کند حتی در برگشت. همانطور که اصلا قبل از آمدن به سفر همانطور که حتی قبل از تولد ما در این دنیا مهمان حسینیم اشکم آماده ی ریختن بود
وارد منزل که میشدیم همسرم تاکید کرد فقط صلوه مرد ظاهراً قبول کرد همانقدر که او ذوق داشت و مدام بر سرش دست می گذاشت و بر چشمش دست می کشید که یعنی قدم بر سر و چشم ما گذاشتی من هم خوشحال و شاکر بودم وارد حیاط منزل شدیم که از سایه سر درخت سدر باغچه کمی خنک‌تر از بیرون بود گفتم کاش در خانه اش کولر باشد چند گام بعد وارد اتاق پذیرایی میزبان شدیم و زیر سرمای مطبوع کولر روی مبل نشستیم در همان نگاه اول خانه، فقیرانه‌ به نظر می رسید کف خانه موزاییک بود و فرش که هیچ حتی موکت هم نداشت وضعیت آشپزخانه و هال هم به همین شکل بود رنگ‌ سقف در بیشتر قسمتها طبله زده یا ریخته بود. رنگ‌ پرده‌ای که نقش طاووس داشت از نور شدید آفتاب پریده بود روکش مبل ها کاملا کهنه بود مرد بی توجه به همه‌ی این چیزها که در نگاه اول برای ما عجیب بود با خوشحالی و صدای رسا از آمدنمان تشکر و اظهار رضایت می‌کرد با خودم می‌گفتم بین ما و او چه آشنایی به جز اباعبدلله هست
همه ما از اتفاقی که افتاده بود خرسند بودیم مرد که خودش را عباس معرفی کرده‌ بود از اینکه در همین روزها مهمانهایی از زنجان و قم و مهران و یزد و شهرهای دیگر ایران داشته باافتخار برایمان تعریف کرد و عکس‌هایشان را نشان داد بعد با خانمی در یزد تماس گرفت و صحبتهایی با او کرد و گوشی را به زنداداشم داد تا آن خانم بگوید هرچه می خواهیم تعارف نکنیم و آنجا را منزل خودمان بدانیم و تا هروقت خواستیم بمانیم خیلی زود فهمیدیم که زن نقش مترجم را بازی می کند بعد هم من گوشی را گرفتم و به زن گفتم حس می کنم پسرم سرماخورده یا از گرما بی حال شده و اگر امکان دارد به عباس بگوید تا اگر دارویی در منزل دارند بیاورد عباس تا این را شنید بلند شد و بچه را که حالا بیدار شده بود و روی دسته مبل لم داده بود کمی معاینه کرد و فوری بغلش کرد و با همسرم برد کمی بعد که من در اتاق بغل نماز خوانده بودم و برگشته بودم محمدمهدی را دیدم که مثل همیشه سرحال و سردماغ در حال بازی کردن است. انگار نه انگار که چنددقیقه پیش حال حرکت کردن نداشت شده بود همان محمدمهدی شاد و شادی بخش سابق نسخه پرومکس اولترا پلاس پدرش پرسیدم چی شد گفتند دکتر سه تا آمپول با هم مخلوط کرده و زده به بچه فقط فهمیده بودند یکی از آمپولها پنی سیلین بوده حقیقتا درمانهایشان هم منحصر به فرد بود به هر حال روی محمدمهدی که جواب داد خیلی زود میزبان سفره سخاوتمندانه‌ای در هال پهن کرده بود و صدایمان کرد که دور آن روی تشکهایی که انداخته بنشینیم غذا مرغ سوخاری رشته پلو و خوراک لوبیا بود به همراه ترشی و سایر مخلفات و نوشابه همسر میزبان کنار سفره نشست و بدون اینکه دست به غذا ببرد برایمان نوشابه و آب می ریخت عباس ابواحمد هم مدام مراقب بود که ما به قدر کافی غذا بخوریم و خیلی جدی و با هیجان تعارف می کرد غذاهای سالم و خوشمزه همه ما را سرحال کرد نگذاشتند برای جمع آوری ظرفها کمک کنیم ابواحمد سه فرزند داشت بتول علی یوسف یوسف موقع حرکت کمی پایش را می کشید پدرش گفت طفل‌ مریض برایش دعا کردیم بعد از ناهار با هم صمیمی تر شده بودیم با تکنولوژی گوگل ترنسلیت به ما فهماند که کسی را که سر سفره اش بنشیند دوست دارد ابواحمد گاهی حرفهایش را در گوشی ‌اش می نوشت و ترجمه می کرد گاهی با اشاره و‌ با زبان فارسی کمی که بلد بود و با عربی قاطی می کرد به ما می فهماند نمیشد تلاشش را برای اینکه ما آنجا راحت باشیم نادیده گرفت عکسهایش را نشان داد از خانواده و پدر و مادر مرحومش که ۱۶ فرزند داشتند گفت حتی به شوخی سوال مرسوم چند همسر داری؟ را از همسرم پرسید و من با بالا پایین کردن کف دستم به نشانه کتک گفتم یکی و همه خندیدیم میزبان ما را یکی یکی نشان می‌داد و به تناسب سن و جنسیت مخاطب قرار می داد انت أمی انت اختی بعد ترجمه می کرد خَواهر و ما به این تلفظ میخندیدیم انت برادر برادر انگلیسی و... وقتی با دستیاری گوگل پرسیدم چرا آنقدر مهمان نوازند و آیا در همه سال اینطور هستند یا فقط اربعین به فارسی گفت مهمان نعمت خداست و به عربی ادامه داد عربها همه سال مهمان دوست دارند و اگر شما از اینجا بروید و چند روز دیگر برگردید باز هم همین برخوردها را می بینید چنددقیقه بعد گوشی را به طرفم گرفت نوشته بود رفته بودم همسرم را از بغداد بیاورم و در راه از خدا خواستم که برای ما مهمانی از زوار اباعبدالله بفرستد و او خیلی زود حاجتم را داد پیامش را برای بقیه خواندم همه گریه مان گرفت بلند شد و دوباره همان حرفها رو با هیجان تعریف کرد و از اینکه هی اصرار می کرد و همسر من نه می گفته گفت و آخر سر هم یک پایش را با خوشحالی محکم کوبید روی زمین که به نظرم رسید منظورش این بود که بالاخره مثل موش در تله افتادید خندیدیم حالا نوبت من بود که بنویسم در راه از داغی هوا حال فرزندم بد شده بود و از حضرت زهرا کمک خواستم که کمی بعد شما را فرستاد نوشتن این چند جمله بدون حروف گچ پژ که در کیبورد ابواحمد وجود نداشت کمی طول کشید وقتی بالاخره گوشی را دادم دستش و ترجمه گوگل را دید هرچقدر نگاهش را به اطراف چرخاند نتوانست اشکهایش را کنترل کند خواست برای همسرش تعریف کند نتوانست گوشی را داد دست او تا او هم گریه کند بعد با انگشت به سمت بالا اشاره کرد و گفت والله والله و باز نتوانست ادامه دهد روی گوشی متنی را نشانم داد که مهمان قبلی برایش فرستاده بود نوشته بود وقتی با مادرم تشنه و گرسنه جلوی حرم کاظمین ایستاده بودیم و حالمان از گرما خراب شده بود و شما آمدی لباس ما را کشیدی که بیاییم خانه ات فهمیدم امام کاظم و امام جواد شما را فرستاده باور آن مرد به این موضوع را در اشکهای زلالش می شد دید ابواحمد اصرار داشت که هربار برای زیارت آمدیم به خانه‌اش برویم خیلی هم در این موضوع جدی بود ما هم با کمک مترجم گفتیم به این شرط که شما هم بیایی ایران ما مشتاقیم گفت حتما ان‌شاءالله
و بعد تعریف کرد که بعضی عربها و تاکید کرد عراقی ها نه، عربها و فقط کمی از آنها معتقدند ایرانی ها فقیرند و ایران کشور خوب و زیبایی نیست از زیبایی ایران گفتیم و مرد گفت بعضی عربها معتقدند ایرانی ها چون نظیف هستند مایل نیستند با عربها خیلی اختلاط کنند از خانه خالی ولی تمیز ابواحمد خجالت کشیدم همه حسرت خوردیم که چرا وقتی عربها به ایران می آیند چنین نگاهی به آنها می شود برادرم که از اول سفر دید خوبی به مردم عراق نداشت حالا تحت تاثیر خوش رفتاری واقعی عباس اشکهایش مرتب می ریخت ابواحمد از ظلم صدام و‌ حزب بعث و جنگی که بین دو ملت راه انداختند گفت و من از تاثیر رسانه در بدبین کردن دو ملت به هم مطمئنا دشمن نمی خواهد دو ملتی که روزگاری با هم جنگیده بودند حالا زیر پرچم اباعبدالله اینچنین برادرانه و با محبت رفت و آمد کنند حتی همه نرم افزارهایی که به آسانی در دسترس او بود و می خواست از آن طریق با ما ارتباط بگیرد در ایران فیلتر بود... بعد از ظهر دو ساعتی خوابیدیم بعد از بیدار شدن به شوخی رو به همسرم گفتم فقط صلوه اشاره ام به حرف ظهر او به صاحبخانه بود. وقتی خواستیم وارد خانه شویم حالا چندساعت اینجا اتراق کرده بودیم ابواحمد اصرار داشت تا فردا بمانیم و بعد از قبول نکردن ما باز دعوت کرد که هروقت آمدید عراق باید بیایید اینجا دم رفتن چند عکس دسته جمعی گرفتیم. با دختر و همسرش هم عکس گرفتیم و همدیگر را در آغوش کشیدیم و خداحافظی کردیم دو دست از قاشق‌ها مداد رنگی و یکی از قمقمه ها را به عنوان هدیه به همسرش دادم. به نظرم چیزهای بی ارزشی در مقابل لطف آنها بود زیر لب گفتم بل انتم بهدیتکم تفرحون ام احمد بالاخره بعد از اصرار همراه شرمندگی من هدایا را پذیرفت ولی کمی بعد رفت و از منزل یک قوطی شامپوی تقویتی برایم هدیه آورد.‌ یادم افتاد ظهر که بچه را دکتر بردند خواستم به همسرم بگویم که از داروخانه شامپو بگیرد ولی گوشی را جا گذاشته بود و نشد با خانواده ای که حالا مثل خواهر و برادر دوستشان داشتیم برای بار چندم خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت مرز خسروی در حالی که این بار هم درسمان را از این سفر گرفته بودیم ما را حسین دور خودش جمع می کند...
پایان