اسرار روزه _12.mp3
10.07M
#اسرار_روزه ۱۲
🔰مراقبت از بدن، ورزش، توجه به تغذیه و ... تا جایی واجب و مورد پسند است؛ که برای افزایش سلامتی درجهت عبودیت بهتر، و یا سرعت رشد انسانی بالاتر، انجام شود!
اما به محض اینکه تبدیل به یک #موضوع جداگانه، یا یک #شهوت میگردد دیگر سرعتبخش نیست؛ سرعتگیر است.❌
#استاد_شجاعی 🎤
┅═ 🌿🌸🌿 ═┅
@Zanjan_tanhamasir
┄┅═✧❁✧═┅┄
#گپ_روز
#موضوع : عزیزِ مادرت باش!
✍️ تقریبا ده سال پیش یک هفتهای مهمان ما بود در ccu.
نارسایی قلبی داشت! آنقدر مهربان و آرام بود که مرکز توجه تمام پرسنل قرار گرفته بود. با اینکه بسیار مورد توجه همه ما بود و بچههایش هم دائماً میآمدند و به او سر میزدند، هر که میآمد از او سراغ «محمدش» را میگرفت!
محمد روزی چند بار تلفنی با بابا - که حالا عزیزکردهی تمام پرستارها بود - صحبت میکرد، اما او دائماً چشمانتظار محمد بود.
• میگفت «محمد» و انگار هزار تا محمد با اشتیاق از دلش بیرون میآمد. کم کم داشت برایم جالب میشد این محمد چرا اینگونه محل عشق باباست که ...
آمد، و پدر چنان در آغوشش کشید که گویی میخواهد او را در جانش حل کند.
میبوییدش و به سینه میفشردش... و من میدیدم که هر لحظه آرام و آرامتر میشود تا جاییکه دیگر از آن بیتابی خبری نبود.
• ساعت هفت بود و من برای نوبت داروهایش بالای تختش رفتم، دیدم چشمانش اشکی است، پرسیدم بابا محمد هم که آمد امروز، چرا دلتنگی باز؟
نگاهم کرد و گفت : خدا از این محمدها به تو عطا کند بابا ...
• دیدم فرصت مناسبی است از او سؤالم را بپرسم؛
گفتم این محمد چه کرده که جای عاشق و معشوق عوض شده و اینگونه مشتاقش هستید؟
گفت : جان پدر و مادر فرزندانش هستند!
روحشان میرود برای دردهای آنها، برای بلاها و گرفتاریهای آنها،
نکند جایی گرفتار شوند، جایی اشتباه بروند، جایی بلد نباشند در دوراهیهای خطرناک مسیرشان را پیدا کنند...
• باباجان میدانی؟ وقتی آدم پیر میشود دیگر توان ندارد به داد بچهها برسدو اینجور وقتها بعضیها میشوند «ام ابیها»ی پدر و مادرشان... فرقی نمیکند دختر باشند یا پسر! نه فقط درد پدر و مادر را به جان میخرند، که برای بقیه بچهها هم مادری میکنند و مراقبشان هستند تا گمکرده راه نشوند و جایی در تلاطم مشکلات گیر نکنند. محمد من، مادر است انگار برای همهی خانواده.
✘ من شبیه کسی که تازه معنای «ام ابیها» را درک کرده باشد، از کنارش بلند شدم و سراغ بیمار بعدی رفتم اما قلبم همانجا جا مانده بود...
بیخود نبود که لقب «ام ابیها» مال بزرگترین بانوی عالم است.
کسی که آنقدر وسیع است که میتواند برای «حبیب خدا» مادری کند.
• با خودم فکر کردم، آیا میشود «ام ابیها»ی اهل بیت علیهمالسلام شد؟
آیا ممکن است کسی «ام ابیها»ی امام زمانش باشد؟
حتماً میشود، حتماًااا...
کسی که بیتوقع میدود تا دغدغههای آنان را به ثمر برساند و در این راه برای تمام فرزندان اهل بیت علیهمالسلام هم نگران است و هم بقدر وسعش گره از کارشان باز میکند!
•چه مرد عجیبی بود این بابای عزیزکردهی بخش ما،
همهی حرفهایش برایم روزنهای بود به سمت نور... اما این حرفش نورٌ علیٰ نور بود.
🌹@Zanjan_tanhamasir
#گپ_روز
#موضوع : فرزندانمان را بزرگ تربیت کنیم!
✍️ هنوز یکماه نشده بود که مدرسهها باز شده بودند!
درست است که پایه تحصیلیاش بالاتر رفته و نیازمند تلاش بیشتری بود، اما تفاوت در میزان درسخواندنش با سال گذشته خیلی محسوس بود!
• یکهفته بود که هر وقت از سحر بیدار میشدم، میدیدم چراغ اتاقش روشن است و صدای ضعیفی از اتاقش میآید و دارد درس میخواند.
• چهل دقیقه از اذان صبح گذشت و علیرغم اینکه صدای اذان در خانه پیچید، اما هنوز انگار قصد وضو و نماز نداشت.
• دیگر کم کم باید آماده میشد برای رفتن به مدرسه که با عجله از اتاق آمد بیرون و نمازش خواند و لباسش را پوشید.
آمد بنشیند پشت میز و صبحانه بخورد که دید خبری از صبحانه نیست!
• چند تا لقمه دادم دستش و گفتم در راه مدرسه بخور تا گرسنه نمانی!
ضدحال بود برایش، عادت داشت هر روز صبحانهی مفصلی باهم بخوریم.
• گفت : لقمه چرا مامان؟
من دلم میخواست مثل هر روز صبحانه بخوریم، باهم صبحانه بخوریم ...
برای همین هم تند تند درس و نمازم را خواندم که به سفره برسم!
✘ گفتم : اتفاقا دیدم که خیلی سرگرم درسی، جوری که حتی صدای اذان را شنیدی و بلند نشدی و باز ادامه دادی... بعد هم به یک نماز تند سرپایی آنهم دمدمای طلوع اکتفا کردی!
• با خودم گفتم : وقتی دخترم اینهمه برایش غذای بخش عقلانیاش مهم است که حاضر است غذای روحش را فدای آن کند، دیگر کنار مامان و بابا بودن و دریافت محبتی از این جنس که بالاتر از آن نیست! حتماً برای بودن در کنار ما هم وقت ندارد...
• برای همین مثل سفرهی نماز که ترجیح دادی ننشینی سر آن و سرپایی لقمهای از آن گرفتی، لقمهی صبحانهات را هم سرپایی آماده کردم که فقط گرسنه نمانی.
• با غصه نگاه کرد به من و گفت: فکر میکردم اگر بهترین دانشآموز مدرسهمان باشم شما را خوشحال میکنم!
• گفتم : حتماً همینطور است، ولی بهترین دانشآموز صرفاً درسخوانترین دانشآموز نیست! آدمترین دانشآموز است!
• گفت: آره مامان، قبلاً هم گفتهاید که تلاش برای هر موفقیتی، نباید مانع تلاش برای آدم بودن ما باشد. من فکر میکردم فهمیدهام اما امروز فهمیدم که درست نفهمیده بودمش.
گفتم: هیچ وقت «خود واقعی و ابدیات» را فدای موفقیتهایی که فقط تا همین دنیا با تو میآیند نکن. هر چیزی که تو را از خودت، رسیدگی به خودت، و رشد خودت باز بدارد، دشمن توست حتی اگر بالاترین رتبههای علمی باشد.
اول «خود واقعی» ... بعد «خود»هایی که مال این دنیاست !
مرا بوسید و لقمههایش را گرفت و با نشاطی که حاصل از فهم یک قانون انسانی بود، خانه را ترک کرد.
🌹@Zanjan_tanhamasir
#گپ_روز
#موضوع : «نشستم کنار و دادمش دست خدا»
✍️ماهان هفت ماهه بود!
اولین بار اسمش را وقتی یک روزه بود در لیستِ عملهای صبحِ اتاق عمل کودکان دیدم!
• با یک بیماری مادرزادی بدنیا آمده بود، آن هم از نوع شدیدش که نیاز داشت به چندین مرحله عمل.
وقتی آمد دلم را به خودش گره زد بیش از بچههای دیگر. و من میدانستم این حالت اتفاقی نیست و قرار است نکتهای از دریچهی جانِ پاک ماهان به کتاب زندگی من اضافه شود که شد ...
• با فاصلههای متفاوت، هر چند وقت یکبار مهمان ما میشد و بخشی از جراحیاش انجام میگرفت و میرفت تا دفعهی بعد.
هفت ماهه بود که آخرین بخشِ عملش را باید انجام میدادیم و برای همیشه میرفت به جنگ زندگی.
• یادم نیست از کجا، ولی میدانم از یکی از شهرهای جنوب میآمدند تهران، و برای هر عملش کلّی مصیبت و سختی داشتند تا ماهان مرخص شود و برگردند.
اما من هرگز ندیدم صورت مادرش کمی اندوه داشته باشد. کمی نگرانی، یا حتی کمی ترس!
آنقدر هر بار به صورت این زن، لبخند بود که همان اولها شک کردم نکند واقعاً مادرش نباشد.
اما او مادرِ ماهان بود، مادر قوی و قدرتمند ماهان... که شاید بزرگترین سرمایهی ماهان در زمین بود.
• بار آخر که باید ماهان را بعد از عمل به آیسییو تحویل میدادم، مادرش کمی عقبتر از پرستار ایستاده بود.
خوب میشناختمش، و راستش دیگر برایم با بقیه مادرها فرق میکرد! محبتی همراه با یک احترام و عزّت فوقالعاده در قلبم نسبت به او شکل گرفته بود.
• ماهان که منتقل شد، جلو آمد و گفت: هربار که آمدم اینجا شما ماهان را از من گرفتید و بردید، و باز شما او را به ما تحویل دادید و من میدیدم که بیشتر از من مراقبش هستید، مادرانه بغلش میکنید، از شما برای همهی اینها ممنونم.
گفتم: این که وظیفهی ماست و غیرِ این باشد مسئولیم.
اما یک چیزی در شما، مرا حیرتزده کرده است. راستش را بخواهید من مریضِ مثلِ ماهان زیاد داشتهام. ولی مادر مثل شما تا الآن ندیدهام. ماهان چندین بار مهمان ما بوده و هر بار چندین ساعت زیرِ عمل.
تا امروز من شما را حتی یکبار هم نگران و پریشان ندیدم.
همیشه لبخند زدید، همیشه عقبتر از پرستار و پزشک ایستادید و با نهایتِ اطمینان اجازه دادید کارشان را بکنند. من به عنوان یک مادر که حالِ این لحظههای شما را میفهمد به شما افتخار میکنم.
• گفت: ما سالها فرزنددار نمیشدیم. هر چه دوا درمان کردیم نشد...
ماهان هدیهی خدا بود به ما. من به اصرار نگرفتمش از خدا. از همه جا که ناامید شدم، تازه آرام شدم، نشستم کنار و فقط دعا کردم و بقیه کار را سپردم به خدا.
وقتی ماهان آمد به دنیا و بیماریاش معلوم شد هم فهمیدم شفایش هم دست آدمها نیست.
برای همین نشستم کنار و دادمش دست خدا.
هر بار که پرستاری او را نوازش میکرد میدیدم که خدا دارد نوازشش میکند. هر بار که حالش بهتر میشد، میدیدم که خدا دارد تیمارش میکند. من قربان صدقههای شما و دلواپسیِ شما را هم برای ماهان، قربان صدقهی خدا میدیدم.
آدم که خدا را پیِ کارِ بچهاش بفرستد، دیگر چه غصه دارد؟
خدا دارد آدمهایِ خودش را، که وقتی نیستی بهتر از تو مراقبِ امانتت باشند.
هیچ نداشتم بگویم!
دستانش را گرفتم و گفتم : من خدا را شکر میکنم که ما اینجا کارگرانِ خدایِ قدرتمندِ شماییم و خدا ما را برای مراقبت از ماهانِ شما انتخاب کرد.
شاید این بالاترین سرمایهی ما باشد در زمین: «کارگریِ خدا»
• شاید امروز ماهان پسری ۱۵ ساله یا کمی بیشتر باشد ... ولی خاطرهی مادر ماهان ۱۵ سال است که دارد در من به تولید صبر کمک میکند!
🌹@Zanjan_tanhamasir
#گپ
#موضوع : «باید انسان تولید کرد!»
✍️ سوار اسنپ بودم!
تلفن راننده زنگ زد و کسی مشکلش را پشت تلفن مطرح کرد و دیدم که غصهای او را فرا گرفت.
• تلفن را که قطع کرد گفت؛ اینهمه گرفتاری گلوی مردم را گرفته و دارد خفهشان میکند.
گفتم: بله کاملاً درست است! دست به هرجایی که میزنی خراب است! همهی ما در فشارهای مختلفی دست و پا میزنیم که میتوانست وجود نداشته باشد.
• نگاهی در آینه به من انداخت و کمی سکوت کرد.
گفت: من فکر نمیکردم شما هم گلایه داشته باشید، مذهبیها عموماً چشم بسته دفاع میکنند.
گفتم: چیزی که هست را آیا میشود ندید گرفت؟ کشور ما در مُشت فشارهای سختی گرفتار است!
√ نمیشود فسادهای اقتصادی را ندید!
√ نمیشود دینزدگیهای ناشی از افراط و یا جهل را ندید!
√ نمیشود ضعف سیستم آموزشی را در اقناع نوجوانان در مقولهی خودشناسی و مدیریتِ خویشتن ندید!
√ نمیتوان حاکمیتِ «مهندسی معکوس فرهنگی» و نتایج معکوسی را که این فعالیتها بجای میگذارند ندید!
و بسیار فساد دیگر را....... نمیشود ندید!
گفت: کاش میشد حقمان را میگرفتیم!
گفتم : میشود!
حتماً که میشود، ولی ما هنوز روش مطالبه را نیاموختهایم! هنوز روش پشت همدیگر ایستادن را نیاموختهایم! هنوز نمیدانیم که اگر چیزی گران میشود و به سمت خرید همان جنس حمله میکنیم داریم جیب همان مسئول فاسدی را پر میکنیم که برجهایش را روی عدم تعادل بازار میسازد.
هنوز نمیدانیم وقتی به هم رحم نمیکنیم نتیجهاش مسلّط شدن مسئولانی است که بر ما رحم ندارند.
گفت: چرا ما اینها را بلد نیستیم؟
گفتم: تازه ما اینها را از تمام مردم جهان بیشتر بلدیم، این است وضعمان!
یادتان نیست زمان کرونا که وقتی مردم جهان همدیگر را غارت میکردند ما درِ خانههای همدیگر وسایل بهداشتی و غذایی و ... هدیه میدادیم؟
گفت: چرا ! من سالها در خارج کشور زندگی کردم و هنوز هم رفت و آمد زیادی دارم و حرفتان را کاملاً قبول دارم، اما چرا وضع ما به اینجا رسیده؟ (و با انگشت خانمی را با وضع زنندهای نشانه گرفت، که در غرب نیز این پوشش مخصوص قشر خاص و منفوری است.) چرا زن متمدن ایرانی باید کارش به اینجا برسد؟
• گفتم: جوابتان بسیار ساده است! ما تا کِی از چیزی مراقبت میکنیم و آنرا با چیز دیگری جایگزین نمیکنیم؟
گفت: تا زمانی که قدر و قیمتش را بدانیم!
گفتم: این خانم هم اگر قیمت درونش را میشناخت و میدانست با همین بدن قادر است محدودیتهای ماده را بشکافد و به بالاترین کمالات انسانی برسد تا جایی که مَثَل اعلای خدا و یا «خلیفهالله» در زمین باشد، حرمت این بدن را حتماً نگه میداشت! مگر شما شمش طلایتان را روی داشبور ماشینتان میگذارید؟
• گفت: معلوم است که نه، مَثَل اعلیٰ یعنی چه؟
گفتم: دقیقاً همینجا مهندسی معکوس فرهنگی اتفاق میافتد!
یعنی به تو میگویند «جانشین خدا» ولی نمیگویند «یعنی چه» و «چجوری باید به این مقام برسی»...
آیا شما وقتی چیزی را نشناسید، محدودیتهای مسیر رسیدن به آن را قادرید تحمل کنید؟
گفت: عمراً
• گفتم: انقلاب را امام متولد کرد برای آنکه محصولش « تولید انسان» باشد! یعنی همان «جانشین یا خلیفهی خدا در زمین!
و «انسان» یعنی کسی که سلامت باطن دارد، یعنی اَمن شده است برای بقیه، مظهر اسم مؤمن خدا!
فقط چنین کسی میتواند اَمن و اهل رحم به بقیه باشد، همان ضعفی که در اول مکالمهمان مطرح کردیم درمورد مردم !
گفت: اشارهتان را فهمیدم!
• گفتم: شما به تبلیغاتِ تمام نمایندگان انتخابات در تمام این چهل سال دقت کنید، شعار کدامشان با شعار امام یکی بود و هدفشان از رسیدن به قدرت، «تولید انسان» بود؟
گفتم : نمیدانم شاید کمتر از انگشتان دست!
گفتم : از ماست که بر ماست... نه؟
اگر خودمان را به وزنِ نگاه معمار انقلاب بزرگ میدیدیم، بعضی مسئولان با شعار نان و مرغ و بیحجابی و اختلاط بر ما حاکم نمیشدند!
گروهی نه خودشان مؤمنند که رحم داشته باشند بر ما، و نه توانستند امنیت و سلامتِ وجودی را یادِ مردم بدهند.
به فکر فرو رفت و چیزی نگفت!
گفتم: ما زمانی به اشتباه در انتخاب مبتلا شدیم که؛
_ قیمت خودمان را نشناختیم!
_ به اندازه قیمتمان انتخاب نکردیم!
حالا هم دودش به چشم خودمان رفت... حالا که میدانیم باید جبرانش کنیم.
✘ ولی یادمان نرود ذات قدسی انقلاب سرمایههای خودش را ساخت!
حاج قاسمهایش را پرورش داد!
و این قطارِ در حرکت، بعد از چهل سال که بعضی مسئولان منافق سعی در توقفش داشتند با حمایت مردم به ایستگاه مقصد خود نزدیک شده است!
ثمرهی این انقلاب علیرغم تمام تهدیدها و تحقیرها، همّتها و باکریها و حججیها و .... شد تا نسلِ ظهور در امتداد چنین الگوهایی رشد و ایستادگی کنند.
کمی عقبتر که بایستید خواهید دید:
محور مقاومت به برکت «انقلاب ایران» برای حفظ امنیت اخرین ذخیرهی خدا و جهانی کردن تمدن الهی او آماده است!
🌹@Zanjan_tanhamasir
#گپ_روز
#موضوع : «او جزو ماست! معرفی لازم ندارد»!
✍ نوجوان که بودم، بعضی از برنامههای رادیو برایم جذاب بودند!
همیشه برایشان نامه مینوشتم و شعرها و نوشتههایم را میفرستادم.
• یک روزی نامهای آمد درِ خانهمان و دعوتم کردند بعنوان مهمان برای یکی از همان برنامهها.
من که اصلاً انتظارش را نداشتم و نمیدانستم چرا باید یک نوجوانِ الکی شاعر، را به یک برنامه رادیویی دعوت کنند در یک بُهت همراه با خوشحالی، با مامان در روز تعیین شده رفتم به ساختمان رادیو.
• در نگهبانی اسمم را پرسیدند و مامان را نگه داشتند و مرا بسمت استودیوی آن برنامه راهنمایی کردند. وقتی رسیدم آنجا هیچ کس انگار غریبه نبود!
همه با یک عالمه مهربانی و یک عالمه عشق جلوی پای من بلند شدند. حتی بعضیها هم آمدند بغلم کردند و من با بُهت نگاهشان میکردم.
• دعوتم کردند نشستم و بعد از چند دقیقه یک آقایی آمد که یک عااالمه نامه در دستش بود.
من آن نامهها را میشناختم. همهشان را خودم با عشق نوشته بودم و روی پاکت همهی آنها کنار نام آن برنامه یک علامت قلب که دو تا چشم و یک لبخند داشت کشیده بودم.
• آن آقا، آقای احمدی بود، نویسنده برنامه که اولین نفری بود که نامههای مرا میخواند.
• آقای احمدی نشست کنارم و گفت: چایت را نمیخوری؟
گفتم : چشم. ادامه داد: تلفنی که با تو صحبت میکردم خیلی شاد و سرزباندار بودی، چرا الآن اینقدر ساکتی؟
نگاهش کردم و هیچ نگفتم!
گفت: اینجا ما یک گروهیم که چند سالیست این برنامه را اداره میکنیم! شبیه یک خانواده شدهایم دیگر... درواقع باهم داریم زندگی میکنیم نه کار!
گفتم : من این را بمحض ورود فهمیدم.
گفت : دیگر چه فهمیدی؟ این را هم فهمیدی که بعضی مخاطبان هم دیگر برای ما مخاطب حساب نمیشوند، و جزو این خانوادهاند؟ مثلاً تو ..!
• انگار خجالت کشیده باشم، یا خوشحال شده باشم، یا کمی بغض کرده باشم، نمیدانم شاید هم همهی اینها باهم...
به چشمانش نگاه کردم و گفتم: بله فهمیدم و علّت سکوتم هم همین است!
گفت : سکوت ندارد که ... آدمها میتوانند با جانشان باهم اتحاد برقرار کنند حتی اگر هرگز همدیگر را ندیده باشند. نامههای تو آنقدر عشق داشت که من آنرا همیشه در جمع بچه های استودیو میخوانم برای همین هم حتی آقای خوشرو که راننده سازمان است تو را خوب میشناسد.
• آنروز تمام شد و .... شاید ۲۰ سال بعد یکروز در حرم حضرت معصومه سلامالله علیها داشتم زیارتنامه میخواندم که رسیدم به عبارت «عرف الله بیننا و بینکم فی الجنه»
خیالم رفت به لحظهای که طبق این فراز، خدا میخواهد مرا به حضرت معصومه سلاماللهعلیها معرفی کند.
یکهو دلم ریخت ... یاد ورودم به آن استودیو رادیویی و نحوهی برخورد آدمهای آنجا با خودم افتادم. نامههای من بود که مرا برای آنها شاخص کرده بود! و بقول آقای احمدی جزو خودشان بودم دیگر...
• با خودم گفتم : باید تا فرصت زندگی داری آنقدر با قلبت نامه بنویسی برای خانوم... که وقتی خواستند معرفیات کنند، بگوید : او جزو ماست! معرفی لازم ندارد!
✦࿐჻ᭂ❣🌸❣჻ᭂ࿐✦
#تنهامسیراستانزنجان ⇩
@zanjan_tanhamasir