May 11
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
بنده همسرشون هستم واطلاعات زیادی در مورد کودکی ونوجوانیشون ندارم فقط در حد خاطراتی که شنیدم هست
ایشون در دوران کودکی خیلی بچه بازیگوش وپرجنب وجوشی بودن همانطور که از مادرشون شنیدم حتی در مدرسه هم جز شاگردان شلوغی بودند اما مودب
آقا وحیددر خانواده مذهبی که پدرشون هم سپاهی و از جانبازان دفاع مقدس ومادرشون هم نیز خواهر شهید دوران دفاع مقدس هستندبه دنیا اومدن ویک خواهر دارن
از همان دوران نوجوانی وارد بسیج شدند وعلاوه برآن فعالیت های قرآنی در یکی از موسسه ها هم داشتند.
عشق به شهادت در وجودشون بود طوری که همیشه به پدرشون یا پدر بنده که از جانبازان دفاع مقدس هستند میگفتن که ای کاش آن زمان من هم بودم وبه جهاد میرفتم
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
ایشون عاشق امام حسین وامام رضا (ع)بودن طوریکه همیشه به نوعی ارادت خود را به این دوبزرگوار به صورت خاصی نشان میدادند با خادمی در مراسمات ویا موقع ایام محرم حتی قبل تر برای مراسمات کار میکردن از کار طراحی گرفته تا کار تمیز کردن حسینیه وکار بنایی در حسینیه که واقعا خالصانه هم انجام میدادند وهر سال بچه های پایگاهشون رو به مشهد میبردن وکلا یک الگو بودن برای نوجوون ها وجوون ها
حتی وقتی هم که وارد دانشگاه شدن باز در بسیج دانشجویی فعالیت میکردن وتو اردوهای راهیان نور همیشه حضور داشتن وخدمت میکردن ایشون فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد تبریز هستن...واقعا عاشق شهدا بودن واینکه بتونن برای کسی کاری کنن حتی شده یک نفر رو با رسم شهدا آشنا کنن براشون خیلی اهمیت داشت وبه این کارشون عشق می ورزیدن
حتی با بچه های پایگاه محلی هم اینطور برخورد میکردن همیشه میگفتن بهم خانوم حتی اگه شده یک نفر از بچه ها رو هم بتونم بیارم تو صف نماز برا هردو دنیای من کافیه
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
بعد از اتمام دانشگاه وارد سپاه پاسدارن میشن..در۱۱دی ماه ۱۳۹۵ باهم ازدواج کردیم واین امر برای هردوی ما شروع یک زندگی هدفمند آنهم رسیدن به خدا با کمک همدیگه بود..بنده خودم از دانشجویان بسیجی هستم وبرای زندگی مشترک از خداوند همیشه اینطور زندگی کردن را میخواستم که واقعا حرف هایمان در حد شعار باقی نماند ودر عمل نیز نمایان شود ...اقا وحید هم همیشه وقتی باهم در مورد چیزی صحبت میکردیم بهم میگفتن که از خدا برای خودم هم همسر وهم رفیق تذکره ای خواستم وخداروشکر که پیدا کردم..واقعا هم بنده برای تک تک لحظه های زندگیم شکر میکردم که خداوند چنین فردی را در زندگی من قرار داده
از همان جلسه اول خواستگاری قضیه ماموریت هایش را برایم گفتند ومطرح کردند که ممکن هست چنین ماموریتی هم پیش بیاید بنده با آنکه میدانستم خانواده ام قبول نمیکنند اما خودم قبول کردم که هیچ مانعی نیست برای رفتنتان اما هیچ وقت فکر نمیکردم که چنین اتفاقی بیوفتد چون کار ایشان در سوریه تخصصی بود ومیگفتن که در خط مقدم نیستن برای همین یک کمی دلم آرام میشد که حتما اتفاقی برایشان نمی افتد ولی باتوجه به شناختم از ایشان همیشه بهشون میگفتم که بعضی از آدما حیفه که به مرگ طبیعی برن اینا باید اجرومزد اینهمه خوبی وتلاششون رو بگیرن وباشهادت برن توهم یکی از اون آدمایی ..اما همش بهشون میگفتم که وحیدم من شهادت رو در رکاب آقا امام زمان(عج) برات خواستم وایشونم چون خیلی در این مورد متواضع بودن همش میگفتن نه خانوم شهادت لیاقت میخواد اینطور نیس
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
از همان روزی که بله را دادم در تمام دلخوشی ها به یاد روزهایی که قرار است وحید برود ماموریت ومن تنها بمانم دلم میگرفت چون واقعا عاشق هم بودیم وهستیم هرروز بیشتر از روز قبل...اما من سعی میکردم اشکهایم را از ایشان پنهان کنم که مبادا فکر کنند راضی به رفتنشان نیستم ایشان هم زیاد در مورد شهادت بامن صحبت نمیکردن وهمه اش بهم قول برگشتن میدادند
تا اینکه در مهرماه که تنها ده ماه از ازدواجمان میگذشت وسه ماه بود که رفته بودیم خانه خودمان آقا وحید زنگ زدن وبهم گفتن که برگه ماموریتشان آمده آن روزها هم من در تدارک تولدشان بودم که بتوانم غافلگیرشان کنم هرچه اصرار کردم پشت تلفن که تاریخش را بهم بگو نگفتند گفتند وقتی آمدم خانه خودت میبینی...وقتی از سر کار برگشتن سریع برگه را گرفتم وباز کردم ودیدم درست تاریخ تولدشان اعزام هستن خشکم زده بود که چه چیزی باید بگویم خیلی دلم گرفته بود اما کاری هم نمیتوانستم بکنم
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
شب اعزامشان تولدی با خانواده برایش گرفتیم وصبح قبل از رفتن همه وسایلش را گذاشتم در کوله پشتی اش... برایش قرآن کوچکی که در روز پاسدار هدیه گرفته بودم را هم گذاشتم در کوله پشتی به همراه حرز امام جواد که حافظ وحیدم باشدمیان دشمن😔
باهم رفتیم فرودگاه وراهی اش کردیم با هزار جان کندن که شده جلوی بغض وگریه هایم را میگرفتم اما نمیشد گریه امانم نمیداد تحمل دوری را نداشتیم خود آقا وحید وقتی بدون من جایی میرفتن هی بهم پیام میدادن که نرفته دلتنگت شدم خانوم برایمان خیلی سخت بود اما من ازشون قول گرفته بودم که هرروز بهم زنگ بزنن در اولین فرصتی که به تلفن دسترسی داشتن
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
تا اینکه تقریبا یکی دوروز قبل مجروحیتشون به اینترنت دسترسی پیدا کرده بودن واومدن تو تلگرام خیلی خوشحال بودم داشتم بال درمی آوردم که میتونستم باهاش حرف بزنم تو تلگرام برام عکس وویدیو فرستادن از خودش حتی تو آخرین ویدیو بهم میگن که دیگه کم مونده که برمیگردم ان شاءالله برگردم کلی برنامه دارم برا زندگیمون..
روز جمعه بود که براشون ماموریتی پیش میاد وحین این ماموریت دچار تله انفجاری میشن ویه پاشون رو روی مین از دست میدن برمیگردونن بیمارستان دمشق برای درمان که ظاهرا حالشون کمی بهتر میشه ومیخوان که از دوستشون شماره منو بگیرن تا با من بتونه حرف بزنه خیلی نگرانش بودم ومنتظر تلفن تا اینکه انتظار تموم شدو آخرین تلفنمون بهم هم اینطوری تموم شدولی متاسفانه اصلا به من نگفتن که چه اتفاقی افتاده براشون ...فقط من از لحن صداشون اینطوری فهمیدم که انگار از خواب بیدارشدن یا خسته ن
چندروز بعد تو بیمارستان به شهادت میرسن ..
از شنبه تا سه شنبه که شبش خبر شهادتشون رو آوردن همچنان امیدوار بودم که الان زنگ میزنه وحید من به من قول داده اما..
هدایت شده از مدافعین حریم حضرت زینب(س)
دوستاشون خبر شهادتش رو برامون آوردن اولش بهم گفتن که ترکش خورده به پاشون حالش خوبه اما من باور نمیکردم میگفتم بهم بگین فقط نفس داره یآ نه خودم تا آخر عمر پرستاریشو میکنم😔😔اما با گریه های دوستاشون فهمیدم دیگه حتی نفسی هم نیست
۱۵ آبان ماه به شهادت میرسن روز چهارشنبه یکروز قبل از اربعین پیکرشون رو آوردن معراج شهدای تهران وروز ۲۱ آبان ماه در تبریز تشییع شدن...واقعا الان که فکر میکنم باور نمیکنم که خدا چه صبری به آدم میده که میتونه تو این دقایق سرپاشه😔
یادمه موقع دیدن پیکرشون که صورتشونو برام باز کردن خیلی حالم بد بود با دیدن صورتش..😔 دستموگذاشتم رو سینم وفقط از وحید وخدا وحضرت زینب صبرخواستم که بتونم سرپا وایسم وکم نیارم😔
عکس مربوط به عزاداری محرم سال پیش هست
واقعا خالصانه بود همه چی شون خصوصیت بارزشون بی ادعا بودن بود 😔
#شیرزن
به مادر میگفتم: مامان،
من تو سپاه هستم خوشحالی؟
مادر میگفت:
ما فرمانبر سیدعلی هستیم.
و هیچوقت ایشان را تنها نمیگذاریم.
فرزندان و نوههایم سرباز رهبر هستند. 💪💪
اینا رو که میگفت خیالم جمع بود. 😉
گرفتین دیگه بابت چی؟!
بعد شهادت و اینا 😊
از دامن زن مرد به معراج...
شیرزنیه واسه خودش.
عاشقتم مامان. ❤️
#همه_چیز_برای_شهادت_مهیا_بود
آدم شوخطبعی بودم، ولی خجالتی نبودم.
ولی سر خواستگاری طبیعتا خجالت
میکشیدم. 😉
اما حرف دلمو به خانمم گفتم:
گفتم من ممکنه یکسال از خونه دور باشم،
تحملشو داری؟
خانمم دیدم از من جلوتره. 💑
👈گفت: من با شغلت هیچ مشکلی ندارم.
دیگه بهتر ازین نمیشه. ✋😊
👈زن خوبِ فرمانبرِ پارسا
کند مردِ درویش را پادشاه
#همسر_خوب_نعمت_است
عارفه خانم حتی یک بار نگفت: مأموریت نرو.
صبور بود همونجور که گفته بودم.
یه بار پنجاه روزه رفتم سوریه خانمم نه اعتراض کرد نه گلایه.
من تو کارم و هدفم مصممتر میشدم.
چنان شوری داشتم که بیقرار بودم.
این شور و بیقراری رو عارفه خانم متوجه شد.
یه بار بهش گفتم برا شهادتم دعا کن.
ناراحت شد.
گفتم برا گمنامی من دعا کن.
دیدم زد روی پاش.
دیدم خیلی حالش بد میشه ادامه ندادم.
#وداع_آخر
آخرین بار زنگ زدم.
صدای جگرگوشههام رو شنیدم.
دلم لرزید.
چه خوب حرف میزدن خدایا!
چقدر دنیا شیرینه!
زود گفتم گوشیو بدین مادرتون،
تا شهد دنیا فریبم نده.
خانمم گوشیو گرفت.
من یه فرد معمولی بودم،
مثل همهٔ آدما.
دلم برا آقا میتپید.
به عشقش رفتم جهاد.
شیرینی و لذت بچهها رو به دنیا فروختم،
تا عمه جان زینب دیگر غربت تنهایی نکشه.
من و فرزندان من فدای عمه جانم.