eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
222 دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
4هزار ویدیو
164 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹 مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبت‌هایش را عملی نشان می‌داد. همه تلاشم را می‌کردم یک جمله «دوستت دارم» از دهانش بیرون بکشم. 😉 بیرون کشیدن این جمله از دهان یک مرد با جذبه لذت خاصی داشت. سربه‌سرم می‌گذاشت و در می‌رفت. پاپیچ می‌شدم که باید صاف و صریح بگویی : دوستت دارم. وقتی آخرش می‌گفت برایم لذت خاصی داشت....
ملیکای آقا مرتضی
⚡️ فتنه 88 یک‌بار در فتنه 88 چنان او را کتک زده بودند که در هیئت محله‌مان برای بهبودی‌اش دعا کردند. همسر شهید کریمی خاطره روزی را تعریف می‌کند که فتنه‌گران آقا مرتضی را در شب شام غریبان به شدت مضروب کرده بودند و او بی‌خبر از همه‌جا از طریق دعای مداح هیئتی که در آنجا حضور داشت، متوجه موضوع می‌شود. 🔷 مهدی بهارلو هم که شاهد لحظه مضروب شدن شهید کریمی بود، می‌گوید : در ماجرای فتنه معمولاً به ما آماده‌باش می‌دادند. بنابراین چندتا از بچه‌ها برای اینکه بتوانند در مراسم تاسوعا، عاشورا شرکت کنند گوشی‌شان را خاموش کرده بودند تا آماده‌باش شامل آنها نشود. منتها شهید کریمی گوش به زنگ بود و به محض اعلام آماده‌باش به مصاف فتنه‌گران رفت. من آن روز همراهش بودم. به نظرم در خیابان شادمان بود که در یک موقعیت خاص، عده زیادی از فتنه‌گران شهید کریمی را محاصره کردند و او را از ناحیه گردن و دست به شدت مضروب کردند طوری که او را به بیمارستان رساندیم. ✅ به نظر من شهید کریمی مزد عمل‌گرایی‌ و صداقت در گفتار و عملش را گرفت. تنها از ولایت‌مداری دم نزد و به امر ولایت وارد میدان عمل شد. مزد این اخلاص و عمل‌گرایی چیزی جز شهادت نبود.
💠 بعد از اتفاقات سوریه آقا مرتضی آرام و قرار نداشت و مدام اسم رفتن می‌آورد. این موضوع بعد از جانباز شدن یکی از دوستانش نیز به اوج خودش می‌رسد، اما هربار که او اسم رفتن را می‌آورد تمام خانواده از نگرانی به هم می‌ریزد : «یکی از دوستانش که مجروح شد هر روز بعد از محل کار برای دیدنش بلافاصله به بیمارستان می‌رفت.‌ برای همین خیلی اوقات دیر می‌رسید. این اتفاق برایش خیلی سنگین بود. دوستش که روبه راه‌تر شد او هم تصمیم گرفت برود. هربار که می‌گفت می‌روم، اختیار خودم را از دست می‌دادم. 😓 استرس می‌گرفتم و نمی‌دانستم چه کار کنم. یکبار وقتی روی مبل نشسته بود به او گفتم: «به خدا بروی بر نمی‌گردی»، اما گفت: «نه می‌روم و می‌آیم»، اصلا می‌خواهم بروم در آشپزخانه کار کنم. یک‌بار هم بدون اینکه به ما بگوید رفته بود سوریه که بعد از کسی شنیدیم وقتی به رویش آوردیم خندید و گفت : «کی گفته؟ هرکی گفته خالی بسته»، اما آخری‌ها خیلی جدی بود که برود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 آقا مرتضی دهم دی‌ماه 94 اعزام ‌شد و 11 روز بعد در 21 دی‌ماه به شهادت ‌رسید. آقا مرتضی کسی نبود که در موضوع دفاع از حرم ساکت بماند و کاری نکند. باید خیلی وقت پیش می‌رفت منتهی مشکلاتی برای‌مان پیش آمد که رفتنش را به تأخیر انداخت و به محض رفع آن مشکل، پیگیر شد و عاقبت هم اعزام گرفت. 😔 دلش دیگر طاقت ماندن نداشت. یکی از دوستانش به نام سید حبیب موسوی در سوریه مجروح شده بود. آقا مرتضی هم و غمش شده بود آقا حبیب و خیلی به او سرمی‌زد. من اینها را که می‌دیدم می‌فهمیدم که خودش هم میل رفتن دارد. منتها به او می‌گفتم دست تنها با این دو تا بچه کوچک چه کار کنم، اما آقا مرتضی تصمیمش را گرفته بود.
🕊 آن وقت‌ها یک‌سالی می‌شد که از مرگ خواهرش می‌گذشت و مادر‌شوهرم به او می‌گفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. می‌خواست با این حرف‌ها مانعش شود، ولی آقا مرتضی ماندنی نبود. به مادرش گفت اگر نروم فردای قیامت جواب حضرت زینب (س) را چه می‌دهی؟ بالاخره هم دهم دی‌ماه 94 بود که به خانه آمد و گفت امروز اعزام داریم. قبلش هم از اعزام گفته بود، اما این بار رفتنش جدی بود. 😔 من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر کن کمی دیرتر برو، اما آقا مرتضی آن‌قدر خوشحال بود که می‌خواست پرواز کند. واقعاً هم پرکشید و رفت. 🔷 با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسران‌شان و... تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود...
📞 از آن روز به بعد چند بار با ما تماس گرفت و چون اوایل از رفتن ناگهانی‌اش ناراحت بودم، با شوخی سعی می‌کرد دلم را به دست بیاورد. تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. می‌خواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی. وعده می‌داد تا دلم را بدست بیاورد. گفت : «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا می‌رویم.» 😢 گفتم : «مرتضی، من مشهد هم نمی‌خواهم. فقط تو را می‌خواهم...» سفارش بچه‌ها را کرد. گفتم : «مرتضی، دلم می‌خواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچه‌ها زندگی‌ کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگی‌های زندگی را بدون تو نمی‌خواهم!» 🔷 اما این رفتن خیلی طول نکشید و تنها 11 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. وقتی رفت به این فکر می‌کردم که طی 13-14 سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم... مرتضی تماماً خودش را وقف انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و ... آن‌قدر از او زمان می‌گرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی می‌گذاشت.
مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر می‌خواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمی‌آمد بدون او به خانه بروم. احساس می‌کردم جابه‌جایی خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده می‌کند. آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دل‌شوره و ... گوشه‌ای از مشغولیاتی بود که آزارم می‌داد. 🌹 مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم. بچه‌ها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. 😔 گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیم‌خورده مرتضی همان‌طور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباس‌هایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک و لباس‌هایش به خانه آمده بود. فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباس‌هایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباس‌هایش را عوض کند... 😔 بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در می‌آمد، گوش می‌دادم تا از لحن حرف‌زدن افراد ببینم مرتضی آن‌طرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم می‌خواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمی‌رسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود.
آخرین‌بار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچه‌ها، آن‌هم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید می‌رفت! گفت که «10 دقیقه دیگر تماس می‌گیرم»، آن‌قدر سرش شلوغ بود که بعید می‌دانستم تماس بگیرد. 😔 خیلی اصرار کردم قطع نکند، اما آن‌طرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند. 10 دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچ‌‌وقت نتوانست با من تماس بگیرد. 📆 دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که می‌خواهیم فردا برای احوال‌پرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است. گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بی‌خبر بودیم! همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد گفت : 😢 «مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان می‌دادیم...» رابطه دخترها با پدرشان رشک‌برانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همان روز مادر و خواهرم باید به شهرستان برمی‌گشتند. من و بچه‌ها را به خانه مادر آقا مرتضی رساندند و خودشان به خانه مادربزرگم رفتند. وقتی رسیدم گفتند یکی از دوستان مرتضی «شهید علیرضا مرادی» به شهادت رسیده است. خیلی ناراحت شدم و کلی برایش غصه خوردم. 🍃 همه خانه مادر شوهرم جمع بودیم. خواهر مرتضی و همسرش، برادرشوهرم، من و دخترها و پدر و مادر مرتضی. برادر شوهرم کم‌کم شروع به حرف‌زدن کرد : «در سوریه عملیاتی بوده که از حدود 30-40 نفر، نیمی از آن به شهادت رسیده‌اند و نیمی دیگر اسیر شده‌‌اند.» 😭 بند دلم پاره شد. بدنم می‌لرزید. نمی‌دانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم : «تو رو خدا بگو چه شده؟» سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بنده‌خدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش. حالم دست خودم نبود. مثل بچه‌ها پایین بالا می‌پریدم و به مادر مرتضی می‌گفتم «مامان من مرتضی را می‌خواهم!»