هدایت شده از شیخ شوخ 😅✌️
07-fadaeian-moharam9510.mp3
5.66M
💠هواییتم/یه عمره دنبال پست گداییتم...
🔹 #شور_احساسی
🎵حجم: 5 mb
📢گنجینه صوتی سیدرضا نریمانی
📢 @r_narimani
#نیایش_شبانگاهی
خدایا؛
تو تنها روزنه ی امیدی هستی که ؛ هیچگاه بسته نمی شود.
تو تنها کسی هستی که ؛ با دهان بسته هم می توان صدایش کرد.
تو تنها کسی هستی که ؛ با پای شکسته هم می توان سراغش رفت.
تو تنها خریداری هستی که ؛ اجناس شکسته را بهتر برمی دارد.
تو تنها کسی هستی که ؛ وقتی همه رفتند ، می ماند.
تو تنها کسی هستی که ؛ وقتی هم پشت کردند ، آغوش می گشاید.
تو تنها کسی هستی که ؛ وقتی همه تنهایت گذاشتند ، محرمت می شود.
و
تو تنها سلطانی هستی که ؛ دلش با بخشیدن آرام می گیرد ، نه با تنبیه کردن.
خدایا؛
امشب برای همه ی دوستانم تو را آرزو دارم.شب بخیر
قسمتی از وصیت نامه مدافع حرم شهید حامد جوانی :
مادر عزیزم اگر بنده توفیق شهادت پیدا کردم و برای من مجلس یادبود گرفتید در عزای من گریه نکنید چرا که دشمنان اسلام شاد و خرم میشوند و اگر گریه کنی در روز قیامت حلال نمیکنم و نیز مادرم بنده انشاءالله در این سفر که به سوریه میروم عمودی میروم و افقی به ایران باز میگردم و نیز به گروه موزیک لشکر بگویید، چون من با شما سابقه دوستی و همکاری داشتم موقع ورود پیکر من به تبریز بصورت عالی و منظم به نواختن موزیک بپردازید.
پدر عزیزم به دلم افتاده که این آخرین سفر من به سوریه میباشد و میدانم که شهید خواهم شد لذا از صمیم قلب مرا حلال کنید.
ای عاشقان اهل بیت رسول الله! من خیلی آرزو داشتم که ۱۴۰۰ سال پیش بودم و در رکاب مولایم امام حسین (ع) میجنگیدم تا شهید شوم و حال، وقت آن رسیده که به فرمان مولایم امام خامنهای لبیک گفته و از اهل بیت پیامبر دفاع بکنم؛ لذا به همین منظور عازم دفاع از حرمین به سوریه میشوم و آرزو دارم همچون حضرت عباس (ع) در دفاع از خواهر بزرگوارشان شهید بشوم.
۲۵ فروردین حامد جوانی»
منبع: سایت فاتحان
🌷🌷🌷 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🌷🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺♀️نیایش صبحگاهی
خدایا🙏
به حق نام بزرگ و با عظمتت
همان نامی که همه درهای بسته را می گشاید🌷🍃
و سختی ها را آسان می کند
همان نامی که همه تاریکی ها را می زُداید
و دشواری ها را برطرف می کند
به حق نام عظیمت🌷🍃
همان که کهکشان ها را می آفریند
یا زیر و زِبَر می کند
دستهایمان را بگیر,,
تا در سیاهی ها و تاریکی هایی که ما را
احاطه کرده اند🌷🍃
طریق تو را گم نکنیم
و در فراز راه ها و نشیب ها؛
مقصد و مقصود را فراموش نکنیم
و جز خواست تو؛ 🌷🍃
به هیچ چیز دیگری تن ندهیم
مگذار یک لحظه،
حتی یک لحظه
تو را از خاطر ببریم🌷🍃
و مگذار به یک لحظه
بی حضور تو
به زندگی کردن راضی شویم!🌷🍃
" آمین "🙏
2ddafa9d403e7a0d5efb4eae400149d00d9bf3a0.mp3
4.69M
🔳 #شهادت_امام_علی_النقی_الهادی_ع
🌴ای از غم تو بر جگر سنگ شراره
🌴ای در همه عمر ستم دیده
🎤 #حمیدعلیمی
🌷🌷🌷 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🌷🌷
هدایت شده از هیئت فدائیان حسین(ع)اصفهان
📺 مستند خادم روضه
◾️ویژه شهید مدافع وطن #شهیدامیداکبری
🔸برنامه از آسمان
⏰امروز ۱۹ اسفند - حوالی ساعت ۱۶:۲۰
از شبکه استانی #اصفهان
@Fadaeianhoseinir
@Seyedrezanarimani
هدایت شده از زنده باد یاد شهدا
#بسم_رب_الشهداوالصدیقین
#مارامدافعان_حرم_آفریده_اند✌
❤
#شهـادت ، بـال نمـی خـواهـد !
حـال مـی خـواهـد ..
بـال را پـس از #شهـادت میدهنـد
نـه پیـش از آن..✅
🌷 معرفی #شهید_عبدالحمید_سالاری
#مدافع_حرم
#تاریخ_ولادت : ۵۵/۰۶/۰۲، هرمزگان - ساکن بندرعباس
#تاریخ_شهادت : ۹۴/۰۹/۰۳، سوریه
💠 ارائه : خانم خادم شهدا
📆 یک شنبه، ۹۷.۱۲.۱۹
⏰ ساعت ۲۱
#لبیک_یازینب
❤گروه دریا دلان صف شکن✌
http://eitaa.com/joinchat/410386450C8b9bf08181
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
روایت شهید از زبان همسر گرامی ایشون هست.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
🌷 مریم سالاری سال 1356 در بندرعباس متولد شدم. عبدالحمید هم دوم شهریورسال 1355 در روستای سردر از توابع شهرستان حاجیآباد هرمزگان به دنیا آمد.
👦 دوران کودکی تا پایان راهنمایی در همان روستا میماند، به خاطر نبودن دبیرستان جهت ادامه تحصیل به شهر بندرعباس میآید.
💼 سال اول دبیرستان بود که وارد نیروی انتظامی میشود، چند سالی آنجا خدمت میکند و پس از آن به شغل آزاد روی میآورد.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
☺️ من و عبدالحمید دخترخاله پسر خاله بودیم، خيلي همديگر را نميديديم. آنموقع من معلم نهضت سوادآموزی بودم، سال دوم خدمتم بود.
🏡 خانه ما بندرعباس بود و خانواده عبدالحميد در روستاي آبا و اجداديمان سردر كه از توابع حاجي آباد است سكونت داشتند.
☘ روستايمان 120 كيلومتر از بندر فاصله دارد. از طرف ديگر چون عبدالحمید آن زمان در نيروي انتظامي كار ميكرد و به شمال كشور منتقل شده بود، كمتر در خانه بود و یک ديگر را کم میدیدیم.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
📆 سال 78 در فصل برداشت خرما به روستا رفتم و سري به خالهام زدم،كه بعدها مادر شوهرم شد. خالهام گلايه داشت كه :
😔 «عبدالحميد ميخواهد از شمال انتقالي بگيرد و به زاهدان برود.»
از من خواست وقتي به بندر برگشتم به او زنگ بزنم و از اين تصميم منصرفش كنم. من گفتم:
😥 «خجالت ميكشم و نميتوانم زنگ بزنم.»
اما اصرار كرد و نهايتاً قبول كردم. وقتي از بندر به عبدالحميد زنگ زدم، خيلي تعجب كرده بود كه چطور دخترخالۀ مغرورش به او زنگ زده است. من هم خودم را به ناراحتي زدم و گفتم :
«چرا ميخواهد با قضيه انتقالياش خاله را ناراحت كند.»
📞 و تلفن را قطع کردم. بعدها برایم تعریف کرد :
🌷 «وقتی آمدم پای تلفن و صدایت را شنیدم انگار یک حس خوبی در وجودم بود.»