هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
🌷 مریم سالاری سال 1356 در بندرعباس متولد شدم. عبدالحمید هم دوم شهریورسال 1355 در روستای سردر از توابع شهرستان حاجیآباد هرمزگان به دنیا آمد.
👦 دوران کودکی تا پایان راهنمایی در همان روستا میماند، به خاطر نبودن دبیرستان جهت ادامه تحصیل به شهر بندرعباس میآید.
💼 سال اول دبیرستان بود که وارد نیروی انتظامی میشود، چند سالی آنجا خدمت میکند و پس از آن به شغل آزاد روی میآورد.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
☺️ من و عبدالحمید دخترخاله پسر خاله بودیم، خيلي همديگر را نميديديم. آنموقع من معلم نهضت سوادآموزی بودم، سال دوم خدمتم بود.
🏡 خانه ما بندرعباس بود و خانواده عبدالحميد در روستاي آبا و اجداديمان سردر كه از توابع حاجي آباد است سكونت داشتند.
☘ روستايمان 120 كيلومتر از بندر فاصله دارد. از طرف ديگر چون عبدالحمید آن زمان در نيروي انتظامي كار ميكرد و به شمال كشور منتقل شده بود، كمتر در خانه بود و یک ديگر را کم میدیدیم.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
📆 سال 78 در فصل برداشت خرما به روستا رفتم و سري به خالهام زدم،كه بعدها مادر شوهرم شد. خالهام گلايه داشت كه :
😔 «عبدالحميد ميخواهد از شمال انتقالي بگيرد و به زاهدان برود.»
از من خواست وقتي به بندر برگشتم به او زنگ بزنم و از اين تصميم منصرفش كنم. من گفتم:
😥 «خجالت ميكشم و نميتوانم زنگ بزنم.»
اما اصرار كرد و نهايتاً قبول كردم. وقتي از بندر به عبدالحميد زنگ زدم، خيلي تعجب كرده بود كه چطور دخترخالۀ مغرورش به او زنگ زده است. من هم خودم را به ناراحتي زدم و گفتم :
«چرا ميخواهد با قضيه انتقالياش خاله را ناراحت كند.»
📞 و تلفن را قطع کردم. بعدها برایم تعریف کرد :
🌷 «وقتی آمدم پای تلفن و صدایت را شنیدم انگار یک حس خوبی در وجودم بود.»
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
🔹 وقتی از مرخصی آمد با پدرش به خواستگاری آمدند اول موضوع را با مادرم که خالهاش میشود مطرح کرد و بعد آمدند خواستگاری.
😊 همان تماس ساده تلنگري شد كه هر دو جديتر به هم فكر كنيم. طوري كه وقتي عبدالحميد به مرخصي آمد، از علاقهاش به من با خانوادهاش صحبت كرده بود، آنها هم يك شب به خانه ما آمدند و قرار و مدارها را گذاشتيم. آبان 79 عقد و اسفند 79 هم مراسم عروسیمان بود. من از اول شرط كردم كه بايد انتقالي بگيرد و به بندر بيايد، او هم قبول كرد. بعد از انتقالياش با هم، عقد سادهای گرفتیم.
💰 پدرم به مهر 14 سكه اعتقاد خاصي دارد و از تجملات هم خوشش نمیآمد. مهریه من را یک جلد کتاب کلامالله مجید، 14 سکه بهار آزادی و یک آینه و شمعدان بود، فاميلها به شوخي ميگويند كه آقاي سالاري بلد نيست بيشتر از 14 بشمارد.
💫 اتفاق جالبی که در مراسم عقدمان اتفاق افتاد و فراموش نشدنی این بود که پدرم اهل تجمل گرایی نبود و قرار شد در مراسم عقد خاله و عمه و عمو و دایی باشند. و مراسم عقد بسیار ساده در منزل پدرم برگزار شد. شب که مهمانها آمدند و بعد از پذیرایی شام عاقد به منزلمان آمد و پرسید :
«مهریه عروس خانم را بفرمایید»
🌷 پدرم مهریه را بر روی کاغذ نوشت و تحویل عاقد داد، وقتی عاقد مهریه را خواند پدر عبدالحمید اشک در چشمانش حلقه زد و باور نمیکرد آقای سالاری که اینقدر دخترش را دوست دارد چنین مهریهای قرار دهد. از طرفی در فامیل همسرم مهریه دختر خانمها تقریباً زیاد بود.
🍂 وقتی عاقد خطبه عقد را جاری کرد و دفتر ثبت را باز کردند که من و عبدالحميد امضا کنیم، 😅 متوجه شدند که دفتر را اشتباهی آوردند و همین باعث شد من و پدرم و عبدالحميد و پدرش و سه نفر هم برای امضا به دفتر خانه برویم و امضا زندگیمان را آنجا انجام دهیم.
💞 من و عبدالحميد تا مدتها به این موضوع که در شب اول زندگیمان اتفاق افتاده بود میخندیدیم.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
☘ زندگي ما تا چند سال در همان بندر عباس گذشت. عبدالحميد حدود شش سال قبل از شهادتش از نيروي انتظامي خارج شده بود.
✅ بعد از آن به همراه برادرش با وانت كار ميكردند. شكل و شمايلش را كه نگاه ميكردي، يك مرد عيالوار زحمتكش را ميديدي كه در آفتاب گرم بندرعباس كار ميكند و روزگار ميگذراند، اما در دلش خيلي خبرها بود.
😍 ارادتش به اهل بيت آنقدر بود كه وقتي تصميم به اعزام گرفت، چون در استان هرمزگان داوطلبانی چون او را سخت گزينش ميكردند، خودش را به سيستان و بلوچستان رساند و از آنجا اعزام شد.
🌷 عبدالحميد هيچ وقت مدعی صف اول نبود و اهل بيت او را از آخر مجلس چيدند.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
🛤 اولین سفر ما سه روز بعد از ازدواجمان بود، تصمیم گرفتیم ماه عسل به زیارت حرم مطهر آقا علی بن موسیالرضا (ع) برویم و راهی مشهد شدیم. البته به غیر از پدرمان به هیچکس در باره این سفر چیزی نگفتیم.
🚞 با قطار رفتیم و با هواپیما برگشتیم. سفری به یاد ماندنی و خاطرهانگیز بود، علیالخصوص که عبدالحمید هم اهل گردش و بسیار هم خوشسفر بود.
😍 خاطره آن روزها برایم ماندگارشده است. البته بعدها هم برای تفریح و گردش به شهرهای دیگری مثل رامسر، فریدونکنار ، ساری و...رفتیم
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
اولین فرزندمان پسر است، محمد امین 7 خرداد 81 به دنیا آمد. برای اسمش نظر خانوادههایمان را پرسیدیم، هرکدام یک اسمی را گفتند. من گفتم: «دوست دارم اسم پسرمان را محمدامین بگذاریم.» عبدالحمید هم به نظرم احترام گذاشت و وقتی شناسنامهاش را از ثبت احوال گرفت، به شوخی گفت : «اسمش را محمدصادق گذاشتم»
✅ بعد که به من نشان داد دیدم اسم محمدامین در شناسنامه است. هشتماه بعد باردار شدم و دخترم در بندرعباس متولد شد. اسمش را زهرا گذاشتیم چون در ایام شهادت امام علی (ع) به دنیا آمد.
🌹 همسرم بر روي تربيت بچهها خيلي حساس بود. همیشه ميگفت: «تربيت آنها با مادرشان است»، اما خدا را شكر دو نفري بچهها را خوب تربيت كرديم. و میگفت :
❤️ «دوست دارم بچههایم روی پای خودشان بایستند، میخواهم آنها از همه لحاظ تک باشند، هم از نظر اخلاق و رفتار و هم از نظر درس و مدرسه.»
🎤 پسرم محمدامین مداحی یادگرفته است و در مجالس مداحی میکند و در رشته حفظ قرآن مقام استاني دارد و حالا قاري قرآن است. در دیدار با رهبر در حضور ایشان مداحی کرد که مورد تشویق آقا قرار گرفت. دخترم زهرا هم علاوه بر درس خواندن تکواندو کار میکند.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
⚠️ نمیخواهم در مورد عبدالحميد غلو كنم، اما او يك مرد به تمام معنا بود. اخلاق خوبي داشت و بسيار متواضع بود. با هركسي مصافحه ميكرد.
🔰 البته گاهي عصباني ميشد كه سعي ميكردم در آن مواقع طرفش آفتابي نشوم و خيلي زود هم آرام ميشد.
☺️ عبدالحميد يك مرد زحمتكش و خانواده دوست بود. حجاب من را دوست داشت و میگفت: «حجابت را با لباس و پوشش بندری دوست دارم.»
🌷 به دوستاش خیلی کمک میکرد. مثلاً اگر بیمارستان بودند یا جایی نیاز داشتند به کمکشان میرفت. به فعالیتهای اجتماعی هم علاقه داشت. من و عبدالحمید به همراه بچههایمان در راهپیمایی روز قدس و 22 بهمن شرکت میکردیم. نماز جمعه هم اغلب با محمدامین میرفت.
🔴 يك نكتهاي كه در زندگياش خيلي پررنگ بود اينكه او احترام خيلي زيادي به مادرش ميگذاشت. غير از خودش يك برادر و سه خواهر دارد، اما هر وقت مشكل يا بيمارياي براي مادرش پيش ميآمد، عبدالحميد بود كه جلوتر از ديگران به خدمت مادرش ميرفت. به نظرم دعاي خير او در سرنوشت زيباي عبدالحميد تأثيرگذار بود.
🌹 شوهری فداکار برای همسرش، پدری دلسوز و مهربان برای فرزندانش و فرزندی خوش اخلاق و نیکو برای پدر و مادر و همه این خصوصیات رفتاری برای دوستان و آشنايان داشته است. یک روز همسایهمان را به شهرِشان بردند، وقتی آنجا رفت و دید که یک مکان بسیار زیبایی است سریع برگشت و من و بچه ها را هم با خود برد.
🌷 آن سال هم رهبر عزیزمان به بندرعباس آمده بود آمد بین این همه جمعیت مرا پیدا کرد و گفت: «آمدهام که با هم به یک جایی برویم.» گفتم: «من تا رهبر را نبینم نمیآیم» در همین حین رهبر در مصلا وارد شد و به جایگاه آمد، گفت: «حالا برویم» گفتم: «عبدالحمید من دیگر نمیدانم کی رهبر را میبینم.» گفت: «میبینی من میدانم که رهبر را باز هم میبینی»
✅ واقعاً حرفش هم درست بود، چون یک ماه از شهادت عبدالحميد نگذشته بود که با من از تهران تماس گرفتند که با بچههایم به دیدن رهبر برویم دیدنی که اینقدر از نزدیک بود که شاید در خواب هم نمیتوانستم ببینم.
💠 لحظه تحویل سال نو بدون استثناء در گلزار شهدای بندرعباس سر مزار شهدا بودیم، به شهید علی سالاری اعتقاد خاصی داشت. این شهید بزرگوار عموی بنده است.
🌟 اعتقاد خاصی به ائمه علیهالسلام داشت. 10 روز محرم را در مسجد روستایمان میرفت، فقط براي عزاداري نميرفت.
😔 آنجا خادمی امام حسین علیهالسلام را میکرد، با آب و چای و ... از مهمانان امام حسین علیهالسلام پذیرایی میکرد. به دلیل عشق و علاقهای که به ائمه علیهالسلام داشت، فيلم زيارت همسرم و همرزمانش در حرم خانم رقيه سلامالله علیها را كه ميديديم، حال و هواي عبدالحميد واقعاً ديدني بود.
💫 طور خاصي منقلب شده بود. عاشق اهل بيت بود علیهالسلام و در راه عشقش هم جان داد.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
دشمنت کشت ولی نور تو خاموش نشد
آری آن جلوه که فانی نشود نور خداست
#السلام_علیک_یااباعبدالله_الحسین
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
🔹 سال 94 بود كه گفت ميخواهد براي دفاع از حرم اهل بيت به سوريه برود. بدون اينكه حتي عضويت فعال و مستمر در بسيج داشته باشد.
🚫 هيچوقت از انگيزههاي رفتن همسرم نپرسيدم. اينكه بخواهم سئوال پيچش كنم و او برايم توضيح بدهد، اما همسرم در رفتنش آنقدر مطمئن بود كه چون ديد از هرمزگان اعزامش نميكنند، اين در و آن در زد و از سيستان اعزام گرفت.
🍂 ظاهراً چند نفر از دوستانش از آنجا تماس گرفته بودند كه نيروهاي داوطلب مردمي را از اينجا راحتتر ميبرند و عبدالحميد هم با عنوان اين كه اهل سيستان است، چند روزي به آن جا رفت و اعزام گرفت.
جالب است كه در مراسم تشييع پيكرش، يكي از فرماندهانش ميگفت:
😔 «زمان جنگ شناسنامهها را دستكاري ميكردند و حالا محل سكونت را!»
🌟 ارادت خاصي به شهدا داشت. وقتي گفت ميخواهد براي دفاع از حرم به سوريه برود، من خيلي از اوضاع منطقه خبر نداشتم. ميدانستم فتنهاي بنام داعش و تروريستهاي سلفي هستند، اما از ابعاد قضيه باخبر نبودم.
✅ بنابراين فكر ميكردم رفتن آنها آن قدرها هم پرخطر نيست. اينطور بود كه راحتتر از آن چيزي كه فكرش را بكنيد، با رفتنش موافقت كردم. هرچند اگر ميدانستم چقدر خطر دارد باز هم قبول ميكردم. به من میگفت :
«اگر قبول کنند بروم سوریه حتماً میروم برای مبارزه با داعشیها و دفاع از حرم حضرت زینب (س)»
🔸 من مخالف رفتنش نبودم، ولی از شکنجههای داعشیها میترسیدم به او گفتم: «اگر اسیر داعشیها شوی شکنجهات میکنند!»
⚜ جبهه میگرفت و میگفت: «مگر میتوانند من را اسیر کنند و شکنجهام بدهند؟!»
من هم همیشه آرزو داشتم همسر شهید بشوم، حتی قبل از ازدواج، فکر نمیکردم دفعه اول که به سوریه میرود شهید می شود.
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
📆 26 مهرماه 1394 كه مصادف با چهارم محرم بود، بدون اينكه بچهها از رفتنش خبر داشته باشند، موقع رفتنش عادی خداحافظی کرد، چون هنوز اعزامشان قطعی نشده بود. به دلم هم چیزی نیامد. فقط وقتی با محمدامین و زهرا خداحافظی کرد به زهرا گفت :
📱 «این گوشی تلفن که دست من است چند وقت دیگر میدهم به شما.»
🌹 به محمدامین هم گفت: «چون در روستا مداحی میکنی یک گوشی جدید برایت میخرم.»
✅ از آنجا دو بار به من زنگ زد و بعد از چند روز كه توانسته بود اعزام بگيرد، به همراه همرزمانش به سيستان و از آنجا به تهران رفته بودند. گويا 15 روز هم آنجا آموزش ميبينند. طي اين مدت هم چند بار با من تماس گرفت. در سوريه تنها دوبار و آن هم در حد يكي دو دقيقه توانستيم با هم تلفني حرف بزنيم. عبدالحميد خيلي در سوريه نماند و سوم آذرماه 94 به شهادت رسيد.
🕊 پيكرش 14 آذر در بندر و حاجيآباد تشييع شد و پانزدهم در روستايمان سردر به خاك سپرده شد.
🕊💔 خبر شهادت
با برادرم رفته بودیم بازار برای خرید ولیمه بازگشت پدر ومادرم از کربلا. در همین حین یکی از اقوام زنگ زد و گفت : یکی از فامیلهایمان فوت شده.
😔 من خیلی ناراحت شدم. مدام به دلم میآمد که انگار یک جوانی از دست رفته است، وقتی برگشتم خانه زهرا دخترم جلوی درب حیاط منتظرم بود، دواندوان به طرفم آمد و گفت: «خبر داری چی شده؟»
به او اجازه ندادم صحبتش تمام بشود. چون ناراحت بودم گفتم: «میدانم کی فوت کرده»، در خانه دیدم برادرم خیلی ناراحت است. به او گفتم: «چی شده؟» برادرم میخواست بگوید که زهرا پرید وسط حرفش و گفت: «مامان میخواستم بگویم که بابا عبدالحمید شهید شده!»
⚠️ دچار تردید و دلهره شدم نمیدانستم حرف زهرا جدی است یا حرف کسی که قبلاً به من زنگ زده بود و گفت: «یکی از اقوام فوت شده.»
به برادرم گفتم: «زنگ بزن به فامیلمان که در سپاه است و خبر قطعی بگیرد»
📞 برادرم کاظم زنگ زد و به او گفتن خبر قطعی است. تلویزیون هم داشت از شبکه استانی زیرنویس میکرد. پسرم محمدامین داشت تلویزیون نگاه میکرد گفت: «درسته داره زیرنویس مینویسه»
😔 دیدم نوشته «شهید عبدالحمید سالاری فرزند حمزه...» باز هم باور نمیکردم. وقتی باور کردم که از سپاه به برادرم زنگ زدند و گفتند :
عکس عبدالحمید را بفرستید...
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
هوا از عطر تو غوغاست
می دانم که اینجایی
می دانم که اینجایی...
عزیزم سایه ات پیداست
می دانم که اینجایی
می دانم اینجایی...
هدایت شده از یا رفیق من لا رفیق له
شهید عزیز
آقا عبدالحمید، ممنون که اجازه دادی و مهمان گروه ما شدی و قدم بر چشم ما گذاشتی...
ما رو از دعای پاک خودت، به مخصوص دعای شهادت محروم نگردان...
الهی آمین 🌹
شادی روح شهدای گلگون کفن و شهید عزیز و گرانقدر که امشب مهمان گروه بود؛ #شهید_عبدالحمید_سالاری، شهید مدافع حرم، فاتحه و صلواتی ختم کنیم.🌹🌹🌹
هدایت شده از "کانال رسمی استاد دانشمند"
1_5177013764528013367.mp3
22.23M