🌹شهید مدافع حرم «رضا بخشی» در همان شب و روزهای اعتکاف های عاشقانه اش در حرم مطھر رضوی برگزیده شد و یا شاید در شب و روز های محرم دوران 14 سالگیش که با چه عشقی و حالی مداحی میکرد؛ در مسجد محل و یا شاید در عھد و پیمانی که در کاروان راهیان نور با شھدای هشت سال دفاع مقدس بسته بود خدا می داند.
😍همیشه اولین کاری که بعد از آمدن از سوریه می کرد این بود که هنوز وسایلش را بر زمین نگذاشته به حرم مطهر رضوی می رفت و با حال و هوایی ویژه زیارت امین الله می خواند.
🌹فاتح مسئول نیروی انسانی تیپ شده بود، هنوز بسیاری از نیروها نمیشناختنش. یک روز عده ای از رزمنده ها آمدند اتاق نیروی انسانی، همشون خسته بودند، ضمن اینکه همشون هم دارای مشکلاتی بودند که پس از یکماه حل نشده بود.
عصبانیت در چهره هاشون مشخص بود، جوابهای من بدردشون نخورد، ناراحتیشون بیشتر شد و یقه منو گرفتن!
🔹گفتم: چرا نمیرید با مسئول اصلی صحبت کنید؟!
گفتن: کی مسئول اصلیه؟
یقم در دستشون بود و سرم رو چرخوندم و فاتح رو در محوطه دیدم که به دیواری تکیه داده بود. با دست نشونش دادم و گفتم: اون شخص مسئول اصلیه!
💠با عجله از اتاق خارج شدند و بعضیهاشون میگفتن الآن میریم حسابشو کف دستش میذاریم. حدود سی نفری میشدن که بسمت فاتح رفتند.
همه پرسنل جلوی پنجره جمع بودیم، خدایا حالا چی میشه! جمعیت فاتح رو دوره کردند و حدود ده دقیقه ای فاتح میون آنها دیده نمیشد.
😳یکباره دیدیم همه جمعیت با آرامی متفرق شدند و هر کدام به سمتی رفتند. باعجله رفتم داخل محوطه و از یکی از رزمنده های معترض پرسیدم، چی شد؟
همینطور به راهش ادامه داد و گفت: بابا این دیگه کیه! هرچی بهش میگیم باز به ما لبخند میزنه.
آخرشم پیشانی ما رو بوسید و گفت پیگیری میکنه
دیدم فاتح همچنان به دیوار تکیه داده و تسبیح آبی رنگش تو دستشه😔😔
💠خاطره ای از سردار #شهید_رضا_بخشی از زبان همرزمش
برای عملیات در سوریه بودیم که خبر دادند فرزند من به دنیا آمده است. همه بچهها مرا دوره کردند که باید شیرینی بدهی.
من هم هیچ پولی در جیبم نبود رو کردم به فاتح و گفتم :
«آقا رضا! مثل داداش من است؛چه فرقی میکند؟ من و او ندارد؛ آقا رضا حساب میکند»
😔من شوخی کردم اما شھید فاتح بدون هیچ درنگی دست کرد در جیبش و پول داد به بچهها که بروند و شیرینی تولد بچه من را بخرند و بیاورند...
💠برای اولين بار من و فاتح با هم رفتيم مزار شهدای شهر اصفهان. اول رفتيم سر مزار شهدای گمنام و فاتحه ای خوندیم و...اون روز حال و هوای عجيبی داشت.
🍃🌸حدودا يک ساعت يا بيشتر با شهدا داشت درد و دل ميکرد. بعد نشستيم روی صندلی و عکس رو گرفتیم.
به شوخی بهش گفتم: دادش رضا اينجا عکس نگير شهيد ميشی
مثل هميشه با سکوت و لبخند پر معناش فقط بهم نگاه کرد. شايد اونجا يه لحظه پرده کنار رفته بود و فاتح اين روزها رو ديده بود...
🌾 او با درایت و پشتکاری که داشت اعتماد فرمانده ابوحامد (شهید رضا توسلی) را جلب کرد و او را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد در میدان نبرد از هیچ خطری هراسی به دل نداشت یک بار از ناحیه بازو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شداما خم به ابرو نیاورد چرا که حتی برای مداوا و بهبودی به مرخصی نیامد.
⚠️از هیچ یک از کارهایش برای خانواده تعریف نمی کرد تا مبادا مادر نگران شوند حالا در خانه مراعات حال مادر را می کرد اما حتی به دوستان نزدیکش هم چیزی نمی گفت به آنها گفته بود که در آنجا آبدارچی هست...
زنده باد یاد شهدا
🌾 او با درایت و پشتکاری که داشت اعتماد فرمانده ابوحامد (شهید رضا توسلی) را جلب کرد و او را به عنوان
سمت چپ ابوحامد
شهید توسلی
وسطی شهید بخشی
و حاج قاسم سردار دلها
👌شايد بتوان آغاز ماجرا را اوج گرفتن تهديد به تخريب بارگاه عمه سادات به شمار آورد؛ تهديدي برخاسته از صداي گوشخراش جاهليت كه واكنش جوانان مسلمان را برانگيخت و شعار «كلنا عباسك يا زينب(س)» را طنينانداز كرد.
🌟از سراسر سرزمينهاي اسلامي، حركت مجاهدان به سوي سوريه شكل گرفت تا چون عباسِ زينب از حريم خانواده پيامبر(ص) پاسداري كنند.
جوانانِ ايراني، افغانستاني، عراقي، لبناني، يمني، پاكستاني و… به نيروهاي مقاومت در سوريه پيوستند و در برابر تروريستهاي تكفيري قد علم كردند.
افغانستانيهاي اين جهاد به تيپ «فاطميون» معروف هستند و در عينِ گمنامي، از جانشان مايه ميگذارند تا مبادا دشمنِ تكفيري، وجبي به زينبيه نزديك شود…
☺️ يكي از اين رزمندگان شهيد رضا بخشي بود؛ شهيدي كه با وجود جواني، معاون عملياتي تيپ فاطميون بود. جوان رشيد ۲۸سالهاي از اهالي جاده سيمان مشهد كه با لقمه حلال پدر كارگرش در همان محدوده از حاشيه شهر بزرگ شد.
👤عباس چند سالي از برادر شهيدش بزرگتر است. ميگويد كه تقريباً از همهكارهاي رضا خبر داشته و با داداش رضا بسيار صميمي بوده است :
🍃براي بار اول كه ميخواست برود سوريه نزد من آمد و ماجرا را گفت اما از من قول گرفت به كسي اطلاع ندهم. بيم آن را داشت كه خانواده و به ويژه پدر و مادر مانع رفتنش شوند. به او گفتم: «براي چه ميخواهي بروي؟ اگر بهخاطر حقوقش ميروي اين كار را نكن.»
😔خنديد، خندهاي كه حاكي از اين بود كه پاي اعتقادات در ميان است. يك ماه و نيم از نخستين اعزامش گذشت كه به مشهد برگشت. از او خواستم كمكم موضوع را به خانواده بگويد و به اين ترتيب خانواده از حضور او در سوريه و دفاع از حرم حضرت زينب(س) باخبر شدند. البته از جزئيات كارش اطلاعي نداشتيم. هرگاه ميپرسيديم آنجا چه ميكني؟ ميگفت: «پشت صحنهام و كار خاصي انجام نميدهم!»
👌هيچيك از ما و حتي دوستانش نميدانستند رضا در سوريه سردار است و دست راست ابو حامد فرمانده تيپ فاطميون(شهيد عليرضا توسلي). اين را هنگامي دريافتيم كه خبر شهادتش را نهم اسفند به ما دادند. مسئولان تيپ گفتند كه روي پلاكاردها در كنار اسم رضا بنويسيم «سردار»؛ آن زمان بود كه تازه شستمان خبردار شد رضا چه ميكرده است.😳
💠گاهي كه او را به كارگاه خياطي كه در آن كار ميكردم ميبردم، به خاطر شخصيت گيرايي كه داشت همه را به خودش جذب ميكرد. زياد اهل عكس گرفتن و اينطور برنامهها نبود اما در آخرين روزهاي عمرش به يكي از دوستانش زنگ ميزند و از و ميخواهد كه باهم به كوه بروند.
آنجا عكسهاي زيادي ميگيرند و رضا ميگويد: «اينها را تا وقتي من شهيد نشدم، منتشر نكن.»
آن روز او از دوستش ميخواهد كه به سبب سرماي هوا به خانه برگردند كه دوستش ميگويد :
«مگر تو فاتح نيستي؟ نميخواهي قله را فتح كني؟!»
رضا جواب ميدهد: «اِنشاءا… فتح قله شهادت.»
😔چند ساعت پيش از شهادتش هم به همرزمانش ميگويد: «از من عكس بگيريد و بغلم كنيد كه ديگر مرا نميبينيد.»😭😭
🍃راضيه، خواهر كوچك شهيد
ما هشت خواهر و برادريم كه آقا رضا فرزند پنجم خانواده بود. مهربانيهاي داداشِ مهربانم را هرگز فراموش نميكنم. برادرم همه فن حريف بود. همزمان كه دانشآموز بود، درس حوزه ميخواند و بعد هم به دانشگاه رفت.
☺️از لحظاتش بهخوبي استفاده ميكرد. طراحي و نقاشياش و تسلط او به فنون رايانه بينظير بود. به علماندوزي بها ميداد. خواهرم كه در افغانستان دكتري جغرافياي سياسي دارد و استاد دانشگاه است، باتوجهبه خطر حضور در سوريه، از او خواسته بود به افغانستان برود و در كار شايستهاي مانند تدريس با حقوق مناسب مشغول شود اما آقارضا بيآنكه چيزي به ما بگويد، راه خودش را انتخاب كرده بود.
من و مادر و يكي از برادرهايم به سوريه که رفتيم تا از نزديك محل شهادت برادر و مقرشان را ببينيم. آنجا درِ اتاق آقارضا را كه به رويمان باز كردند، منظم و مرتب همه وسايل سر جاي خودش بود. يكي از دوستانش براي ما تعريف ميكرد كه او با اينكه در اتاقش تخت داشته، همواره روي زمين ميخوابيده است. برخي بچهها هم با او در يك اتاق نميخوابيدهاند چون ميگفتند برادرم آنها را خيلي زود بيدار ميكرده است.
🍃❤️مادر شهید
در اين چند وقت دلم براي پسرم خيلي تنگ شده است و در خلوت خودم بيتابي ميكنم.»
😔اما دلم به اين خوش است كه در راه خدا جوانم را دادهام. هر زمان با او تماس ميگرفتم كه «مادر، بودن در آنجا خطرناك است، برگرد» ميگفت: «مادر، جايم خوب است. خاطرجمع باشيد.»
🍃❤️يك بار كه به مشهد آمد، ديدم پلاكي به گردنش انداخته است. به او گفتم: «مگر ميخواهي شهيد شوي؟ فوري آن را از گردنت در بياور»
😞كه بهخاطر من درآورد. پسرم عجيب عاشق و محب اهلبيت (ع) بود. گاهي كه در همين خانه نقليمان روزهاي محرم مجلس روضه ميگرفتم، او هم روضهخوان ميشد. تنها جايي كه براي اهلبيت(ع) ميخواند، خانه خودمان بود. هفته پيش دو تا از همرزمانش به ديدن ما آمدند و گفتند در محل شهادت او و ابوحامد، گل لاله سرخ روييده است.
✍برادر شهید :
🔹یک بار، گلوله ای شانه اش را دریده بود،دوستش به او گفته بود: «رضا، یک دستت را در این راه دادی خدا قبول کند؛ بگذار بقیه بروند، تو نرو»
🔸جواب داده بود:
مگر نشنیدی حضرت عباس (ع) چگونه در میدان نبرد دستهایش را فدا کرد؟
🔹ما امروز باید به وظیفه مان عمل کنیم، ما مدافعان حرمیم، دست و پا که سهل است، سرمان هم برود نمیگذاریم دست تکفیری ها به حرم حضرت زینب ( س) برسد.
سجاد با اشارهبه وصيت برادرش ميگويد:
💐از رضا وصيتنامهاي صوتي در حد پنجدقيقه داريم كه در آن به سه نكته اشاره شده است؛ يكي اينكه اگر كسي ميخواهد براي دفاع از حريم حرم به ميدان برود، سعي كند وجدانش جلوتر از خودش برود و حتما اخلاص داشته باشد. برادرم همچنين از همه حلاليت طلبيده و نگران بوده مبادا شخصي از او كدورت و ناراحتي به دل داشته باشد. ديگر گفته او اين است:
❤️❤️🌹💐«عزيزترين فرد در دنيا، مادرم مادرم مادرم است. مواظبش باشيد.»
خانواده ی شهید معزز
👤سجاد، بزرگترين پسر خانواده است كه ميگويد :
احترام رضا به پدر و مادرم واقعاً مثال زدني بود. هرگاه بيرون از منزل ميرفت و حتي اگر زودهنگام برميگشت، ابتدا دست پدرم را ميبوسيد. يك بار هم پدرم كه كارگر ساختمان است، در حين كار از ناحيه كتف آسيب ديد.
✅پيمانكار پروژه و اداره كار به ما كه تبعه مجاز افغانستاني هستيم، پاسخگو نبودند تا اينكه رضا پرونده پدرم را پيگيري و آنقدر دوندگي كرد كه توانست همه حقوحقوق ضايعشده پدر را دريافت كند.
😞دکتری حقوقش را نگرفت اما دکتری بالاتر از آن را از دستان با کفایت ابوالفضل العباس (ع) و حضرت زینب کبری (س) گرفت.
👌همچون عباس (ع) دستش را فدا کرد به قول خودش دست و پا که سهل است جان و سرمان به فدای حضرت زینب (س).
🕊وقتی که خبر شهادتش را به خانواده دادند گفتند:
بنویسید سردار رضا بخشی (فاتح) خبر شھادتش همانند مهربانیهایش خانواده را غافلگیر کرد....
او خود را برای ادامه دادن تحصیلاتش در مقطع دکتری در رشته دانشگاهی اش حقوق آماده می کرد؛ نا گفته نماند که موضوع پایان_نامه ارشدش را تحولات پیرامون سوریه انتخاب کرده بود.
❤️مادرش هیچگاه صورتش را هنگام خداحافظی نمیبوسید؛ چون که فکر میکرد اگر صورت مسافر را ببوسد دیر باز می گردد و برگشتنش طولانی میشود
بار آخری که رفت قول داده بود به مادر که دو هفته ای برگردد؛ واقعا درست گفته اند "مرد است و قولش" و به قولش عمل کرد و درست دو هفته بعد در سن 27 سالگی روز شنبه 9 اسفند ماه سال 1393 و در حال و هوای ایام فاطمیه در درگیری با تروریست های تکفیری در جریان عملیات آزادسازی تل قرین در حومه درعا دعوت حق را لبیک گفت و در کنار فرمانده ابوحامد (شهید رضا توسلی) جان به جان آفرین تسلیم کرد...
🌹مادر شهید می گوید:
خون رضا، در راه اسلام ریخته شد. درخت اسلام ریشه اش با خون این شهیدان محکم می شود. شکر خدا که در راه او شهید شدند. خون ایشان روی زمین نمی ماند و به امید خدا پیروزی با ماست. فرزندان ما برای دین ما رفتند، به برکت خون ایشان، اِن شاءالله وحدت ما بیشتر شود. مصلحت حق این بوده است که این چنین بروند.
خب...
آقا رضا داداش عزیز
می دونم الان حاضر هستی و معرفی خودت رو میخونی
قدم بر چشم ما گذاشتی و معرفی امشب رو به خودت اختصاص دادی...
دوستانی که در جمع ما هستند، یا دوستان خارج گروه و هر حاجتمندی که مشکلی یا حاجتی دارند یا ممکنه داشته باشند...
برای رفع مشکل و حاجت رواییشون دعا کن.
یاد ما هم کن😔
شادی روح شهدای گلگون کفن و مدافع حرم شهید رضا بخشی فاتحه و صلواتی ختم کنیم. 🌹🌹🌹