eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
239 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
1_14014140.mp3
1.08M
سلام من به بقیع و چهار... حاج منصور ارضی
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷 سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج) سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز 💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند 🏴فرارسیدن شهادت آقا (ع) رو خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنم. امشب در خدمت شهیدی هستیم از شهدای ؛ از فرماندهان و طلبه شهید با نام جهادی فاتح و معروف به فاتح دلها ؛ از قطعه ای از بهشت مشهد مقدس مطالب از وب سایت های نوید شاهد، شهدا - اخبار جهادی، قطره، مشرق، وبلاگ مدافعون و نرم افزار مدافعان حرم
🌷 امام صادق (ع) فرمودند : خدای متعال می فرماید : مردم خانواده من هستند، پس محبوبترین آنان نزد من کسانی هستند که با مردم مهربان تر و در راه نیازهای آنان کوشاتر باشند. (کافی، ج ۲، ص ۱۹۹) 🏴فرارسیدن شهادت #امام_صادق (ع) رو تسلیت عرض می کنیم🕯
🌹سردار شهید مدافع حرم «رضابخشی» با نام جهادی فاتح در تاریخ ۱۳۶۵/۷/۹ در شهر مقدس مشهد در خانواده ای متدین و مذهبی به دنیا آمد. ☺️از همان کودکی شیفته کلاس های فرهنگی مسجد محل زندگی خویش شد و در این کلاس ها،حضوری پر رنگ داشت 🌟تاثیر فضای معنوی مسجد در کنار تعهد خانوادگی، شهید را بر آن داشت تا در کنار تحصیلات معمول و کلاسیک خود، به فرا گیری دروس حوزوی نیز مشغول شود و نشان سربازی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را بر تن و جان خود حک نماید. 👌از همین رو دروس مقدماتی حوزه را در مدرسه حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه الشریف سپری کرد و در حوزه علمیه مشهد، مشغول تحصیلات حوزوی گشت.
💠در دوره دبیرستان به عنوان دانش آموز نمونه شناخته شد و در تمامی مسابقات قرآنی، تفسیر، نهج البلاغه و...در زمره برترین ها محسوب میشد و مقام های بسیاری کسب نمود. 🌷شهیدبزرگوار که تحصیلات حوزوی و دانشگاهی را مکمل هم می دانست، در ادامه وارد جامعه المصطفی‌ العالمیه شد و در رشته ی علوم قرآن و حدیث و کارشناسی ارشد فقه و معارف اسلامی ادامه تحصیل داد به ورزش فوتبال علاقه شدیدی داشت و اهل شنا نیز بود در واقع شناگر قهاری  بود. 🍃در مباحث حوزوی با همه مباحثه می کرد؛ به قدری که حیرت همگان را بر می انگیخت زیرا او از بقیه همکلاسی های حوزه اش کوچکتر بود. 🌟شاید سبب این همه توفیق، اخلاق و رفتار خوش شهید با خانواده و اطرافیانش بود او نسبت به پدر و مادر خود تواضع و خاکساری خاصی داشت و اخلاق و رفتار اسلامی اش در میان دوستان و آشنایان زبانزد بود.
👤او در طی تحصیل خود در جامعه المصطفی العالمیه به عنوان دانشجوی برتر نخبه در زمینه های پژوهشی دعوت به همکاری می شود. 🌾هوش سرشار و استعداد بالای شهید، همراه با توکل و تلاش ویژه اش،موجب شد تا بورسیه تحصیلی او برای تحصیل در مسکو قطعی شود اما در همین اثنا بود که خبر تهدید حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) را شنید و وظیفه خود را چیز دیگری یافت او که غیرت دینی مثال زدنی داشت،بی درنگ، برای دفاع از حرم اهل بیت (علیه السلام) عازم سوریه شد و با نام جهادی فاتح، فاتح قله های روحانی و معنوی شد و جام را سر کشید. 👌او آگاهانه هر مسیری را انتخاب می کرد او نوک پیکان را دید و  حفاظت از کیان دین را انتخاب کرد و به سوریه رفت...
به خانواده اش گفته بود: من در میدان نبرد نیستم و به امور دفتری بچه ها رسیدگی میکنم و به همراه آنها به حرم رفته و برایشان مداحی میکنم؛ خاطرتان جمع جای من امن و خوب است. 😔اما خانواده غافل از اینکه، فرزندشان فرمانده ای غیور، توانا، فاتح دلها و خوبیها و سردار ملیحه دلشان آرام می گیرد.
👌خیلی از رزمنده های ایرانی و عراقی و لبنانی و سوری و دیگر مدافعان_حرم او را به نام (فاتح) میشناختند و می دانستند هر جا که فاتح پا بگذارد عملیات حتما با پیروزی همراه است. 🍃نبردهای رو در رویش با تکفیری ها و رشادت ها و دلیری های شهید همچنان در عتیبه، ملیحه و درعا و غوطه شرقی و حلب بر زبان رزمنده های مقاومت جاریست. 🌹او این اخلاص و پشتکارش را به خوبی نشان داد، چرا که حتی زمانی که در مرخصی بود از هیچ تلاشی برای رفع مشکلات بچه های فاطمیون دریغ نمی کرد. ☺️تمام هم و غمش این بود که مبادا کسی از خانواده شهید یا رزمنده مشکل یا ناراحتی داشته باشد.
🌹شهید مدافع حرم «رضا بخشی» در همان شب و روزهای اعتکاف های عاشقانه اش در حرم مطھر رضوی برگزیده شد و یا شاید در شب و روز های محرم دوران 14 سالگیش که با چه عشقی و حالی مداحی میکرد؛ در مسجد محل و یا شاید در عھد و پیمانی که در کاروان راهیان نور با شھدای هشت سال دفاع مقدس بسته بود خدا می داند. 😍همیشه اولین کاری که بعد از آمدن از سوریه می کرد این بود که هنوز وسایلش را بر زمین نگذاشته به حرم مطهر رضوی می رفت و با حال و هوایی ویژه زیارت امین الله می خواند.
🌹فاتح مسئول نیروی انسانی تیپ شده بود، هنوز بسیاری از نیروها نمیشناختنش. یک روز عده ای از رزمنده ها آمدند اتاق نیروی انسانی، همشون خسته بودند، ضمن اینکه همشون هم دارای مشکلاتی بودند که پس از یکماه حل نشده بود. عصبانیت در چهره هاشون مشخص بود، جوابهای من بدردشون نخورد، ناراحتیشون بیشتر شد و یقه منو گرفتن! 🔹گفتم: چرا نمیرید با مسئول اصلی صحبت کنید؟! گفتن: کی مسئول اصلیه؟ یقم در دستشون بود و سرم رو چرخوندم و فاتح رو در محوطه دیدم که به دیواری تکیه داده بود. با دست نشونش دادم و گفتم: اون شخص مسئول اصلیه! 💠با عجله از اتاق خارج شدند و بعضیهاشون میگفتن الآن میریم حسابشو کف دستش میذاریم. حدود سی نفری میشدن که بسمت فاتح رفتند. همه پرسنل جلوی پنجره جمع بودیم، خدایا حالا چی میشه! جمعیت فاتح رو دوره کردند و حدود ده دقیقه ای فاتح میون آنها دیده نمیشد. 😳یکباره دیدیم همه جمعیت با آرامی متفرق شدند و هر کدام به سمتی رفتند. باعجله رفتم داخل محوطه و از یکی از رزمنده های معترض پرسیدم، چی شد؟ همینطور به راهش ادامه داد و گفت: بابا این دیگه کیه! هرچی بهش میگیم باز به ما لبخند میزنه. آخرشم پیشانی ما رو بوسید و گفت پیگیری میکنه دیدم فاتح همچنان به دیوار تکیه داده و تسبیح آبی رنگش تو دستشه😔😔
💠خاطره ای از سردار از زبان همرزمش برای عملیات در سوریه بودیم که خبر دادند فرزند من به دنیا آمده است. همه بچه‌ها مرا دوره کردند که باید شیرینی بدهی. من هم هیچ پولی در جیبم نبود رو کردم به فاتح و گفتم : «آقا رضا! مثل داداش من است؛چه فرقی می‌کند؟ من و او ندارد؛ آقا رضا حساب می‌کند» 😔من شوخی کردم اما شھید فاتح بدون هیچ درنگی دست کرد در جیبش و پول داد به بچه‌ها که بروند و شیرینی تولد بچه من را بخرند و بیاورند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠برای اولين بار من و فاتح با هم رفتيم مزار شهدای شهر اصفهان. اول رفتيم سر مزار شهدای گمنام و فاتحه ای خوندیم و...اون روز حال و هوای عجيبی داشت. 🍃🌸حدودا يک ساعت يا بيشتر با شهدا داشت درد و دل ميکرد. بعد نشستيم روی صندلی و عکس رو گرفتیم. به شوخی بهش گفتم: دادش رضا اينجا عکس نگير شهيد ميشی مثل هميشه با سکوت و لبخند پر معناش فقط بهم نگاه کرد. شايد اونجا يه لحظه پرده کنار رفته بود و فاتح اين روزها رو ديده بود...
🌾 او با درایت و پشتکاری که داشت اعتماد فرمانده ابوحامد (شهید رضا توسلی) را جلب کرد و او را به عنوان جانشین خود انتخاب کرد در میدان نبرد از هیچ خطری هراسی به دل نداشت یک بار از ناحیه بازو مورد اصابت گلوله قرار گرفت و مجروح شداما خم به ابرو نیاورد چرا که حتی برای مداوا و بهبودی به مرخصی نیامد. ⚠️از هیچ یک از کارهایش برای خانواده تعریف نمی کرد تا مبادا مادر نگران شوند حالا در خانه مراعات حال مادر را می کرد اما حتی به دوستان نزدیکش هم چیزی نمی گفت به آنها گفته بود که در آنجا آبدارچی هست...
👌شايد بتوان آغاز ماجرا را اوج گرفتن تهديد به تخريب بارگاه عمه سادات به شمار آورد؛ تهديدي برخاسته از صداي گوش‌خراش جاهليت كه واكنش جوانان مسلمان را برانگيخت و شعار «كلنا عباسك يا زينب(س)» را طنين‌انداز كرد. 🌟از سراسر سرزمين‌هاي اسلامي، حركت مجاهدان به سوي سوريه شكل گرفت تا چون عباسِ زينب از حريم خانواده پيامبر(ص) پاسداري كنند. جوانانِ ايراني، افغانستاني، عراقي، لبناني، يمني، پاكستاني و… به نيروهاي مقاومت در سوريه پيوستند و در برابر تروريست‌هاي تكفيري قد علم كردند. افغانستاني‌هاي اين جهاد به تيپ «فاطميون» معروف هستند و در عينِ گمنامي، از جانشان مايه مي‌گذارند تا مبادا دشمنِ تكفيري، وجبي به زينبيه نزديك شود… ☺️ يكي از اين رزمندگان شهيد رضا بخشي بود؛ شهيدي كه با وجود جواني، معاون عملياتي تيپ فاطميون بود. جوان رشيد ۲۸ساله‌اي از اهالي جاده سيمان مشهد كه با لقمه حلال پدر كارگرش در همان محدوده از حاشيه شهر بزرگ شد.
👤عباس چند سالي از برادر شهيدش بزرگ‌تر است. مي‌گويد كه تقريباً از همه‌كاره‌اي رضا خبر داشته و با داداش رضا بسيار صميمي بوده است : 🍃براي بار اول كه مي‌خواست برود سوريه نزد من آمد و ماجرا را گفت اما از من قول گرفت به كسي اطلاع ندهم. بيم آن را داشت كه خانواده و به ويژه پدر و مادر مانع رفتنش شوند. به او گفتم: «براي چه مي‌خواهي بروي؟ اگر به‌خاطر حقوقش مي‌روي اين كار را نكن.» 😔خنديد، خنده‌اي كه حاكي از اين بود كه پاي اعتقادات در ميان است. يك ماه و نيم از نخستين اعزامش گذشت كه به مشهد برگشت. از او خواستم كم‌كم موضوع را به خانواده بگويد و به اين ترتيب خانواده از حضور او در سوريه و دفاع از  حرم حضرت زينب(س) باخبر شدند. البته از جزئيات كارش اطلاعي نداشتيم. هرگاه مي‌پرسيديم آنجا چه مي‌كني؟ مي‌گفت: «پشت صحنه‌ام و كار خاصي انجام نمي‌دهم!» 👌هيچ‌يك از ما و حتي دوستانش نمي‌دانستند رضا در سوريه سردار است و دست راست ابو حامد فرمانده تيپ فاطميون(شهيد عليرضا توسلي). اين را هنگامي دريافتيم كه خبر شهادتش را نهم اسفند به ما دادند. مسئولان تيپ گفتند كه روي پلاكاردها در كنار اسم رضا بنويسيم «سردار»؛ آن زمان بود كه تازه شستمان خبر‌دار شد رضا چه مي‌كرده است.😳
💠گاهي كه او را به كارگاه خياطي كه در آن كار مي‌كردم مي‌بردم، به خاطر شخصيت گيرايي كه داشت همه را به خودش جذب مي‌كرد. زياد اهل عكس گرفتن و اين‌طور برنامه‌ها نبود اما در آخرين روزهاي عمرش به يكي از دوستانش زنگ مي‌زند و از و مي‌خواهد كه باهم به كوه بروند. آنجا عكس‌هاي زيادي مي‌گيرند و رضا مي‌گويد: «اين‌ها را تا وقتي من شهيد نشدم، منتشر نكن.» آن روز او از دوستش مي‌خواهد كه به سبب سرماي هوا به خانه برگردند كه دوستش مي‌گويد : «مگر تو فاتح نيستي؟ نمي‌خواهي قله را فتح كني؟!» رضا جواب مي‌دهد: «اِن‌شاءا… فتح قله شهادت.» 😔چند ساعت پيش از شهادتش هم به هم‌رزمانش مي‌گويد: «از من عكس بگيريد و بغلم كنيد كه ديگر مرا نمي‌بينيد.»😭😭
🍃راضيه، خواهر كوچك شهيد ما هشت خواهر و برادريم كه آقا رضا فرزند پنجم خانواده بود. مهرباني‌هاي داداشِ مهربانم را هرگز فراموش نمي‌كنم. برادرم همه فن حريف بود. هم‌زمان كه دانش‌آموز بود، درس حوزه مي‌خواند و بعد هم به دانشگاه رفت. ☺️از لحظاتش به‌خوبي استفاده مي‌كرد. طراحي و نقاشي‌اش و تسلط او به فنون رايانه بي‌نظير بود. به علم‌اندوزي بها مي‌داد. خواهرم كه در افغانستان دكتري جغرافياي سياسي دارد و استاد دانشگاه است، با‌توجه‌به خطر حضور در سوريه، از او خواسته بود به افغانستان برود و در كار شايسته‌اي مانند تدريس با حقوق مناسب مشغول شود اما آقا‌رضا بي‌آنكه چيزي به ما بگويد، راه خودش را انتخاب كرده بود. من و مادر و يكي از برادرهايم به سوريه که رفتيم تا از نزديك محل شهادت برادر و مقرشان را ببينيم. آنجا درِ اتاق آقارضا را كه به رويمان باز كردند، منظم و مرتب همه وسايل سر جاي خودش بود. يكي از دوستانش براي ما تعريف مي‌كرد كه او با اينكه در اتاقش تخت داشته، همواره روي زمين مي‌خوابيده است. برخي بچه‌ها هم با او در يك اتاق نمي‌خوابيده‌اند چون مي‌گفتند برادرم آن‌ها را خيلي زود بيدار مي‌كرده است.
🍃❤️مادر شهید در اين چند وقت دلم براي پسرم خيلي تنگ شده است و در خلوت خودم بي‌تابي مي‌كنم.» 😔اما دلم به اين خوش است كه در راه خدا جوانم را داده‌ام. هر زمان با او تماس مي‌گرفتم كه «مادر، بودن در آنجا خطرناك است، برگرد» مي‌گفت: «مادر، جايم خوب است. خاطرجمع باشيد.» 🍃❤️يك بار كه به مشهد آمد، ديدم پلاكي به گردنش انداخته است. به او گفتم: «مگر مي‌خواهي شهيد شوي؟ فوري آن را از گردنت در بياور» 😞كه به‌خاطر من درآورد. پسرم عجيب عاشق و محب اهل‌بيت (ع) بود. گاهي كه در همين خانه نقلي‌مان روزهاي محرم مجلس روضه مي‌گرفتم، او هم روضه‌خوان مي‌شد. تنها جايي كه براي اهل‌بيت(ع) مي‌خواند، خانه خودمان بود. هفته پيش دو تا از هم‌رزمانش به ديدن ما آمدند و گفتند در محل شهادت او و ابوحامد، گل لاله سرخ روييده است.
✍برادر شهید : 🔹یک بار، گلوله ای شانه اش را دریده بود،دوستش به او گفته بود: «رضا، یک دستت را در این راه دادی خدا قبول کند؛ بگذار بقیه بروند، تو نرو» 🔸جواب داده بود:‌ مگر نشنیدی حضرت عباس (ع) چگونه در میدان نبرد دستهایش را فدا کرد؟ 🔹ما امروز باید به وظیفه مان عمل کنیم، ما مدافعان حرمیم، دست و پا که سهل است، سرمان هم برود نمیگذاریم دست تکفیری ها به حرم حضرت زینب ( س) برسد.
سجاد با اشاره‌به وصيت برادرش مي‌گويد: 💐از رضا وصيت‌نامه‌اي صوتي در حد پنج‌دقيقه داريم كه در آن به سه نكته اشاره شده است؛ يكي اينكه اگر كسي مي‌خواهد براي دفاع از حريم حرم به ميدان برود، سعي كند وجدانش جلوتر از خودش برود و حتما اخلاص داشته باشد. برادرم همچنين از همه حلاليت طلبيده و نگران بوده مبادا شخصي از او كدورت و ناراحتي به دل داشته باشد. ديگر گفته او اين است: ❤️❤️🌹💐«عزيزترين فرد در دنيا، مادرم مادرم مادرم است. مواظبش باشيد.»
خانواده ی شهید معزز 👤سجاد، بزرگ‌ترين پسر خانواده است كه مي‌گويد : احترام رضا به پدر و مادرم واقعاً مثال زدني بود. هرگاه بيرون از منزل مي‌رفت و حتي اگر زودهنگام برمي‌گشت، ابتدا دست پدرم را مي‌بوسيد. يك بار هم پدرم كه كارگر ساختمان است، در حين كار از ناحيه كتف آسيب ديد. ✅پيمانكار پروژه و اداره كار به ما كه تبعه مجاز افغانستاني هستيم، پاسخ‌گو نبودند تا اينكه رضا پرونده پدرم را پيگيري و آن‌قدر دوندگي كرد كه توانست همه حق‌وحقوق ضايع‌شده پدر را دريافت كند.
شهدا و حاج قاسم...