رفتم با بیسیم درخواست نیرو کردم و تا آمدم کنار او خطاب به من گفت: «نمیدانم نیروهای برادر جمشید نظمی در چه حالی هستند. برو خبری از آنها بیاور» (آنها در چند متری برادر باکری قرار داشتند.) همینکه رفتم دنبال آنها پس از چند دقیقه دیدم یک قایق روی دجله در حال حرکت است که برادر قمرلو هم سوار آن بود، در همین لحظه آتش آر.پی.جی که قایق را نشانه رفت، توجه مرا به خود جلب کرد. کمی بعد فهمیدم برادر باکری زخمی شده بوده و وی را با آن قایق برده بودند که دشمن آن را به آتش کشید و برادر باکری به شهادت رسید.»
برادر قمرلو فرمانده گردانی که در همان روز سازماندهی شده و همراه شهید باکری در آن قایق بود میگوید: «در سیلبند که بودیم دشمن تا ۲۰ متری روی سیلبند رسید و من به برادر باکری گفتم: «به خاطر اسلام شما برگردید، هرچند شما به شهادت علاقه دارید و میخواهید به لقاءالله برسید، اما اسلام به شما احتیاج دارد. خواهش میکنم بروید عقب ما اینجا هستیم.»
😔براثر اصرار زیاد من که تا حد گریه کردن رسیده بود، گفت: «برو برادر تندرو (سکاندار تنها قایق باقیمانده در پشت خط) را بیاور سوار قایق کن. او زخمی شده است.» رفتم او را آوردم داخل قایق، برادر باکری هم رفت و سوار قایق شد. آن را روشن کرد و چند لحظه توی فکر رفت و به نقطهای خیره شد!
پس از این حالت، قایق را خاموش کرد و دوباره آمد پایین هرچه مدارک در جیب داشت درآورد، نقشه و دفترچه یادداشت و دیگر مدارک را پاره کرد و به داخل دجله انداخت و به ما گفت: «هرکس نارنجک دارد بیندازد!»
👌خودش یک نارنجک را به پشت سیلبند انداخت و چند نفر از عراقیها را به درک واصل کرد و برگشت. سپس با خوشحالی به خواندن دعا و گاهی هم سرود مشغول شد. برادران را به مقاومت، دعا خواندن و سرودخوانی تشویق کرد.
🌟گاهی تکبیر میگفت، لحظاتی امام زمان (عج) را صدا میزد، خیلی چابک شده بود، زیاد هم از خودش مواظبت نمیکرد! انگار میدانست که شهید خواهد شد. بیشتر برادران در حال زدن آر.پی.جی بودند، در این لحظه، تیری به کلاه کاسکت من خورد و ترکشی هم به بدنم اصابت کرد که البته تأثیر چندان نداشت به او گفتم: «برادر مهدی انگار که من تیر خوردم، او آمد پیش من و آر.پی.جی را از من گرفت و گفت: تو تیراندازی کن.»
چند لحظه گذشت، رفتم آر.پی.جی را دوباره گرفتم و گفتم: «شما نقطهای که ما را اذیت میکنند، زیر آتش بگیرید تا من یک موشک به آن بزنم. پس از شلیک آن، دومی را آماده میکردم به او گفتم: ما دشمن را زیر آتش میگیریم شما خودتان را بکشید عقب به هر نحو که شده به عقب برگردید.» او درحالیکه مشغول خواندن دعا بود، حرف مرا رد کرد. دوباره به او اصرار کردم. برگشت و گفت: «تو مگر عقل خود را از دست دادهای ازاینجا کجا برگردم؟!» در حین درگیری برادرانی که زخمی میشدند، به داخل قایق میبردیم، برادر باکری کنار من نشسته بود و تیراندازی میکرد.
یکدفعه در بین ذکرهایی که میگفت ناله ضعیفی کشید و به رو به زمین دراز کشید، باعجله او را برگرداندم و در بغل گرفتم دیدم که از پیشانی او خون میآید. هر چه او را صدا زدم، بوسیدم، پاسخی نشنیدم، فقط نگاه میکرد. او را داخل قایق گذاشتم، قایق را روشن کردم و باعجله بهطرف نیروهای خودی در شرق دجله حرکت کردیم. دشمن قایق را زیر رگبار گرفته بود، بهطوریکه آن را سوراخ، سوراخ کرد، اما تیری به ما اصابت نکرد.
در همین حال یکی از افراد دشمن کنار دجله آمد و با آر.پی.جی شلیک کرد. وجود بنزین در موتور قایق باعث اشتعال آن شد. آتش بهسرعت همه قایق را در بر گرفت، ما که بر اثر اصابت ترکش به داخل آب پرتاب شده بودیم، با یک دنیا غم و درد، سوختن برادر باکری و دیگر مجروحان را مشاهده کردیم، درحالیکه نمیتوانستیم کاری انجام دهیم. بر اثر اصابت موشک، قایق به سمت دجله حرکت داده شد و در نقطهای کنار خشکی توقف کرد. به دلیل آتش دشمن از سمت غرب دجله نتوانستیم کنار قایق برویم. شبهنگام به آن سمت رفتیم، اما متأسفانه هیچ اثری از شهید باکری و دیگران نبود.
🍃فرازی از #وصیت_نامه
🌹وصیت نامه بنده گنهکار مهدی باکری
یا الله یا محمد (ص) یا علی(ع) یا فاطمه زهرا یا حسن(ع) یا حسین(ع) یا علی(ع) یا محمد(ع) یا جعفر(ع) یا موسی(ع) یا علی(ع) یا محمد(ع) یا علی(ع) یا حسن(ع) یا حجه (عج) یا روح الله و شما ای پیروان صادق یا شهیدان
خدایا چگونه وصیتنامه بنویسم در حالی که سراپا گناه و معصیت و نافرمانی ام. گرچه از رحمت و بخشش تو ناامید نیستم ولی ترسم از این است که نیامرزیده از دنیا بروم. می ترسم رفتنم خالص نباشد و پذیرفته درگاهت نشوم. یا رب العفو، خدایا نمیرم در حالی از ما راضی نباشی. ای وای که سیه روز خواهم بود.خدایا چقدر دوست داشتنی و پرستیدنی هستی! هیهات که نفهمیدم. یا اباعبدالله شفاعت! آه چقدر لذتبخش است انسان آماده باشد برای دیدار ربش، و چه کنم که تهیدستم،خدایا تو قبولم کن.
سلام بر روح خدا، نجات دهنده ما از عصر حاضر، عصر ظلم وستم، عصر کفر و الحاد، عصر مظلومیت اسلام وپیروان واقعی اش. عزیزانم شبانه روز باید شکرگزار خدا باشیم که سرباز راستین صادق این نعمت شویم و باید خطر وسوسه های درونی و دنیافریبی را شناخته و بر حذر باشیم که صدق نیت و خلوص در عمل، تنها چاره ساز است.
ای عاشقان اباعبدالله، بایستی شهادت را در آغوش گرفت، گونه ها بایستی از شوقش سرخ شود و ضربان قلب تندتر بزند. بایستی محتوای فرامین امام را درک و عمل کنیم تا بلکه قدری از تکلیف خود را در شکر گزاری بجا آورده باشیم.
خب معرفی آقا مهدی هم به پایان رسید...
آقا مهدی شما الان ناظر هستی و در تک تک لحظات بودی، ازت برای اعضای گروه و تمامی کسانی که احتیاج به دعای شما و رفقاتون دارند؛ التماس دعا دارم...
محتاجیم به دعات برادر 😔
خوشحال شدیم امروز به گروه ما آمدی...
شادی روح شهدای گلگون کفن در این شب جمعه و شهید عزیز، #شهید_گمنام شهید مهدی باکری فاتحه و صلواتی ختم کنیم.🌹🌹🌹
☀️☀️☀️
#نامه_ی_۱۴
(دستور امام پيش از رويارويى با دشمن در صفین)
💠با دشمن جنگ را آغاز نكنيد تا آنها شروع كنند، زيرا بحمد اللّه حجّت با شماست، و آغازگر جنگ نبودنتان، تا آن كه دشمن به جنگ روى آورد، حجّت ديگر بر حقّانيت شما خواهد بود.
اگر به اذن خدا شكست خوردند و گريختند، آن كس را كه پشت كرده نكشيد، و آن را كه قدرت دفاع ندارد آسيب نرسانيد، و مجروحان را به قتل نرسانيد.
زنان را با آزار دادن تحريك نكنيد هر چند آبروى شما را بريزند، يا اميران شما را دشنام دهند، كه آنان در نيروى بدنى و روانى و انديشه كم توانند،
در روزگارى كه زنان مشرك بودند مأمور بوديم دست از آزارشان برداريم، و در جاهليّت اگر مردى با سنگ يا چوب دستى، به زنى حمله مى كرد، او و فرزندانش را سرزنش مى كردند.
🌴🌴🌴
4_6015054827069898903.mp3
7.57M
🏴بمناسبت #شهادت #امام_صادق علیه السلام
▪️این اولین بار نیست
▪️مدینه رو ماتم گرفته
🎤🎤 #سیدرضا #نریمانی
🍃🌹🍃🌹
زنده باد یاد شهدا
اگر خدا لیاقت شهادت را به من داد و من هم به جمع بچه ها پیوستم، می خواهم کسانی که بعد از من می آیند و
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
🏴فرارسیدن شهادت آقا #امام_صادق (ع) رو خدمت شما عزیزان تسلیت عرض میکنم.
امشب در خدمت شهیدی هستیم از شهدای #مدافع_حرم #تیپ_فاطمیون ؛
از فرماندهان و طلبه شهید با نام جهادی فاتح و معروف به فاتح دلها ؛ #شهید_رضا_بخشی از قطعه ای از بهشت مشهد مقدس
مطالب از وب سایت های نوید شاهد، شهدا - اخبار جهادی، قطره، مشرق، وبلاگ مدافعون و نرم افزار مدافعان حرم
🌹سردار شهید مدافع حرم «رضابخشی» با نام جهادی فاتح در تاریخ ۱۳۶۵/۷/۹ در شهر مقدس مشهد در خانواده ای متدین و مذهبی به دنیا آمد.
☺️از همان کودکی شیفته کلاس های فرهنگی مسجد محل زندگی خویش شد و در این کلاس ها،حضوری پر رنگ داشت
🌟تاثیر فضای معنوی مسجد در کنار تعهد خانوادگی، شهید را بر آن داشت تا در کنار تحصیلات معمول و کلاسیک خود، به فرا گیری دروس حوزوی نیز مشغول شود و نشان سربازی امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) را بر تن و جان خود حک نماید.
👌از همین رو دروس مقدماتی حوزه را در مدرسه حضرت قائم عجل الله تعالی فرجه الشریف سپری کرد و در حوزه علمیه مشهد، مشغول تحصیلات حوزوی گشت.
💠در دوره دبیرستان به عنوان دانش آموز نمونه شناخته شد و در تمامی مسابقات قرآنی، تفسیر، نهج البلاغه و...در زمره برترین ها محسوب میشد و مقام های بسیاری کسب نمود.
🌷شهیدبزرگوار که تحصیلات حوزوی و دانشگاهی را مکمل هم می دانست، در ادامه وارد جامعه المصطفی العالمیه شد و در رشته ی علوم قرآن و حدیث و کارشناسی ارشد فقه و معارف اسلامی ادامه تحصیل داد به ورزش فوتبال علاقه شدیدی داشت و اهل شنا نیز بود در واقع شناگر قهاری بود.
🍃در مباحث حوزوی با همه مباحثه می کرد؛ به قدری که حیرت همگان را بر می انگیخت زیرا او از بقیه همکلاسی های حوزه اش کوچکتر بود.
🌟شاید سبب این همه توفیق، اخلاق و رفتار خوش شهید با خانواده و اطرافیانش بود او نسبت به پدر و مادر خود تواضع و خاکساری خاصی داشت و اخلاق و رفتار اسلامی اش در میان دوستان و آشنایان زبانزد بود.
👤او در طی تحصیل خود در جامعه المصطفی العالمیه به عنوان دانشجوی برتر نخبه در زمینه های پژوهشی دعوت به همکاری می شود.
🌾هوش سرشار و استعداد بالای شهید، همراه با توکل و تلاش ویژه اش،موجب شد تا بورسیه تحصیلی او برای تحصیل در مسکو قطعی شود اما در همین اثنا بود که خبر تهدید حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) را شنید و وظیفه خود را چیز دیگری یافت
او که غیرت دینی مثال زدنی داشت،بی درنگ، برای دفاع از حرم اهل بیت (علیه السلام) عازم سوریه شد و با نام جهادی فاتح، فاتح قله های روحانی و معنوی شد و جام #شهادت را سر کشید.
👌او آگاهانه هر مسیری را انتخاب می کرد او نوک پیکان را دید و حفاظت از کیان دین را انتخاب کرد و به سوریه رفت...
به خانواده اش گفته بود:
من در میدان نبرد نیستم و به امور دفتری بچه ها رسیدگی میکنم و به همراه آنها به حرم رفته و برایشان مداحی میکنم؛ خاطرتان جمع جای من امن و خوب است.
😔اما خانواده غافل از اینکه، فرزندشان فرمانده ای غیور، توانا، فاتح دلها و خوبیها و سردار ملیحه دلشان آرام می گیرد.
👌خیلی از رزمنده های ایرانی و عراقی و لبنانی و سوری و دیگر مدافعان_حرم او را به نام (فاتح) میشناختند و می دانستند هر جا که فاتح پا بگذارد عملیات حتما با پیروزی همراه است.
🍃نبردهای رو در رویش با تکفیری ها و رشادت ها و دلیری های شهید همچنان در عتیبه، ملیحه و درعا و غوطه شرقی و حلب بر زبان رزمنده های مقاومت جاریست.
🌹او این اخلاص و پشتکارش را به خوبی نشان داد، چرا که حتی زمانی که در مرخصی بود از هیچ تلاشی برای رفع مشکلات بچه های فاطمیون دریغ نمی کرد.
☺️تمام هم و غمش این بود که مبادا کسی از خانواده شهید یا رزمنده مشکل یا ناراحتی داشته باشد.
🌹شهید مدافع حرم «رضا بخشی» در همان شب و روزهای اعتکاف های عاشقانه اش در حرم مطھر رضوی برگزیده شد و یا شاید در شب و روز های محرم دوران 14 سالگیش که با چه عشقی و حالی مداحی میکرد؛ در مسجد محل و یا شاید در عھد و پیمانی که در کاروان راهیان نور با شھدای هشت سال دفاع مقدس بسته بود خدا می داند.
😍همیشه اولین کاری که بعد از آمدن از سوریه می کرد این بود که هنوز وسایلش را بر زمین نگذاشته به حرم مطهر رضوی می رفت و با حال و هوایی ویژه زیارت امین الله می خواند.
🌹فاتح مسئول نیروی انسانی تیپ شده بود، هنوز بسیاری از نیروها نمیشناختنش. یک روز عده ای از رزمنده ها آمدند اتاق نیروی انسانی، همشون خسته بودند، ضمن اینکه همشون هم دارای مشکلاتی بودند که پس از یکماه حل نشده بود.
عصبانیت در چهره هاشون مشخص بود، جوابهای من بدردشون نخورد، ناراحتیشون بیشتر شد و یقه منو گرفتن!
🔹گفتم: چرا نمیرید با مسئول اصلی صحبت کنید؟!
گفتن: کی مسئول اصلیه؟
یقم در دستشون بود و سرم رو چرخوندم و فاتح رو در محوطه دیدم که به دیواری تکیه داده بود. با دست نشونش دادم و گفتم: اون شخص مسئول اصلیه!
💠با عجله از اتاق خارج شدند و بعضیهاشون میگفتن الآن میریم حسابشو کف دستش میذاریم. حدود سی نفری میشدن که بسمت فاتح رفتند.
همه پرسنل جلوی پنجره جمع بودیم، خدایا حالا چی میشه! جمعیت فاتح رو دوره کردند و حدود ده دقیقه ای فاتح میون آنها دیده نمیشد.
😳یکباره دیدیم همه جمعیت با آرامی متفرق شدند و هر کدام به سمتی رفتند. باعجله رفتم داخل محوطه و از یکی از رزمنده های معترض پرسیدم، چی شد؟
همینطور به راهش ادامه داد و گفت: بابا این دیگه کیه! هرچی بهش میگیم باز به ما لبخند میزنه.
آخرشم پیشانی ما رو بوسید و گفت پیگیری میکنه
دیدم فاتح همچنان به دیوار تکیه داده و تسبیح آبی رنگش تو دستشه😔😔
💠خاطره ای از سردار #شهید_رضا_بخشی از زبان همرزمش
برای عملیات در سوریه بودیم که خبر دادند فرزند من به دنیا آمده است. همه بچهها مرا دوره کردند که باید شیرینی بدهی.
من هم هیچ پولی در جیبم نبود رو کردم به فاتح و گفتم :
«آقا رضا! مثل داداش من است؛چه فرقی میکند؟ من و او ندارد؛ آقا رضا حساب میکند»
😔من شوخی کردم اما شھید فاتح بدون هیچ درنگی دست کرد در جیبش و پول داد به بچهها که بروند و شیرینی تولد بچه من را بخرند و بیاورند...
💠برای اولين بار من و فاتح با هم رفتيم مزار شهدای شهر اصفهان. اول رفتيم سر مزار شهدای گمنام و فاتحه ای خوندیم و...اون روز حال و هوای عجيبی داشت.
🍃🌸حدودا يک ساعت يا بيشتر با شهدا داشت درد و دل ميکرد. بعد نشستيم روی صندلی و عکس رو گرفتیم.
به شوخی بهش گفتم: دادش رضا اينجا عکس نگير شهيد ميشی
مثل هميشه با سکوت و لبخند پر معناش فقط بهم نگاه کرد. شايد اونجا يه لحظه پرده کنار رفته بود و فاتح اين روزها رو ديده بود...