#حجیره
محمود رضا خیلی پیگیر اتفاقات منطقه بود. با شروع جنگ در سوریه در سال 90 جزو اولین نیروهای داوطلب اعزامی بود. اوج توفیقات محمود رضا در سوریه حضور در عملیاتی بود که در تاسوعای92 در منطقه حجیره اتفاق افتاد که هدف آن آزاد سازی کامل اطراف حرم حضرت زینب سلام الله علیها بود که منجر به پاکسازی تا شعاع چند کیلومتری حرم حضرت زینب (سلام الله علیها ) از تکفیری ها شد.
#کربلا
خیلی به امام حسین علیه السلام ارادت داشت. هر سال روز عاشورا در مقتل شهدای فکه حاضر می شد. اربعین 92 می خواست برود کربلا. بهش گفتم برای من هم جور کن بیام. مدتی گذشت ولی نشد برویم. از هر طریقی اقدام کردیم بسته بود. محمود رضا 27 روز بعد از اربعین در روز میلاد رسول الله (صلی الله علیه و آله) در سوریه به شهادت رسید و به زیارت اباعبدالله (علیه السلام) رفت.
و من همچنان جا ماندم که ماندم.
مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد در گوشم گفت : مداح می پرسد شهید کربلا رفته ؟ جا خوردم. با کلی حسرت گفتم : نه نرفته بود. بلافاصله یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که می گفت : (( بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است میان نام ها، نه ! کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران امام حسین علیه السلام را راهی به سوی حقیقت نیست))
#شیعیان
با شیعیان کشورهای لبنان، عراق، بحرین و سوریه و ... آشنایی داشت و گاهی در موردشان خاطرات و نکات جالبی می گفت. یک بار پرسیدم : شیعیان لبنان بهترند یا بچه شیعه های عراق؟ گفت : شیعیان لبنان مطیع ترند و شیعه های عراق دچار دسته بندی هستند. اما خیلی در جهاد و شجاعت بی نظیرند. و محبت خاصی به اهل بیت دارند طوری که واقعا تا اسم زینب علیها السلام می آیدطاقتشان را ازدست می دهند.
گفتم : شیعیان ایران کجای کار هستند؟ گفت : شیعه های ایران هیچ جای دنیا پیدا نمی شوند.
#تاسوعای 92 بود. بهمان خبر دادند بچه های مقاومت، عملیاتی وسیع در منطقه زینبیه انجام دادند و موفق شدند تروریست ها را تا 3 کیلومتری از اطراف حرم دور کنند. صبح زود رفتیم آنجا محمود رضا را دیدیم، خیلی خوشحال بود. پرچم سیاه جبهه النصره در دستش بود و می گفت : خودم از بالای آن ساختمان پایین آوردمش.
به ساختمانی که اشاره می کرد نگاه کردم و دیدم پرچم سرخ یا اباالفضل را به جایش به اهتزاز در آورده است. رسیدیم خیابان جلوی حرم که دو سال، احدی جرات نداشت از آنجا عبور کند، چون تک تیر انداز ها به راحتی می توانستند آنجا را هدف بگیرند و حالا با تلاش محمود رضا و همرزمانش امن شده بود. رفتیم وسط خیابان و رو به حرم ایستادیم و دیدیم محمود رضا داره آرام گریه می کند و سلام می دهد.
السلام علیک یا زینب بنت علی ابن ابیطالب علیه السلام.
#آمادگی_برای_شهادت
قبل از آخرین اعزامش بهم زنگ زد گفت : حرف مهمی دارم باهات. گفتم : خب بگو. گفت : اینجوری نمیشه هرموقع کامل فراغت داشتی با هم حرف می زنیم
اصرار کردم بگه . گفت : می تونی بیای خانه ما؟ گفتم : من فردا باید تبریز باشم، کار دارم، تلفنی بگو. گفت : من دوباره عازمم، یک سری حرف ها باید بهت بگم. داشتم نگران می شدم. گفتم : مثلا چی می خوای بگی؟
رفتم خانه اش. همه چیز عادی بود. بازی دخترش، بساط چای، حدود 2 ساعت با هم حرف زدیم ولی هیچ اشاره ای نمی کرد به موضوع اصلی اش. بالاخره گفتم : بگو . گفت : اگر من شهید شدم می ترسم پدرم نتونه تحمل کنه ، خیلی مواظبش باش . بعد پرسید به نظرت تهران دفن شم بهتره یا تبریز؟
نمی خواستم فکر کنم به اینکه محمود رضا هم بره. خیلی جدی داشت از رفتن حرف می زد.
حرف را عوض کردم و گفتم : پاشو برو ماموریت مثل همیشه و بیا.
اما خودم هم خوب فهمیدم که محمود رضا داشت وصیت های قبل شهادتش را برای من می گفت.
مزار : وادی رحمت تبریز
#پیکر_خونین
بعد از شهادت 2 بار عمیقا احساس حقارت کردم، بار اول وقتی بود که سر جنازه اش رفتم و تو لباس رزم که سر تا پا خون بود دیدمش و بار دوم وقتی که تابوتش را در پرچم جمهوری اسلامی پیچیدند و روی دست های مردم بالا می رفت. فکرش هم نمی کردم برادری که سه سال از من کوچکتر بود یک روزی اینقدر در برابرش احساس حقارت کنم.
دو ماه پیش در تشییع جنازه شهید محمد حسین مرادی وقتی در ماشینش به طرف گلزار شهدای چیذر می رفتیم ، گفت:
شهادت شهید مرادی خیلی ها را خجالت زده کرد.
نپرسیدم چرا این حرف را زد و منظورش چه بود. ولی خودش حقیقتا من را خجالت زده کرد
#چفیه
مادر دو روز بعد شهادت محمود رضا و روزی که جنازه به تبریز رسید از شهادتش با خبر شد ولی بابا از قبل خبر داشت. وقتی پیکر شهید را داخل قبر گذاشتیم، از طرف همسرش گفتند که محمود رضا وصیت کرده که چفیه ای که از آقا گرفته با او دفن شود. نمی دانستم که از آقا چفیه گرفته. رفتند چفیه را از ماشینش آوردند. مونده بودم چی بهش بگم! همیشه از ارادت به آقا خودم را ازش بالاتر می دانستم ، چفیه را که روی پیکرش گذاشتم فهمیدم به گرد پاش هم نرسیدم. یادم می آید چند سال پیش گفت : شیعیان بعضی از کشور ها بدون وضو تصویر آقا را لمس نمی کنند و گفت ما اینجا از آن ها عقب افتادیم.
#شهید_حسن_باقری
ما شهید بیضایی را حسین صدا می زدیم. حسین کم سن وسال ترین اعضا بود. آدم عجیبی بود و در کارهایش بسیار جدی بود. بار اول در پرواز تهران به دمشق از صندلی جلویی بلند شد رو به من گفت : آقا سهیل! برای ساخت مستند می روید سوریه؟ گفتم : لو رفتم؟ گفت : در سالن ترانزیت دیدمتون. این شروعی بود برای برادری من و حسین. من همه جا با حسین بودم. از این عملیات به آن عملیات ، از این شهر به آن شهر ، به نظر ما حسن باقری جمع ما بود . ما یک گروهی داشتیم به نام "شانتورا" و حسین مغز متفکرجمع ما بود .
من از قبل به همه دوستان گفته بودم که قطعا اگر حسین شهید نشود در آینده به فرمانده بزرگی در این عرصه تبدیل می شود . اگر بخواهم خود را جای حسین بگذارم، نمی توانم. خیلی سخت است که دختری دو ساله داشته باشم و از آن دل بکنم...
#شهادت
یکی از همسنگرانش می گفت : چند هفته قبل از شهادتش در تهران پای تخته نوشت :
(( اذا کان المنادی زینب سلام الله علیها فاهلا با الشهاده ))
اگر دعوت کننده زینب سلا الله علیها است ، پس سلام بر شهادت .... بعد از ظهر 29 دی 92 ، همزمان با میلاد رسول مکرم اسلام صلی الله علیه و آله و امام صادق علیه السلام ، 5 سال پیش در یک چنین روزی داماد شد و امروز در سالروز ازدواجش به دیدار معشوق حقیقی خود رفت. حین درگیری با نیروهای تکفیری در حالی که فرماندهی عملیاتی در منطقه قاسمیه در جنوب شرقی دمشق را بر عهده داشت بر اثر ترکش های یک تله انفجاری به ناحیه سر و سینه به دیدار سالار شهیدان رفت...