May 11
#عید_قربان
✨ ای حریم کعبه مُحرِم بر طواف کوی تو
من به گِرد کعبه میگردم به یاد روی تو
✨ما و دل ای مهدی دین بر نماز ایستادهایم
من به پیش کعبه، دل در قبله ابروی تو
✨گرچه بر مُحرم بُوَد بوییدن گلها حرام
زندهام من ای گل زهرا به فیض بوی تو
✨بهر قربانی نه جان دارم که قربانی کنم
موقع احرام اگر چشمم فتد بر روی تو
✨دست ما افتادگان را هم در این وادی بگیر
ای که مِهر از مُهر جاءالحق بود بازوی تو
عید سعید قربان مبارک
صبحتان بخیر
☀️☀️☀️
#نامه_ی_۵۳ (قسمت۱۷بخش ۳و۴)
💠سوّم- هشدار از منّت گذارى
مبادا هرگز با خدمت هايى كه انجام دادى بر مردم منّت گذارى، يا آنچه را انجام داده اى بزرگ بشمارى،
يا مردم را وعده اى داده، سپس خلف وعده نمايى منّت نهادن، پاداش نيكوكارى را از بين مى برد، و كارى را بزرگ شمردن، نور حق را خاموش گرداند، و خلاف وعده عمل كردن، خشم خدا و مردم را بر مى انگيزاند كه خداى بزرگ فرمود: «دشمنى بزرگ نزد خدا آن كه بگوييد و عمل نكنيد»
💠چهارم- هشدار از شتابزدگى
مبادا هرگز در كارى كه وقت آن فرا نرسيده شتاب كنى، يا كارى كه وقت آن رسيده سستى ورزى، و يا در چيزى كه (حقيقت آن) روشن نيست ستيزه جويى نمايى و يا در كارهاى واضح و آشكار كوتاهى كنى تلاش كن تا هر كارى را در جاى خود، و در زمان مخصوص به خود، انجام دهى.
🌴🌴🌴
💠گروه #به_یاد_شهدا
🌹بخش چهارم 🌹
آنجا کنار رودخانه گتوند مثل شهر نبود که زندگی از طلوع آفتاب شروع بشود چادر پرستارهٔ شب که کشیده می شد روی سرمان جنب وجوش در چادر ها می افتاد که انگار تازه آفتاب سرزده آمده تو،
ان شب شبی شرجی بود وهوای دم کرده بود و نمی شد راحت نفس کشید ما فقط سه روز بود آمده بودیم به اردوگاه غواصان انصار.
آهسته نیم خیز شدم ونور فانوس را کشیدم بالا، علی منطقی داشت می آمد داخل چادر، چشمش که به من افتاد، گفت: پشه کوری ها نگذاشتند بخوابی؟
خمیازه نگذاشت که بگویم نه. صدایی از دهانم درآمد که به صدای آدم های خسته وبد خواب می ماند علی گفت: چاره اش فقط این است که کله ات را بکنی زیر پتو، والا تا صبح کبابت می کنند این فانتوم ها.
رفت یک پتو کشید روی سرش واز همان زیر کفت :این جوری و صدای خؤخؤدراورد و خندید گفت:
حالا اگر مردند بیایند به جنگ علی وآرام گرفت. بلند شدم خستگی وگرما واین بی خوابی شده بود قوز بالا قوز حوصله نداشتم سربه سر علی بگذارم رفتم ایستادم دم در چادر، صدای بم علی آمد که اگر رفتنی شدی مواظب باش لو نروی امشب منور زیاد است این دور وبر لابد خودش هم یکی از آن ها بود زده به شوخی تا من نفهمم کجا بوده یا کنار کی و به چه کار.
زیپ پوتین را کشیدم بالا و زدم بیرون زیر نور کم رمق وآبی ستارگان قدم زدن می چسبید هم در هوایی شرجی و گرم و خنکایی که هم از هوای دم صبح بود و می خورد به پیراهن خیس و عرق کردهام.
صدای هم بود. صدای جیر جیرک ها و خروش امواج که می رفتند می خوردند به دیواره های سنگی کوه وآدم را به آرامش می خواندند راه رفتن روی رمل و ماسه های کنار رود آرامم کرد و واداشت گوش تیز کنم برای زمزمه های بچه های که خودشان رااز چشم غیر پنهان کرده بودن و خلوتی داشتند وناله ای وحتم گریه ای. همه جا بودند یعنی اگر خوب گوش می دادم می توانستم حدس بزنم چند نفرشان در چندجای همین نیزارند یا پشت آن سنگ ها یا ته آن گودال ها تازه فهمیدم منظور علی از منورچی بوده از تعبیرش خوشم آمد و لبخندی به لبم نشست ناخودآگاه گفتم گل گفتی! واز خودم شرمنده شدم که چرا خواب ماندم واین خنکاواین قدم زدن واین ناله ها واین خلوت را از خودم رانده ام دیگر صدای جیرجیرک ها و خروش موج را نمی شنیدم. یعنی می شنیدم اما آن قدرهیجان زده ودرعین حال شرمنده بودم که نمی خواستم بشنوم. می خواستم قدم تندکنم وبروم سمت تانکرآب وشیرش را باز کنم و دستم را کاسه کنم زیر آب حتم خنکش و وضویی بگیرم وبروم من هم خلوتی برای خودم پیدا کنم و بگذارم اشک اگر اشک است بیاید وآرامم کند.
شیر آب را که باز کردم احساس کردم دونفر نشسته اند روی تانکر آب ظاهرشان نشان می داد که ازنیروهای خدمات هستند لهجی شیرین ملایری شان ازشک درم آورد. یکی به آن یکی گفت دکترجان هنی آب می خواهند گمانم دو تا بشکه دیر. یک ساعت داریم تا اذان. زودی باش
سرم را انداختم پایین وآرام سلام کردم همان طور که ظرف های بیست لیتری آب را دست به دست می کردند گفتند سلام. یکی شان گفت حاجی جان! اگرکار داری آن و آب خلوت است بلم هم هست بستیمش به یک بوته بزرگ نعنا... آنجا! گفتم ممنون ورفتم بلم. طناب را جستم وبا یک خیز بلند پریدم وسط بلم پارو را برداشتم و سعی کردم آرام بزنمش به آب و بروم جای خلوتی پیدا کنم رفتم ساحل روبه رو، کناریک بلم دیگر که روی ساحل آرام گرفته بود. همان جاکنار بلم ایستادم وپاروهاراهرم کردم وپریدم توی خشکی این و آب پراز تخته سنگ بود و غار. رفتم غاری انتخاب کردم. تودرتو و گوشه اش آرام گرفتم قبله را پیدا کردم و خواستم بلند شوم و شروع کنم که صدایی از تاریکی زمزمه کرد:مولایی یا مولای انت الدلیل و... دقت کردم دیدم عماممهٔ کوچکی درته غاربه سفیدی می زند. صدا هم آشنابود. باز هم نادر حالا
بی لبخند وبی کلمن وبا صدایی نالان و چشم هایی حتم گریان کم آوردم. باقدمهایی آرام وبی صدا نرم نرمک آمدم از غار بیرون و نشستم کنار ساحل وبلم ها همان جا بود کنار زمزمهٔ رود و ناله های آن غار که احساس کردم چشمم می سوزد و چیزی از درونم کنده می شود.
من داشتم گریه می کردم.
ادامه دارد...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
زنده باد یاد شهدا
🍃🌹امشب در خدمت شهید معززی هستیم که به هر دری می زند تا به جبهه های نور اعزام شود؛ از دست بردن در شنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷
سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج)
🌹سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز
💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند
در خدمت برادر معزز شهید بسیجی #دفاع_مقدس #شهید_حسین_تاتلاری هستیم.