eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
240 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عید_قربان ✨ ای حریم کعبه مُحرِم بر طواف کوی تو من به گِرد کعبه می‌گردم به یاد روی تو ✨ما و دل ای مهدی دین بر نماز ایستاده‌ایم من به پیش کعبه، دل در قبله ابروی تو ✨گرچه بر مُحرم بُوَد بوییدن گلها حرام زنده‌ام من ای گل زهرا به فیض بوی تو ✨بهر قربانی نه جان دارم که قربانی کنم موقع احرام اگر چشمم فتد بر روی تو ✨دست ما افتادگان را هم در این وادی بگیر ای که مِهر از مُهر جاءالحق بود بازوی تو عید سعید قربان مبارک صبحتان بخیر
☀️☀️☀️ ۵۳ (قسمت۱۷بخش ۳و۴) 💠سوّم-  هشدار از منّت گذارى مبادا هرگز با خدمت هايى كه انجام دادى بر مردم منّت گذارى، يا آنچه را انجام داده اى بزرگ بشمارى، يا مردم را وعده اى داده، سپس خلف وعده نمايى منّت نهادن، پاداش نيكوكارى را از بين مى برد، و كارى را بزرگ شمردن، نور حق را خاموش گرداند، و خلاف وعده عمل كردن، خشم خدا و مردم را بر مى انگيزاند كه خداى بزرگ فرمود: «دشمنى بزرگ نزد خدا آن كه بگوييد و عمل نكنيد» 💠چهارم-  هشدار از شتابزدگى مبادا هرگز در كارى كه وقت آن فرا نرسيده شتاب كنى، يا كارى كه وقت آن رسيده سستى ورزى، و يا در چيزى كه (حقيقت آن) روشن نيست ستيزه جويى نمايى و يا در كارهاى واضح و آشكار كوتاهى كنى تلاش كن تا هر كارى را در جاى خود، و در زمان مخصوص به خود، انجام دهى. 🌴🌴🌴
💠گروه 🌹بخش چهارم 🌹 آنجا کنار رودخانه گتوند مثل شهر نبود که زندگی از طلوع آفتاب شروع بشود چادر پرستارهٔ شب که کشیده می شد روی سرمان جنب وجوش در چادر ها می افتاد که انگار تازه آفتاب سرزده آمده تو، ان شب شبی شرجی بود وهوای دم کرده بود و نمی شد راحت نفس کشید ما فقط سه روز بود آمده بودیم به اردوگاه غواصان انصار. آهسته نیم خیز شدم ونور فانوس را کشیدم بالا، علی منطقی داشت می آمد داخل چادر، چشمش که به من افتاد، گفت: پشه کوری ها نگذاشتند بخوابی؟ خمیازه نگذاشت که بگویم نه. صدایی از دهانم درآمد که به صدای آدم های خسته وبد خواب می ماند علی گفت: چاره اش فقط این است که کله ات را بکنی زیر پتو، والا تا صبح کبابت می کنند این فانتوم ها. رفت یک پتو کشید روی سرش واز همان زیر کفت :این جوری و صدای خؤخؤدراورد و خندید گفت: حالا اگر مردند بیایند به جنگ علی وآرام گرفت. بلند شدم خستگی وگرما واین بی خوابی شده بود قوز بالا قوز حوصله نداشتم سربه سر علی بگذارم رفتم ایستادم دم در چادر، صدای بم علی آمد که اگر رفتنی شدی مواظب باش لو نروی امشب منور زیاد است این دور وبر لابد خودش هم یکی از آن ها بود زده به شوخی تا من نفهمم کجا بوده یا کنار کی و به چه کار. زیپ پوتین را کشیدم بالا و زدم بیرون زیر نور کم رمق وآبی ستارگان قدم زدن می چسبید هم در هوایی شرجی و گرم و خنکایی که هم از هوای دم صبح بود و می خورد به پیراهن خیس و عرق کرده‌ام. صدای هم بود. صدای جیر جیرک ها و خروش امواج که می رفتند می خوردند به دیواره های سنگی کوه وآدم را به آرامش می خواندند راه رفتن روی رمل و ماسه های کنار رود آرامم کرد و واداشت گوش تیز کنم برای زمزمه های بچه های که خودشان رااز چشم غیر پنهان کرده بودن و خلوتی داشتند وناله ای وحتم گریه ای. همه جا بودند یعنی اگر خوب گوش می دادم می توانستم حدس بزنم چند نفرشان در چندجای همین نیزارند یا پشت آن سنگ ها یا ته آن گودال ها تازه فهمیدم منظور علی از منورچی بوده از تعبیرش خوشم آمد و لبخندی به لبم نشست ناخودآگاه گفتم گل گفتی! واز خودم شرمنده شدم که چرا خواب ماندم واین خنکاواین قدم زدن واین ناله ها واین خلوت را از خودم رانده ام دیگر صدای جیرجیرک ها و خروش موج را نمی شنیدم. یعنی می شنیدم اما آن قدرهیجان زده ودرعین حال شرمنده بودم که نمی خواستم بشنوم. می خواستم قدم تندکنم وبروم سمت تانکرآب وشیرش را باز کنم و دستم را کاسه کنم زیر آب حتم خنکش و وضویی بگیرم وبروم من هم خلوتی برای خودم پیدا کنم و بگذارم اشک اگر اشک است بیاید وآرامم کند. شیر آب را که باز کردم احساس کردم دونفر نشسته اند روی تانکر آب ظاهرشان نشان می داد که ازنیروهای خدمات هستند لهجی شیرین ملایری شان ازشک درم آورد. یکی به آن یکی گفت دکترجان هنی آب می خواهند گمانم دو تا بشکه دیر. یک ساعت داریم تا اذان. زودی باش سرم را انداختم پایین وآرام سلام کردم همان طور که ظرف های بیست لیتری آب را دست به دست می کردند گفتند سلام. یکی شان گفت حاجی جان! اگرکار داری آن و آب خلوت است بلم هم هست بستیمش به یک بوته بزرگ نعنا... آنجا! گفتم ممنون ورفتم بلم. طناب را جستم وبا یک خیز بلند پریدم وسط بلم پارو را برداشتم و سعی کردم آرام بزنمش به آب و بروم جای خلوتی پیدا کنم رفتم ساحل روبه رو، کناریک بلم دیگر که روی ساحل آرام گرفته بود. همان جاکنار بلم ایستادم وپاروهاراهرم کردم وپریدم توی خشکی این و آب پراز تخته سنگ بود و غار. رفتم غاری انتخاب کردم. تودرتو و گوشه اش آرام گرفتم قبله را پیدا کردم و خواستم بلند شوم و شروع کنم که صدایی از تاریکی زمزمه کرد:مولایی یا مولای انت الدلیل و... دقت کردم دیدم عماممهٔ کوچکی درته غاربه سفیدی می زند. صدا هم آشنابود. باز هم نادر حالا بی لبخند وبی کلمن وبا صدایی نالان و چشم هایی حتم گریان کم آوردم. باقدمهایی آرام وبی صدا نرم نرمک آمدم از غار بیرون و نشستم کنار ساحل وبلم ها همان جا بود کنار زمزمهٔ رود و ناله های آن غار که احساس کردم چشمم می سوزد و چیزی از درونم کنده می شود. من داشتم گریه می کردم. ادامه دارد... 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
💠گروه #به_یاد_شهدا
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷 سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج) 🌹سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز 💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند در خدمت برادر معزز شهید بسیجی هستیم.
سلام عرض ادب و احترام محضر آقا امام زمان عجل الله تعالی حضرت امام خامنه ای حفظه الله شهیدان سرافراز ایران اسلامی همگروهی های محترم و بزرگوار و خادمان با اخلاص گروه ارزشمند مدافعان حرم 🌸🎋
با اجازه دوستان؛ خب در ابتدا از تولد حسین آقا و اینکه چندمین فرزند خانواده هستند برای ما فرمایید؟ شهید حسین تاتلاری دومین فرزند خانواده بودند که در خانواده ای مذهبی و از قشر ضعیف جامعه در بیست و هشتمین روز از خرداد ماه 1346 و در جنوب غربی تهران در محله سه راه آذری دیده به دنیا گشودند
شما برادر بزرگتر شهید هستید؟ خیر یکسال فاصله سنی داریم فرسنگ ها فاصله معرفتی من کوچکتر هستم 😊
سلامت باشید بزرگوارید. خب پس دوره ی کودکی رو با هم طی کردید. معمولا برخی شهدا کودکی خاصی هم داشتند، از دوران کودکی برادرمون بفرمایید و اینکه خاطرات کودکی که از ایشون به یاد دارید. والا خاطره که بوده اما حدود 36 سال گذشته و قدری کمرنگ شده اما کلیاتی که بخاطر دارم 👇 از کودکی هوش سرشاری داشتند همراه با شیرین زبانی و شیطنت های دوران کودکی که حجب و حیا شاخصه بارز آن بود و همین خصوصیت ایشان رو از دیگر همسن و سالان در فامیل و آشنا متمایز می کرد و با ورود به دوران تحصیل هوش و نبوغ خود را به رخ دوست و فامیل کشاند همراه با اخلاق حسنه و مهربانی های خاص خود ک جایگاه ویژه ای در خانواده و بین فامیل پیدا کرده بود
-از دوران تحصیل و همکلاسی های شهید برامون بگید. بالاخره دوستانشون چیزی رو نقل کردند پیش شما از لحاظ درسی که واقعا نمونه و سرآمد بودند و هرسال شاگرد ممتاز -باریکلا پس برادر رزمنده ی ما بچه زرنگم بوده. بله متأسفانه منزل نیستم والا کارنامه هاشون موجود هست میفرستادم
-همکلاسی ها خاطره ای نقل کردند ازشون؟ و اینکه در کمک به همکلاسی ها از هر لحاظ با توجه به ضعف اقتصادی خانواده ها قبل از انقلاب شاخص بودند بطوریکه بعد از وقوع انقلاب با اون سم کم سرآمد کمک به خانواده های مستضعف بودند البته بیشتر شبانه و مخفیانه
بهنگام وقوع انقلاب اسلامی 12 ساله بود ک با تشکیل بسیج مستضعفین بفرمان حضرت امام خمینی گمشده خود را پیدا و سریعا جذب تشکیلات بسیج شد و با بروز قابلیت های خود با آن سن کم مسئولیت فرهنگی و کتابخانه بسیج و مسجد صاحب الامر عجل الله تعالی را عهده دار شد -با اینکه سن کمی هم داشته ولی چقدر فعال و با بصیرت بوده تمامی شهدا بدون استثناء اینطور بودن -میشه گفت یه شهید انقلابی بسیجی
-از خاطرات پدر و مادر شهید، خواهر گرانقدرتون برامون بفرمایید. مادرم میگفت حسین با اینکه به سن تکلیف نرسیده بود اما پشتکار عجیبی در انجام فرائض دینی و مذهبی خود داشت و نسبت به فوت اعمال عبادی خود بسیار حساس بود و کوچکترین اهمالی بخود راه نمیداد یادم هست در مهمانی های فامیل و آنجایی که احتمال حلال و حرام میداد و برایش محرز میشد که خانواده ی میزبان اهمیتی به حجاب و خمس و امثال این موارد نمیداد با زیرکی شانه خالی میکرد و شرکت نمی کرد از دیگر خصوصیات منحصر بفرد شهید التزام خواهرانم به مسئله حجاب بود و حساسیت فوق العاده ای به آن داشت و با زبان و دلیل در حفظ حجاب آنان و فامیل درجه یک به وسع خودش تلاش داشت پدرم به شغل میوه فروشی مشغول بود و با توجه به بضاعت کمش بر روی چرخ دستی معروف به چرخ تافی میوه فروشی می کرد من و برادرم حسین که یکسال اختلاف سنی داشتیم و من کوچکترم بودم در ساعات مختلف روز به پدرم کمک.می کردیم خصوصا اوقات سر شب تا پدرم استراحتی داشته باشند و در ساعاتی ک حسین مدیریت چرخ تافی را بعهده داشت و قیمت خرید بابا را هم می دانست با قیمتی کمتر از قیمت بابا میوه را می فروخت 😊 و همیشه به پدرم سفارش می کرد تا بیشتر از چند ریال سود بر روی میوه ها نکشد تا درآمد و کسب و روزی خانه حلال باشد -چه فکر خوبی داشته. خیلی دنبال مال و اموال هم نبوده مهم حلال و پاک بودنش بوده. واقعا شهدا ازقبل انتخاب شده بودند -نظر کرده اند درسته اِن شاءالله ما هم اینجور باشیم یا حداقل مثل حرهای انقلاب و اسلام ؛ اگر نیستیم بشیم.
-خاطره دیگه ای هم دارید؟ یا اینکه برم سراغ سوال در مورد رزمندگان که همراه شهید بودن از زمان کودکی نه متأسفانه چون بیشتر در حال و هوای کودکی و شیطنت بودیم ☺️ -بله☺️😊 کودکی هم عالم خودش رو داره. مخصوصا که همسن بودین
-خب همرزمان شهید خاطره ای از شهید برای شما روایت کردند آقای تاتلاری؟ میتونم بگم تو این بخش که می فرمایید شاید بشه گفت برادر شهیدم از اون دسته شهیدان گمنام هستن -بله😔 و حقیقتا هم 8 سال شهید گمنام بودن.
اما اجازه بدید قدری از نحوه اعزام شون خدمت تون عرض کنم -بله بفرمایید اواسط سال 1361 و در سن 16 سالگی شور حضور در جبهه های نبرد حق علیه باطل مسیر زندگانیش را بسیار کوتاه و دگرگون کرد اما به هرجا برای اعزام به جبهه مراجعه می کرد با توجه به سن کم و جثه کوچکش با جواب منفی روبرو می شد تا سرانجام با ماه ها دوندگی و دست بردن در شناسنامه موفق به ثبت نام و دیدن دوره أموزشی در پادگان امام حسین ( دانشگاه امام حسین فعلی ) گردید در زمان طی مراحل آموزشی پدرم بارها به پادگان مراجعه و با حسین و فرماندهانش صحبت کرده بود تا مگر مانع از اعزام ایشان به جبهه شود ( بعلت سن کمی که داشتند ) اما هر بار با دلایل منطقی و محکم این بچه 15. 16 ساله مواجه و در نهایت با رفتن ایشان موافقت می کند.
-دوستان هم محلی رو به این رفتن ترغیب نکردن که مثلا بیایید بریم برای اعزام و جنگ؟ چون یه سری از شهدا با دوستان هم محلی دسته جمعی به قولی بسیج میشدن و می رفتن. چرا خب همه با هم همفکر و هم عقیده بودن و مشوق هم اما بعلت شرایط خاص خودش که مهمترینش سن کمش بود انفرادی اعزام شدو بخاطر همین از دوستان مسجدی خودش جدا افتاد و متأسفانه خاطره ای از حضور جبهه برامون منعکس نشد -که اگر کربلا بود و می گفتید ما هم کاش بودیم، حالا اسلام احتیاج به این نیرو داره. مرام خاص شهدا😊 چون 36 سال ازاعزام ایشون به جبهه میگذره متأسفانه از جزئیات و نحوه اعزام و صحبت هایی که رد و بدل شده چیزی در خاطرات نمونده و وسیله ثبت مانند تلفن همراه و ....... نبود تا وقایع اون موقع رو ثبت کنیم مضاف بر اینکه اولین باری که به جبهه اعزام شدند مصادف شد با عملیات والفجر مقدماتی ....... یعنی اولین و آخرین باری بود که ما ایشون رو زیارت کردیم نه مرخصی نه اعزام دومی نه عکسی و خاطره ای ..... و پدر و مادر همچنان چشم براه فرزند 16 ساله ی خویش 😢
در زمان جبهه حسین آقا مجروح که نشدن؟ خیر
حال و هوای شما و اطرافیان پدر و مادر در اعزام چطور بود؟ اهالی خونه با رفتن ایشون به جبهه چطور کنار اومدن؟ چون وقتی اعزام میشن شرایط خاصی حکمفرماست دلتنگی و فکر اینکه شهید بشه یا اسیر یا جانباز پدر و مادرم رو راضی کرده بود و من و خواهرانم بالطبع دلتنگی و دلشوره داشتیم اما مطیع پدر و مادر بودیم و نگران مادر بزرگم خیلی بیقراری می کرد که دوسال بیشتر بعد از شهادتش زنده نموند و انقدر غم و غصه خورد تا .......
-از نحوه ی شهادت برادرمون بفرمایید و تاریخ شهادت روز 23 فروردین که رادیو تلویزیون مارش عملیات والفجر مقدماتی رو زد و نام لشگرهای عمل کننده در تنگه ی ابوغریب رو گفت خانواده بصورت ساعتی و لحظه ای اخبار عملیات رو پیگیر بودند چون می دونستیم ایشون به لشگر 27 محمد رسول الله ص پیوستند اما ........ پدرم در نهایت آرامش و اطمینان خاطر بود با سپری شدن دو سه روز از عملیات و عدم اطلاع از وضعیت برادرم و اصرار خانواده به پدر برای مراجعه به ( پایگاه مقداد ) یگان اعزام کننده حسین به جبهه. بابا مهر سکوت را شکست و راز اطمینان خاطرش را برملا کرد پدر گفت که شب 22 فروردین حسین را بخواب دیده و اینکه گلوله ای به ایشان اصابت کرده 😭 یعنی قبل از اینکه شروع عملیات رسانه ای بشه پدرم نحوه ی شهادت حسین رو در رؤیای صادقه دیده بود -پس خبر شهادت رویای صادقه پدر شهید معزز بود. بله
و اینکه پیکر شهید چند سالی برنگشت. این مدت بر خانواده چه گذشت؟ بله چون بعثی ها تک سنگینی داشتند و منطقه رو تا مدتی به اشغال خودشون در اوردند ایام بعد از عملیات اخبار ضد و نقیضی از سلامتی حسین و مجروح شدن و یا شهادت و اسارتش به ما می رسید و همه خصوصا مادر در تلاطم عجیبی بودیم و هر روز منتظر تماس تلفنی ...... اما پدر با آرامش مشغول کار خود بود و به مرور بنای یادبودی در روستای پدری بنام قصران از توابع بوئین زهرا برای حسین بنا کرد -در منطقه فکه درسته؟ بله فکه و ابوغریب -چون ایشون به خواب دیده بودن اطمینان داشتند که نزد امام حسین هستن پسرشون. دقیقا
🌾🍄 سجده هاے بسیجیانے را به خاطر دارد ڪه با سر بندهاے سبـز و سـرخ سرهایشان را به خـدا سپردند و به دیدار معشـوق شتافتند... و حسین یکی از آنها بود. گروه مدافعان حرم http://eitaa.com/joinchat/410386450C8b9bf08181