💠حتی وقتی هم که وارد دانشگاه شدن باز در بسیج دانشجویی فعالیت میکردند و تو اردوهای راهیان نور همیشه حضور داشتن و خدمت میکردند.
🎓ایشون فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد تبریز هستن.
واقعا عاشق #شهدا بودن و اینکه بتونند برای کسی کاری کنند حتی شده یک نفر رو با رسم شهدا آشنا کنند براشون خیلی اهمیت داشت وبه این کارشون عشق می ورزیدند.
👌حتی با بچه های پایگاه محلی هم اینطور برخورد میکردند. همیشه میگفتن بهم :
❤️خانوم حتی اگه شده یک نفر از بچه ها رو هم بتونم بیارم تو صف #نماز برا هر دو دنیای من کافیه.
💠بعد از اتمام دانشگاه وارد سپاه پاسداران میشوند.
💍در ۱۱ دی ماه ۱۳۹۵ باهم #ازدواج کردیم و این امر برای هردوی ما شروع یک زندگی هدفمند آنهم رسیدن به خدا با کمک همدیگه بود.
☺️بنده خودم از دانشجویان بسیجی هستم و برای زندگی مشترک از خداوند همیشه اینطور زندگی کردن را میخواستم که واقعا حرف هایمان در حد شعار باقی نماند و در عمل نیز نمایان شود.
آقا وحید هم همیشه وقتی با هم در مورد چیزی صحبت میکردیم بهم میگفتند که از خدا برای خودم هم همسر و هم رفیق تذکره ای خواستم و خداروشکر که پیدا کردم..
❤️واقعا هم بنده برای تک تک لحظه های زندگیم شکر میکردم که خداوند چنین فردی را در زندگی من قرار داده.
🍃از همان جلسه اول خواستگاری قضیه ماموریت هایش را برایم گفتند و مطرح کردند که ممکن هست چنین ماموریتی هم پیش بیاید.
🌹بنده با آنکه میدانستم خانواده ام قبول نمی کنند اما خودم قبول کردم که هیچ مانعی نیست برای رفتنتان اما هیچ وقت فکر نمیکردم که چنین اتفاقی بیافتد چون کار ایشان در سوریه تخصصی بود و می گفتن که در خط مقدم نیستند برای همین یک کمی دلم آرام می شد که حتما اتفاقی برایشان نمی افتد.
😔ولی باتوجه به شناختم از ایشان همیشه بهشون میگفتم که بعضی از آدما حیفه که به مرگ طبیعی برن اینا باید اجر و مزد این همه خوبی و تلاششون رو بگیرن و باشهادت برند، تو هم یکی از اون آدمایی...
👌اما همش بهشون میگفتم که وحیدم من شهادت رو در رکاب آقا امام زمان (عج) برات خواستم و ایشونم چون خیلی در این مورد متواضع بودن همش میگفتند نه خانوم شهادت لیاقت میخواد اینطور نیست.
❤️از همان روزی که بله را دادم در تمام دلخوشی ها به یاد روزهایی که قرار است وحید برود ماموریت و من تنها بمانم دلم میگرفت چون واقعا عاشق هم بودیم و هستیم هرروز بیشتر از روز قبل...
😔اما من سعی میکردم اشکهایم را از ایشان پنهان کنم که مبادا فکر کنند راضی به رفتنشان نیستم ایشان هم زیاد در مورد شهادت با من صحبت نمیکردند و همه اش بهم قول برگشتن میدادند.
👌تا اینکه در مهرماه که تنها ده ماه از ازدواجمان میگذشت و سه ماه بود که رفته بودیم خانه خودمان آقا وحید زنگ زدن و بهم گفتن که برگه ماموریتشان آمده...
🎂آن روزها هم من در تدارک تولدشان بودم که بتوانم غافلگیرشان کنم. هرچه اصرار کردم پشت تلفن که تاریخش را بهم بگو نگفتند گفتند وقتی آمدم خانه خودت میبینی...
🌟وقتی از سر کار برگشتن سریع برگه را گرفتم و باز کردم و دیدم درست تاریخ تولدشان اعزام هستند...
😦خشکم زده بود که چه چیزی باید بگویم خیلی دلم گرفته بود اما کاری هم نمیتوانستم بکنم.
🎒شب اعزامشان تولدی با خانواده برایش گرفتیم و صبح قبل از رفتن همه وسایلش را گذاشتم در کوله پشتی اش...
😔برایش قرآن کوچکی که در روز #پاسدار هدیه گرفته بودم را هم گذاشتم در کوله پشتی به همراه حرز #امام_جواد (ع) که حافظ وحیدم باشدمیان دشمن...
✈️باهم رفتیم فرودگاه و راهی اش کردیم.
😭با هزار جان کندن که شده جلوی بغض و گریه هایم را میگرفتم اما نمیشد گریه امانم نمیداد تحمل دوری را نداشتیم. خود آقا وحید وقتی بدون من جایی میرفتن هی بهم پیام میدادن که نرفته دلتنگت شدم خانوم.
🔰برایمان خیلی سخت بود اما من ازشون قول گرفته بودم که هر روز بهم زنگ بزنن در اولین فرصتی که به تلفن دسترسی داشتن.
📸عکس مربوط به عزاداری محرم سال پیش هست... (۹۶)
😔واقعا خالصانه بود همه چی شون خصوصیت بارزشون بی ادعا بودن بود....
🌹آقا وحید همیشه روی حرفهایشان میایستادند و واقعا خوشقول بودند.
👌بسیاری از مواقع اتفاق میافتاد که در مشکلات پیش آمده میتوانستند برخورد بدی داشته باشند یا لااقل عصبانی شوند، ولی آقا وحید همیشه با طمانینه و با ملایمت رفتار میکردند و عصبانی نمیشدند. این خصوصیتشان را خیلی دوست داشتم.
💍در آن روزها تا عقدمان من بسیار به #حضرت_زهرا (س) و #امام_زمان (عج) متوسل میشدم و آنقدر آن روزها به آن عزیزان تقرب جسته بودم و آنقدر حس و حال معنوی شیرینی داشتم که همیشه به آقا وحید میگفتم :
🍃❤️دلم برای آن روزهایم تنگ شده است.
🌹خود آقا وحید و حتی مادرشان هم میگفتند که بسیار به حضرت زهرا (س) متوسل شده بودند.
☺️وقتی میگوییم متوسل میشدیم شاید بنظر برسد برای سرگرفتن #ازدواج متوسل میشدیم. ولی اینطور نبود. از خدا خیر و صلاح میخواستیم و همه ی دعاهایمان این بود که هرطور خداوند صلاح میداند همانطور بشود.
👌درست است که اندک محبتی در دلهامان افتاده بود ولی هنوز محکم نشده بود و به تحکیم نیاز داشت.
🏵این توسلها به این دلیل بود که زندگی تشکیل دهیم که همدیگر را رشد دهیم، همدیگر را تکمیل کنیم نه اینکه متوقف کنیم.
😔روزشماری میکردم و هرروز برایشان میفرستادم که مثلا 59 روز مانده، 58 روز مانده. آنقدر برایم سخت میگذشت و آنقدر لحظهشماری میکردم و چشم انتظار بودم که با خود فکر میکنم اگر ما شیعیان به آن اندازه #دلتنگ و بیتاب #امام_زمانمان (عج) باشیم، آقا ظهور میکنند.
👌واقعا هرروز برایم یک سال و شاید هم سختتر و بیشتر میگذشت. کلی منتظر تلفنشان میشدم. ولی موقع صحبت کردن چون میدیدم آقا وحید هم دلتنگ هستند، بیتابیهایم را مخفی میکردم و دلداریشان میدادم که:
😉آقا وحید کم جایی نرفتهاید ها! خیلیها به حال شما غبطه میخورند و آرزو میکنند ای کاش جای شما بودند. قسمت هرکسی نمیشود. پس نگران من نباش. من همه جوره اینجا تحمل میکنم.
🍃❤️میگفت : دلم میخواهد باتو حرف بزنم حرفهایت آرامم میکند...
⏱تقریبا یکی دو روز قبل مجروحیتشون به اینترنت دسترسی پیدا کرده بودن و اومدن تو تلگرام.
❤️😍خیلی خوشحال بودم داشتم بال در می آوردم که میتونستم باهاش حرف بزنم. تو تلگرام برام عکس و ویدیو فرستادن از خودش حتی تو آخرین ویدیو بهم میگن که دیگه کم مونده که برمیگردم اِن شاءالله برگردم کلی برنامه دارم برا زندگیمون..
🍃روز جمعه بود که براشون ماموریتی پیش میاد وحین این ماموریت دچار تله انفجاری میشن و یه پاشون رو روی مین از دست میدن برمیگردونند بیمارستان دمشق برای درمان که ظاهرا حالشون کمی بهتر میشه و میخوان که از دوستشون شماره منو بگیرن تا با من بتونه حرف بزنه.
😔خیلی نگرانش بودم و منتظر تلفن تا اینکه انتظار تموم شد و آخرین تلفنمون بهم هم اینطوری تموم شد ولی متاسفانه اصلا به من نگفتن که چه اتفاقی افتاده براشون ...
⚠️فقط من از لحن صداشون اینطوری فهمیدم که انگار از خواب بیدارشدن یا خسته اند.
😭چندروز بعد تو بیمارستان به شهادت میرسند..
😔وحید پس از دو روز دچار حملهی ریوی میشوند و به شهادت میرسند.
📞آن تماس، آخرین باری بود که بنده با ایشان صحبت کردم، تا سه شنبه از حالشان بیخبر بودم.
💔به سختی خودم را کنترل میکردم تا خانوادهی خودم و آقا وحید چیزی از حالم متوجه نشوند و نگرانشان نکنم.
👌واقعا حس و حال آن روزها غیر قابل وصف است. آنقدر به خدا التماس میکردم که الان زنگ بزند، خدایا وحیدم تماس بگیرد... بعضی وقتها هم عصبانی میشدم و غر میزدم که :
😔آقا وحید خیلی بی انصافی! شما که میدانی من چقدر نگرانت میشوم؛ هیچوقت نمیبخشمت اگر تلفن باشد و به من زنگ نزنی..!
🍃با خودم اینها را میگفتم و خودم جواب خودم را میدادم که نه! وحید من اینگونه نیست؛ او به من قول داده است. او هرگز زیر قولش نمیزند. مطمئنم تلفن پیدا کند زنگ میزند.