eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
239 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹آقا وحید متولد ۱۵ مهرماه ۱۳۷۰ و اهل تبریز هستند بنده اطلاعات زیادی در مورد کودکی و نوجوانیشون ندارم فقط در حد خاطراتی که شنیدم هست. ☺️ایشون در دوران کودکی خیلی بچه بازیگوش و پرجنب و جوشی بودن همانطور که از مادرشون شنیدم حتی در مدرسه هم جز شاگردان شلوغی بودند اما مودب. 👌آقا وحید در خانواده مذهبی که پدرشون هم سپاهی و از جانبازان دفاع مقدس و مادرشون هم نیز خواهر شهید دوران هستند به دنیا اومدند و یک خواهر دارند. 🍃🌹آقا وحید از همان دوران نوجوانی وارد بسیج شدند و علاوه بر آن فعالیت های قرآنی در یکی از موسسه ها هم داشتند. 🕊عشق به شهادت در وجودشون بود طوری که همیشه به پدرشون یا پدر بنده که از جانبازان دفاع مقدس هستند، میگفتن که ای کاش آن زمان من هم بودم و به جهاد میرفتم.
❤️عاشق امام حسین و امام رضا (ع) بودن طوریکه همیشه به نوعی ارادت خود را به این دو بزرگوار به صورت خاصی نشان میدادند. 👌با خادمی در مراسمات و یا موقع ایام محرم حتی قبل تر برای مراسمات کار میکردن از کار طراحی گرفته تا کار تمیز کردن حسینیه و کار بنایی در حسینیه که واقعا خالصانه هم انجام میدادند. ☺️هر سال بچه های پایگاهشون رو به مشهد میبردن و کلا یک الگو بودن برای نوجوان ها و جوان ها...
💠حتی وقتی هم که وارد دانشگاه شدن باز در بسیج دانشجویی فعالیت میکردند و تو اردوهای راهیان نور همیشه حضور داشتن و خدمت میکردند. 🎓ایشون فارغ التحصیل رشته مهندسی مکانیک از دانشگاه آزاد تبریز هستن. واقعا عاشق بودن و اینکه بتونند برای کسی کاری کنند حتی شده یک نفر رو با رسم شهدا آشنا کنند براشون خیلی اهمیت داشت وبه این کارشون عشق می ورزیدند. 👌حتی با بچه های پایگاه محلی هم اینطور برخورد میکردند. همیشه میگفتن بهم : ❤️خانوم حتی اگه شده یک نفر از بچه ها رو هم بتونم بیارم تو صف برا هر دو دنیای من کافیه.
💠بعد از اتمام دانشگاه وارد سپاه پاسداران میشوند. 💍در ۱۱ دی ماه ۱۳۹۵ باهم کردیم و این امر برای هردوی ما شروع یک زندگی هدفمند آنهم رسیدن به خدا با کمک همدیگه بود. ☺️بنده خودم از دانشجویان بسیجی هستم و برای زندگی مشترک از خداوند همیشه اینطور زندگی کردن را میخواستم که واقعا حرف هایمان در حد شعار باقی نماند و در عمل نیز نمایان شود. آقا وحید هم همیشه وقتی با هم در مورد چیزی صحبت میکردیم بهم میگفتند که از خدا برای خودم هم همسر و هم رفیق تذکره ای خواستم و خداروشکر که پیدا کردم.. ❤️واقعا هم بنده برای تک تک لحظه های زندگیم شکر میکردم که خداوند چنین فردی را در زندگی من قرار داده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃از همان جلسه اول خواستگاری قضیه ماموریت هایش را برایم گفتند و مطرح کردند که ممکن هست چنین ماموریتی هم پیش بیاید. 🌹بنده با آنکه میدانستم خانواده ام قبول نمی کنند اما خودم قبول کردم که هیچ مانعی نیست برای رفتنتان اما هیچ وقت فکر نمیکردم که چنین اتفاقی بیافتد چون کار ایشان در سوریه تخصصی بود و می گفتن که در خط مقدم نیستند برای همین یک کمی دلم آرام می شد که حتما اتفاقی برایشان نمی افتد. 😔ولی باتوجه به شناختم از ایشان همیشه بهشون میگفتم که بعضی از آدما حیفه که به مرگ طبیعی برن اینا باید اجر و مزد این همه خوبی و تلاششون رو بگیرن و باشهادت برند، تو هم یکی از اون آدمایی... 👌اما همش بهشون میگفتم که وحیدم من شهادت رو در رکاب آقا امام زمان (عج) برات خواستم و ایشونم چون خیلی در این مورد متواضع بودن همش میگفتند نه خانوم شهادت لیاقت میخواد اینطور نیست.
❤️از همان روزی که بله را دادم در تمام دلخوشی ها به یاد روزهایی که قرار است وحید برود ماموریت و من تنها بمانم دلم میگرفت چون واقعا عاشق هم بودیم و هستیم هرروز بیشتر از روز قبل... 😔اما من سعی میکردم اشکهایم را از ایشان پنهان کنم که مبادا فکر کنند راضی به رفتنشان نیستم ایشان هم زیاد در مورد شهادت با من صحبت نمیکردند و همه اش بهم قول برگشتن میدادند. 👌تا اینکه در مهرماه که تنها ده ماه از ازدواجمان میگذشت و سه ماه بود که رفته بودیم خانه خودمان آقا وحید زنگ زدن و بهم گفتن که برگه ماموریتشان آمده... 🎂آن روزها هم من در تدارک تولدشان بودم که بتوانم غافلگیرشان کنم. هرچه اصرار کردم پشت تلفن که تاریخش را بهم بگو نگفتند گفتند وقتی آمدم خانه خودت میبینی... 🌟وقتی از سر کار برگشتن سریع برگه را گرفتم و باز کردم و دیدم درست تاریخ تولدشان اعزام هستند... 😦خشکم زده بود که چه چیزی باید بگویم خیلی دلم گرفته بود اما کاری هم نمیتوانستم بکنم.
🎒شب اعزامشان تولدی با خانواده برایش گرفتیم و صبح قبل از رفتن همه وسایلش را گذاشتم در کوله پشتی اش... 😔برایش قرآن کوچکی که در روز #پاسدار هدیه گرفته بودم را هم گذاشتم در کوله پشتی به همراه حرز #امام_جواد (ع) که حافظ وحیدم باشدمیان دشمن... ✈️باهم رفتیم فرودگاه و راهی اش کردیم. 😭با هزار جان کندن که شده جلوی بغض و گریه هایم را میگرفتم اما نمیشد گریه امانم نمیداد تحمل دوری را نداشتیم. خود آقا وحید وقتی بدون من جایی میرفتن هی بهم پیام میدادن که نرفته دلتنگت شدم خانوم. 🔰برایمان خیلی سخت بود اما من ازشون قول گرفته بودم که هر روز بهم زنگ بزنن در اولین فرصتی که به تلفن دسترسی داشتن.
📸عکس مربوط به عزاداری محرم سال پیش هست... (۹۶) 😔واقعا خالصانه بود همه چی شون خصوصیت بارزشون بی ادعا بودن بود.... 🌹آقا وحید همیشه روی حرف‌هایشان می‌ایستادند و واقعا خوش‌قول بودند. 👌بسیاری از مواقع اتفاق می‌افتاد که در مشکلات پیش آمده می‌توانستند برخورد بدی داشته باشند یا لااقل عصبانی شوند، ولی آقا وحید همیشه با طمانینه و با ملایمت رفتار می‌کردند و عصبانی نمی‌شدند. این خصوصیتشان را خیلی دوست داشتم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💍در آن روزها تا عقدمان من بسیار به (س) و (عج) متوسل می‌شدم و آنقدر آن روزها به آن عزیزان تقرب جسته بودم و آنقدر حس و حال معنوی شیرینی داشتم که همیشه به آقا وحید می‌گفتم : 🍃❤️دلم برای آن روزهایم تنگ شده است. 🌹خود آقا وحید و حتی مادرشان هم می‌گفتند که بسیار به حضرت زهرا (س) متوسل شده بودند. ☺️وقتی می‌گوییم متوسل می‌شدیم شاید بنظر برسد برای سرگرفتن متوسل می‌شدیم. ولی اینطور نبود. از خدا خیر و صلاح می‌خواستیم و همه‌ ی دعاهایمان این بود که هرطور خداوند صلاح می‌داند همانطور بشود. 👌درست است که اندک محبتی در دلهامان افتاده بود ولی هنوز محکم نشده بود و به تحکیم نیاز داشت. 🏵این توسل‌ها به این دلیل بود که زندگی تشکیل دهیم که همدیگر را رشد دهیم، همدیگر را تکمیل کنیم نه اینکه متوقف کنیم.
😔روزشماری میکردم و هرروز برایشان می‌فرستادم که مثلا 59 روز مانده، 58 روز مانده. آنقدر برایم سخت می‌گذشت و آنقدر لحظه‌شماری می‌کردم و چشم انتظار بودم که با خود فکر میکنم اگر ما شیعیان به آن اندازه #دلتنگ و بی‌تاب #امام_زمانمان (عج) باشیم، آقا ظهور می‌کنند. 👌واقعا هرروز برایم یک سال و شاید هم سخت‌تر و بیشتر می‌گذشت. کلی منتظر تلفنشان می‌شدم. ولی موقع صحبت کردن چون می‌دیدم آقا وحید هم دلتنگ هستند، بی‌تابی‌هایم را مخفی می‌کردم و دلداری‌شان می‌دادم که: 😉آقا وحید کم جایی نرفته‌اید ها! خیلی‌ها به حال شما غبطه می‌خورند و آرزو می‌کنند ای کاش جای شما بودند. قسمت هرکسی نمی‌شود. پس نگران من نباش. من همه جوره اینجا تحمل می‌کنم. 🍃❤️می‌گفت : دلم می‌خواهد باتو حرف بزنم حرف‌هایت آرامم می‌کند...