🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#عیادت_ازپویا
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
صبح زود رفتم بیمارستان مستقیم رفتم بخش سوختگی به پرستار گفتم: پویا اشکانی کدوم اتاقه خانم ؟ پرستارگفت: شما باهشون چه نسبتی دارید ؟ همسرشون هستم؛ پرستار: خانم نمیشه از دیروز که این آقا آوردن شصت هزار نفر اومدن
ملاقات اینجا بخش عفونی نمیشه که هرکس از راه رسید بره ملاقات؛ دیگه جوش آورده بودم من از دیشب جون دادم حالا این نمیذاره برم پویام و ببینم. خانم محترم من از رشت این همه راه نیومدم ک شوهرم و نبینم. پرستارگفت: گفتم نمیشه. دیدم که لج کردن فایده نداره گفتم: خانم توروخدا بزار ببینم شوهرمو یه لحظه فقط اجازه داد برم. رفتم داخل اتاق سه تا تخت بود؛ یکیشون روش یه بیمار بود اون دوتا خالی؛ اون یه نفر هم سرتاپاش باند پیچی بود باد کرده بود. خیلی بزرگ بود. اومدم بیرون از اتاق. گفتم: خانم اشکانی رو می خواستم ببینم.گفت: همونه؛ باهم رفتیم دوباره داخل اتاق. پرستار گفت: اشکانی. دیدم یکم پای پویا تکون خورد. گفتم: پویا؛ پویا جان؛ اروم سرشو آورد بالا و گفت:جان؛ جانم خانومم؛ بیا اینجا رفتم کنارش. درحالی که گریه می کردم. پویا اینجوری امانت داری کردی. اینجوری مراقب امانت من بودی. پویاگفت: من خوبم
خانمم تو مواظب خودت باش. مگه تو مواظب خودت بودی که من باشم. همون موقعه پرستار
وارد شد پویا: مهرناز ببین من روی پای خودمم پس آروم باش.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#انتقال_به_بیمارستان_دیگر
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
پویا رو بردن برای تعویض پانسمان؛
منم به اصرار آقای پرستار از اتاق خارج شدم. تا از اتاق دراومدم بیرون آنقدر حالم بد بود که افتادم کف بیمارستان. مامانم اومد بلندم کرد وگفت: حال
پویا چطور بود؟ گفتم: اینا که میگن خوبه؟ مامان پویای من کامل سوخته و گریه امانم نمی داد. بعداز تعویض پاسمان هرکسی می رفت دیدن پویا حالش داغون می شد همون کسایی که قبل از ملاقات من رو دلداری می دادن خودشون که از اتاق میومدن بیرون حالشون داغون بود. همون روز پویا منتقل شد یه بیمارستان دیگه؛
زمانی که آمبولانس اومد میخواستم سوار آمبولانس بشم که پرستار گفت: شما کجا خواهرم. منم می خوام بیام با شوهرم. پرستار: نمیشه خواهرم حال شوهرت خوبه. گفتم: تو روخدا آقا
من می خوام همراه شوهرم بیام.
پرستار: خواهرم یه سوال شما آقاتون رو دوست دارین؟ گفتم: این چه سوالیه معلومه که دوسش دارم.گفت: خب وقتی کسی رو دوست داری دلت میاد اذیتش کنی. گفتم: آخه اذیتِ چی؟! من می خوام باهاش برم من می خوام پیشش باشم. باید منم بیام وگرنه نمیزارم آمبولانس حرکت کنه. گفت: آقاتون خودش به من گفت: خانومم نیاد تو آمبولانس طاقت اشکای خانومم رو ندارم. اگه بیاد ناراحت میشه. نمی تونم ناراحتیش
رو ببینم. خواهرمن آقاتون بخاطر خودتون میگن چون شمارو دوست دارن نمی خواند اذیت بشین اونوقت خودتون میخواین بیاین و اونو اذیت کنین؟ من دیگه هیچی نگفتم. زبونم بند اومد از اینهمه عشق پویام به من. آخه تو اون وضعیت به فکر من بود. از اینهمه عشق پویا زبونم بند اومده بود. هیچی نگفتم دیگه تا اینکه آوردن پویا رو. گفتم :پویا؟ یهو سرش رو برگردوند سمت من و تمام اون لوله هاو سیم هایی که بهش وصل بود کنده شد سرشو چرخوند گفت: جانم نازنازم جان. گفتم: پویا اینا نمیزارن من باهات بیام. اشکش از گوشه چشمش اومد گفت: عزیزم فردا بیا بیمارستان؛ حالم خوبه. فردا مرخص میشم..و در
آمبولانس رو بستن. اشک چشم من بود که بدرقه شون کرد.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#مراقب_خودت_باش
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
بعد که رفتیم ملاقات تو بخش مراقبت های ویژه ی سوختگی bicu از پشت شیشه دیدمش صورتشو باز کرده بودن. تا رفتم دیدم چشمش به شیشه هست. منو دید خودشو کشید بالا گفت: خوبی؟ منم خواستم خودمو با روحیه و محکم نشون بدم. گفتم: آره خیلی. تو خوبی؟ درد داری؟ اینجا خوبه؟ راحتی؟ گفت: آره؛ درد ندارم و خوبم. بعد اشاره داد بیا داخل. گفتم: احازه نمیدن. چشمک زد از اون در بغل بیا. اومدم برم پرستاره نزاشت. گفتم: نمیزاره. از داخل صدا کرد یه پرستار اومد بالا سرش دیدم پویا داره چجوری حرف میزنه دقیق لب خونی کردم گفت: آقا تورو خدا زنمه بزار بیاد تو. آقاعه گفت: نمیشه عزیز من اینجاقسمت سوختگیه نمیشه. گفت: توروخدا یک دقیقه فقط بیاد تو زود بره توروخدا؛ منم از اینور شیشه بهش اشاره میدادم بزاره بیام که اقاعه گفت: نه. همزمان اشک از چشامون ریخت. گفت: اشکال نداره خانومم دوروز دیگه میام بخش؛ میای پیشم باشه؟ گریه نکن دیگه؟ منم زود اشکامو پاک کردم. یکم دیگه حرف زدیم البته با لب خونی و اشاره؛ بعد دیگه ساعت ملاقات تموم شد. دلم نمیومد برم؛ هعی خدافظی کردیم بزور دستشو میاورد بالا..چند بار گفت: مواظب خودت باشیا؛ دیگه اومدن کرکره رو ببندن گفت: دوست دارم باز اشکش اومد. منم گفتم: من بیشتر آقایی. توهم مواظب خودت باش.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#چشماشو_بست
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
تا سه روز کارمون همین بود با
ایما و اشاره یا من روی کاغذ حرفامو مینوشتم. روز سوم رفتم بیمارستان دیدن پویام. بهش گفتم: پویا واست آبمیوه بیارم تو؟ گفت: نه عزیزم هست اینجا. ببر خونه خودت بخورهمشو. گفتم: چشم. بعد گفت: مواظب خودت باشیا. بعد به عمه ام اشاره داد. گفت: مامان مواظب مهرناز باشیا؛ منو عمه ام خندیدیم. عمه ام گفت: ببین چه پرروعه. بعد واسش قلب فرستادم و گفت: مواظب خودت باش عزیزم. با دستش بوس فرستاد.گفت: خدافظ
چشماش بست دیگه باز نکرد پویام رفت تو کما؛ الان که مدتیه از شهادت پویا می گذره و عمه ام و شوهرعمه ام به درخواست من و خودشون پیگیر تقاص قاتل پویا هستند. به این موضوع فکر
می کنم که پویا اونروز فدا شد تا هم سن و سال هاش خیلی کمتر برن سراغ مواد مخدر؛ بهار من شروع نشده خزان شد، تو نوزده سالگی سنگین ترین داغ زندگیم و دیدم. تو روخدا نذارید خون پویا و شهدای امنیت هدر بشه. پویای من سوخت که جوون ها با اعتیاد نسوزن.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#چشم_به_راه
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
چندروزی بودقراربود تو خونمون آش فاطمه الزهرا "علیهاالسلام" بپزیم سر آش خیلی برای شفای
پویا دعا کردم. خیلی امیدوار بودم به برگشتش. اصلا به حرفای دکترا اهمیت نمی دادم. هرروز با
عمه ام می رفتیم ملاقات. پشت
اتاق بودم دستم روی شیشه پویا توروخدا چشماتو باز کن پویای من، منتظرتم. روز سی ام اونقدر امیدوار بودم که هر کس میومد ملاقات حال پویا رو می پرسید. می گفتم: خوبه؛
ان شاء الله. خوب میشه. چند روز دیگه مرخص میشه. می گفتم: شما برید آماده شید واسه جشنمون که پویا اومد بیرون دیگه جشن رو زودتر می گیریم. این چهل و دو روز خیلی سخت بود واسم یه روز خوب بودم یه روز بد بودم. خیلی با خودم کلنجار میرفتم؛ می گفتم: باید محکم باشم. پویام بیاد بیرون بهم احتیاج داره. باید ازش مراقبت کنم. من باید قوی باشم و با خودم تصمیم گرفتم که قوی باشم. من اصلا به این فکر نمی کردم که پویام نخواد از بیمارستان سالم بیاد بیرون. من فقط به این فکر می کردم که پویام مرخص که شد همونجا جلوی بیمارستان سجده شکر کنم. به این فکر می کردم که پویام خوب بشه بیاد خونه خودم یسره پرستاریش رو میکنم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌹🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌿🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸🌹
🌸
#رفت_پیش_خدا
#ازلسان_همسرگرامی
#شهید_مدافع_امنیت
#پویا_اشکانی
روز ۲۲ آذر بود دقیقا ۴۲ روز بود آقا پویا بستری بودن، آنقدر اون روز خیلی امیدوار بودم. هم من؛ هم مامان پویا، خیلی امیدوار بودیم. گفتیم: امروز دیگه چشماشو باز میکنه بهوش میاد.از ته دلم امید داشتیم. رفتیم بیمارستان تو حیاط بودیم که دیدیم پدر پویا هم اومده تعجب کردیم جفتمون چون قرار نبود بیان بیشتر وقتا منو عمه ام تکی می رفتیم. چندتا مامور هم بودن که بینشون یه مامور خانم بود، اونا رو که دیدم قلبم یه آن لرزید. یکم نزدیک شدیم دیدم چشمای بابای پویا قرمز شده. اومدیم بریم سمتشون دیدم به سمت مخالف ما دارن میرن انگار میخوان خودشونو از ما قایم کنن دور بشن. اون خانم اومدن جلو سلام و علیک کردن. من نمیتونستم نفس بکشم. فهمیدم یه اتفاقی افتاده ولی نمی خواستم بشنوم چون پویا یه روز قبل حالش خوب بود و تا اون روز مامور خانمی نیومده بودن بیمارستان. ایشون اول از چادر و حضرت زینب "علیهااسلام" حرف زدن. من اسم حضرت زینب "علیهاالسلام" رو که شنیدم بند دلم پاره شد.گفتم: پویام چیزیش شده مگه؟؟ گفتن: نه و از صبر حضرت زینب" علیهاالسلام"
گفتن، گفتم: پویای من مگه چیزیش شده؟؟ گفتن: اجازه بده عزیزم درمورد سرباز و امنیت صحبت کردن من
نمی فهمیدم چی میگن فقط
می شنیدم ولی متوجه نمی شدم.
بعد گفتن: مابه امثال شهید حججی ها شهید چمران هامدیونیم. داد زدم شهید؟ چرا حرف شهید میزنید شما
مگه پویام چش شده؟! مگه پویاشهید شده؟! یک آن قلبم واستاد، نفسم گرفت، نه تونستم حرف بزنم، نه تونستم گریه کنم، نه تونستم راه برم، همونجا خشک شدم. بعد یهو به خودم اومدم دویدم سمت بابای پویا پرسیدم پویام کو؟ پویام کو؟ گفتن: بردنش خارج؛ گفتم: چرا این خانم میگه شهید؟شهید؟ چیشده؟ داد
زدم پویام کوووو... بابای پویا اومد جلو دیگه دید یسره دارم گریه می کنم و داد می زمم گفت: مهرناز پویات شهید شد. رفت پیش خدا. گفتم شهید؟؟؟نهههه دویدم برم بالا جلومو گرفتن. می گفتم: من باید پویامو ببینم.باید. نمیزاشتن گفتن: اونجا نیست.گفتم: هرجا هست باید برم پیشش. گفتن: شهید شده.می شنیدم ولی نمی تونستم قبول کنم. هعی می پرسیدم پویام کو ؟ پویام کو؟. سوار ماشینمون کردن فقط صدای آژیرهای ماشین پلیس رو می شنیدم که جلوتر از ما بودن و راه رو باز میکنن. چراغ گردونش یادم میاد. سرم گیج میرفت نگاه می کردم به جلو. چند تا قرص آرامبخش بهم دادن. یسره تا خود خونه منو عمه ام خودمون رو می زدیم و گریه می کردیم. نزدیک خونه بودیم قرص ها اثر کرد بیحال شدیم. یهو دم در حجله رو که دیدم فرو ریختم. از ماشین پیاده شدم افتادم جلوی حجله گریه کنان رفتیم بالا کلی آدم اومده بود. شلوغ شده بود. همه مشکی پوشیده بودن. دم در افتادم. دیگه قرص ها کامل اثر کرده بود. بیحال فقط همه رو تار می دیدم یه گوشه بودم اشک از چشام میومد نا نداشتم گریه کنم و بیحال شدم.
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌿🌸🌹
🌸🌸🌹
🌸