eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
240 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره. هرکس می‌رفت، دیگه برنمی‌گشت. همون سه‌راهی که الآن میگن سه‌راهی همت. خیلی کم میشد بچه‌ها برن و سالم برگردن. مرتضی سرش رو پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.» حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدن که برن خط. عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را میزدن لب هور،‌ جایی که جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌کردن! روی یک تکه از پل‌هایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمه‌های بچه‌ها دستش بود. با دست آب رو کنار میزد و می‌رفت جلو؛‌ وسط آب،‌ زیر آتش. آن‌جا آب زلال‌تر بود! قمقمه‌ها را یکی یکی پر کرد و برگشت... 🌺🌺عشق فقط رهبرم سیدعلی🌺🌺
آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره. هرکس می‌رفت، دیگه برنمی‌گشت. همون سه‌راهی که الآن میگن سه‌راهی همت. خیلی کم میشد بچه‌ها برن و سالم برگردن. مرتضی سرش رو پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.» حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدن که برن خط. عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را میزدن لب هور،‌ جایی که جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌کردن! روی یک تکه از پل‌هایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمه‌های بچه‌ها دستش بود. با دست آب رو کنار میزد و می‌رفت جلو؛‌ وسط آب،‌ زیر آتش. آن‌جا آب زلال‌تر بود! قمقمه‌ها را یکی یکی پر کرد و برگشت... #شهید_محمدابراهیم_همت #درس_اخلاق 🌺🌺عشق فقط رهبرم سیدعلی🌺🌺
⭕️همراه ما اومده بود عقب. بايد يک کم استراحت می‌کردیم و دوباره می‌رفتیم جلو. قوطی کنسرو رو باز کردم و گرفتم طرف حاجی. نگاهم کرد. گفت: "شما بخورين. من خوراکی دارم." دستمالش رو باز کرد. نون و پنيری بود که چند روز قبل داده بودند! اے ڪــاش مــســئولــیــن بــا یــڪــے از ایــن جــاســوســان دســتــگــیــر شــده مــبــادلــه مــے ڪــردن ب امید آزادی همه اسرا
آقا مرتضی! یه نفر رو بفرست خط، ببینیم چه خبره. هرکس می‌رفت، دیگه برنمی‌گشت. همون سه‌راهی که الآن میگن سه‌راهی همت. خیلی کم میشد بچه‌ها برن و سالم برگردن. مرتضی سرش رو پایین انداخت و گفت «دیگه کسی رو ندارم بفرستم، شرمنده.» حاجی بلند شد و گفت «مثل این که خدا طلبیده.» و با میرافضلی سوار موتور شدن که برن خط. عراق داشت جلو می‌آمد. زجاجی شهید شده بود و کریمی توی خط بود. بچه‌ها از شدت عطش، قمقمه‌ها را میزدن لب هور،‌ جایی که جنازه افتاده بود،‌ و از همان استفاده می‌کردن! روی یک تکه از پل‌هایی که آنجا افتاده بود سوار شد. هفت هشت تا از قمقمه‌های بچه‌ها دستش بود. با دست آب رو کنار میزد و می‌رفت جلو؛‌ وسط آب،‌ زیر آتش. آن‌جا آب زلال‌تر بود! قمقمه‌ها را یکی یکی پر کرد و برگشت... 🌺🌺عشق فقط رهبرم سیدعلی🌺🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقبت جوان مؤمنی که حرمت پدر و مادرش را نگه نمی‌داشت... داستانی زیبا از آیت‌الله سید جمال‌الدین گلپایگانی از زبان حجت‌الاسلام عالی
🌴🥀🕊🌹🕊🥀🌴 در ستاد لشگر بودیم. یکی از بچه های زنجان را خواسته بود، داشت خیلی خودمانی با او صحبت می کرد. نمی دانستم حرفهایشان درباره چیست. آن برادرم دائم تندی می کرد و جوش می زد. آقا با نرمی و ملاطفت آرامش می کرد. یکهو دیدم این برادر یک چاقوی ضامن دار از جیبش درآورد، گرفت جلوی و با عصبانیت گفت : حساب یعنی این و چاقو را نشان داد. خواستم واکنش نشان بدهم که دیدم آقا می خندد . با مهربانی خاصی چاقو را از دستش گرفت، گذاشت توی جیب او، بعد به سرش کشید و با گشاده رویی تمام به حرفهایش ادامه داد. ظاهرا این برادر با یکی از همشهریانش داشت که آقا با پا در میانی می خواست مسائلشان را رفع و رجوع کند . بعدها ایشان را ساخت و به راه آورد که شد یکی از گردانهای لشگر ! 🌹شادی ارواح طیبه شهدا صلوات🌹 💐الـلَّـهــُمَّ صــَلِّ عَـلَـى مُـحَمَــّـدٍ و آلِ مُـحَـمــَّدٍ و عَـجِّـلْ فَرَجَــهم💐
🔸مادر شهید کاوه: شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کرده‌ام در حل 2 تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهل‌تکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این 2 مسئله را حل نکنم شام بی‌شام!» بی‌خیالش شدم تا به درسش برسد. یک ساعت بعد، دوباره رفتم اتاقش. دیدم هنوز مشغول است. صدایش کردم؛ متوجه نشد! گرم کاری میشد، چنان دل می‌داد که تا تکانش نمی‌دادی، ملتفت سر و صدای اطرافیان نمیشد. دوباره یک ساعت بعد صدایش کردم. افاقه نکرد. نیم ساعت بعد به حاج آقا گفتم: «شما برو صدایش کن بلکه آمد شامش را خورد!» حاجی نرفته برگشت، و دیدم با یک پتو دارد می‌رود اتاق محمود! صبح برای نماز از خواب بلندش کردم؛ «شام که نخوردی! لااقل بگو بدانم مسئله‌ها را حل کردی یا نه؟» خندید و گفت: «حل کردم آنهم چه‌جور! برای هر 2 مسئله، از 3 طریق به جواب رسیدم!» محمود عاشق فوتبال بود. توپ چهل‌تکه هم خیلی دوست داشت! ظهر از مدرسه برگشت خانه. گفتم: «پس جایزه‌ات کو؟» از جواب طفره رفت! تا اینجا را حالا شما داشته باشید. 🔹40 روز، فوق فوقش 50 روز از شهادت محمود گذشته بود که زنگ خانه به صدا درآمد. حاجی رفت در را باز کرد. عاقله‌مردی پشت در بود؛ «من دبیر ریاضی محمود بودم. کلی هم گشتم تا خانه شما را پیدا کنم». حاجی دعوتش کرد بیاید تو، «نه» آورد؛ «قصد مزاحمت ندارم!» و بعد ادامه داد؛ «من سه سال دبیر ریاضی محمودتان بودم. این را سال آخر فهمیدم که محمود، مسائل ریاضی را خودش حل می‌کرد اما صبح، زودتر می‌آمد کلاس، حل مسئله را هر بار به یکی از دانش‌آموزان که عمدتا هم از قشر پایین بودند یاد می‌داد و جایزه هم اغلب به همان دانش‌آموز می‌رسید، چون محمود از چند راه به جواب می‌رسید. من به طریقی سال سومی که دبیر ریاضی محمود بودم متوجه ماجرا شدم. از قبل هم البته برایم بسیار عجیب بود؛ «چرا محمود که همیشه ریاضی را 20 می‌گیرد، هیچ وقت برنده این جوایز نمی‌شود؟!» کشیدمش کنار؛ «امروز از فلانی شنیدم این مسئله را تو حل کرده‌ای!» اول بنا کرد طفره رفتن، بعد قبول کرد! «چرا؟» جواب داد: «همین فلانی، اولا یک مسئله ریاضی را یاد گرفته از چند راه حل کند. این کار بدی است آقا معلم؟ ثانیا جایزه کتانی بود و من خودم کتانی دارم. آیا بهتر نبود این کتانی برسد دست این دوستمان که کتانی‌اش از چند جا پاره شده؟» من آنجا فهمیدم چه روح بلندی دارد این محمود شما. خواستم موضوع را با مدیر مدرسه درمیان بگذارم تا از کاوه، سر صف صبحگاه، تقدیر شود. قسمم داد؛ «اگر برای کس دیگری این موضوع را لو بدهید، دیگر این مدرسه نمی‌آیم!»