🕊نحوه شهادت شهید مدافع حرم منصور عباسی از زبان همرزمش
#من_بچه_طوطی_ام!
در منطقه بوکمال سوریه در منزلی به عنوان مقر مهندسی اسکان داشتیم. تقریباً منطقه آزاد شده بود و شهر بوکمال در اختیار ما قرار داشت. آنچه از تفالههای داعش باقی مانده بود به سمت شرق فرات گریخته بودند. قرارگاه، مأموریت سنگین زدن خاکریز لب فرات را به مهندسی واگذار کرده بود. شبها با چند دستگاه مشغول به کار میشدیم. روند اجرای پروژه با موفقیت بالا پیش رفت. کار رو به اتمام بود. فقط باید خاکریزها را تقویت میکردیم تا دید دشمن کاملاً کور میشد. شهید منصور عباسی با یک لودر بدون اتاق، مأمور اجرای این مأموریت خطیر بود. میدیدم که با جان و دل کار میکرد. خوشحال بود که به آب فرات نزدیک شده است. یک شب با رعایت مسائل امنیتی کنار رود فرات رفت و وضو گرفت. از اینکه دستش به آب فرات رسیده بود، سر از پا نمیشناخت. شاید آن هنگام اشکی که میریخت به یاد حضرت ابوالفضل (ع) بود که دستش به فرات رسید و آب ننوشید. یکی از روزهای جمعه آذرماه سال ۱۳۹۶ بود که بچهها غسل جمعه کردند، شهید عباسی هم بود که به نظر من در آن روز علاوه بر غسل جمعه، غسل شهادت هم کرد. وقتی از اتاق محل استراحت بیرون آمد، با لبخند پرسیدم: بچه طوطی! چه خبر؟ (هرگاه میخواست شوخی کند میگفت: بدانید که من بچه طوطیام (البته این نکته را که به مادر ایشان گفتم با لبخندی تأیید کرد) با خندهای معنادار گفت: همین الان زنگ زدم و باهاش صحبت کردم شاد شاد...
رفتیم در حیاط و کنار آتشی که روی خاکها روشن کرده بودند نشستیم و چای آتیشی نوشیدیم. به یکی از بچههای فاطمیون گفتم: سید چند تا عکس از ما بگیر! گوشی را آورد و چند تا عکس گرفت که یکی از عکسها دو نفری بود، نگاهی کرد و گفت: عجب عکسی شد. بعد با همان روحیه شادی که داشت دست گذاشت رو پیشانی من و گفت: انشاءالله یک تیر اینجا میخورد و شهید میشوید. بعد دست گذاشت روی شقیقه خودش و گفت: یک تیر هم اینجا میخورد و... که من ادامه دادم: انشاءالله از طرف دیگر بیرون میآید و شهید میشوید.
ساعت ۱۰ صبح بود که من مأمور شدم تا یک تانکر سوخت به مقر بیاورم. وقتی برگشتم دیدم بچهها همه با قیافههای متحدالشکل دور هم ایستادند و عکس میگیرند. متوجه شدم شهید عباسی با ماشین ریشتراش خود سر همه بچهها را به یک شکل اصلاح کرده است.
ساعت ۱۱ گفت که میخواهم باک سوخت لودر را پر کنم تا برای کار امشب آماده باشد. رفت و ۲۰ دقیقه بعد یکی از بچهها هراسان آمد و گفت که عباسی تیر خورد. با پای برهنه دویدم تا به بالای سرش رسیدم. بلافاصله او را به درمانگاه رساندیم، اما صحبت ابتدایی پزشک، امید همه ما را ناامید کرد. هنگامی که در حال سوخترسانی به لودر بود، یکی از رزمندگان از ایشان میخواهد تا همان موقع قسمتی از خاکریز را ترمیم کند، چون دشمن از آن نقطه دید دارد. وقتی سوار لودر میشود مورد هدف تکتیراندازهای تکفیری قرار میگیرد و گلوله درست به همان جایی از سر ایشان اصابت کرد که آن روز به شوخی اشاره کرده بود. امیدوارم خداوند مرا نیز به ایشان ملحق کند.