💟 آیت الله بهجت(ره): در بین تمام مستحبات ، دو عمل است که بی نظیر می باشد و هیچ عملی به آنها نمےرسد.
✨۱- نماز شب
✨۲- گریه بر امام حسین (ع)
🌺 شهید مهدی زین الدین: ما باید حسین وار بجنگیم, حسینوار جنگیدن یعنی مقاومت تا آخرین لحظه حسین وار جنگیدن یعنی دست از همه چیز کشیدن در زندگی... هرگاه شب جمعه شهدا را ياد کرديد آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد می كنند....
🌺 لایوم کیومک یا اباعبدالله
خواهر شهید جهاد مغنیه می گفت: مادر من یک زن فوق العاده ست. وقتی خبر شهادت بابا (عماد مغنیه) رسید رفت دو رکعت نماز خوند. و تا دید ما با دیدن پیکر بابا بی تاب شدیم، خطاب به بابا گفت: الحمدلله که وقتی شهید شدی، کسی خانواده ات رو به اسارت نبرد و به ما جسارت نکرد. و اینگونه ما آروم شدیم... خبر شهادت جهاد که رسید، باز مادر غیر مستقیم ما رو آروم کرد، صورت جهاد رو بوسید و گفت: ببین دشمن چه بر سر جهادم آورده، البته هنوز اربا اربا نشده، لایوم کیومک یا اباعبدالله (ع) ... ما هم از خجالت آروم شدیم...
🌺 شهیداحمد کاظمی: اگر می خواهید تاثیر گذار باشید... اگر می خواهید به عمر و خدمت و جایگاهتون ظلم نکرده باشید؛ ما راهی به جز اینکه یک شهید زنده در این عصر باشیم نداریم...
🌺اینجا قیامته!؟
با هم قرار گذاشتیم هر ڪسی شهید شد، از اون طرف خبر بیاره.شهید ڪه شد خوابشو دیدم. داشت می رفت، با قسم حضرت زهرا (س) نگهش داشتم. با گریه گفتم: "مگه قرار نبود هر ڪسی شهید شد از اون طرف خبر بیاره"؟ بالاخره حرف زد گفت: "مهدی اینجا قیامتیه! خیلی خبرهاست. جمعمون جمعہ، ولی ظرفیت شما پایینه هرچی بگم متوجہ نمی شید". گفتم:,اندازه ظرفیت پایین من بگو...
🌿فڪر ڪرد و گفت: "همین دیگه، امام حسین (ع) وسط می شینه و ما هم حلقه می زنیم دورش، برای آقا خاطره میگیم" بهش گفتم:"چی ڪار ڪنم تا آقا من رو هم ببره"؟ نگاهم ڪرد و گفت: "مهدی!
"همه چیز دست امام حسین(ع) همه پرونده ها میاد زیر دست حضرت. آقا نگاه می کنه هر ڪسی رو که بخواد یه امضای سبز می زنه می برندش. برید دامن حضرت رو بگیرید..." برشی لز زندگی شهید جعفر لاله
🌺مثل دشمنای امام حسین(ع)
تانک عراقی آتش گرفت. یه سرباز خودش رو از تانک پرت کرد بیرون. گیج گیج بود. نگاهی به اطرافش کرد. سر جاش ایستاد و قمقمه اش رو برداشت. شروع کرد به آب خوردن. یکی از بچه ها نشانه رفت طرفش. علی اکبر زد زیر اسلحه اش و گفت: چی کار کمی کنی؟ مگه نمی بینی داره آب میخوره؟ نگذاشت بزندش گفت: شما مثل امام حسین (ع) باشید، نه مثل دشمنای امام حسین (ع)...روایتی از زندگی شهید علی اکبر محمد حسینی
🌺یا حسین شهید
داشتیم پیکر شهدامون رو با کشته های بعثی تبادل می کردیم که ژنرال عراقی گفت: چند تا شهید هم ما پیدا کردیم، تحویلتون میدیم یکی از شهدایی که عراقی ها پیدا کرده بودند پلاک نداشت. سردار باقر زاده پرسید: از کجا می دونید این شهید ایرانیه؟ اینکه هیچ مدرکی نداره! ژنرال بعثی گفت: با این شهید یک پارچه قرمز رنگ پیدا کردیم که روی اون نوشته بود: «یا حسین شهید»، فهمیدیم ایرانیه...
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت #ناصر_کاوه
#همت_آماده_شهادت_شده_بود👇
📣بشارت_شهادت
💥بر سر دوراهی بودم، که چه بگویم به ابراهیم. نمی دانست خواب دیدم ابراهیم رفته روی قله ی بلندی ایستاده دارد برای من خانه یی سفید می سازد. نمی دانست خواب دیده ام رفته ام توی ساختمانی سه طبقه، رفته ام طبقه سوم، دیدم ابراهیم توی اتاق نشسته. دور تا دور هم خانه هایی چادر مشکی با روبنده نشسته اند...
💥گفتم: برادر همت! شما اینجا چکار می کنی؟... برگشت گفت: برادر همت اسم آن دنيای من است. اسم این دنیای من عبدالحسین شاه زید است ... این را آن روزها به هیچ کس نگفتم. حتی به خود ابراهیم... بعدها، بعد از شهید شدنش، رفتم پیش اقایی تا خوابم را تعبیر کند. چیزی نمی گفت ... گفتم: ابراهیم شهید شده. خیالتان راحت باشد. شما تعبیر تان را بکنید...گفت: عبدالحسین شاه زید، یعنی ایشان مثل امام حسین علیه السلام به شهادت می رسند. مقام شان هم مثل زید است، فرمانده لشکر حضرت رسول...
💥همین طور هم بود. ابراهیم بی سر بود و آن روز ها، در مجموع،فرمانده لشکر 27حضرت رسول بود. همین خواب بود که نگران ترم می کرد. برگشتم رفتم اصفهان، رفتم پیش حاج آقا صدیقین برای استخاره. آیه سیزده از سوره کهف آمد با این معنی که: آنها به خدای خود ایمان آوردند و ما به لطف خاص خود مقام ایمان و هدایت شان را بیفزودیم... حاج آقا پایین استخاره نوشته بود که: بسیار خوب ست، شما مصیبت زیاد می کشید برای این کاری که می خواهید انجام دهید، ولی در نهایت به فوزی عظیم دست پیدا می کنید...
💥 بعدها که ابراهیم می گذاشت می رفت دیر می آمد، بهش می گفتم: ببین استخاره ام چه خوب تعبیر شد، تو نیستی و ما هی باید فراق تو را تحمل کنیم، سختی بکشیم، دلتنگ بشویم. اخرش ولی انگار باید... می خندیدم، یک جور خاصی نگاهم می کرد و هیچی نمی گفت.او آن دوری همیشگی را دیده بود و من دل به این دوری های چند روزه و چند ماهه داشتم و فکر می کردم بالاخره کنار هم زندگی می کنیم. مانده بودم چکار کنم، خسته هم شده بودم. احساس کردم دیگر طاقت ندارم. نیت چهل روز روزه و دعای توسل کردم. با خود گفتم: بعداز چهل شب، هر کس که آمد خواستگاری، جواب نه نمی شنود... درست شب سی و نهم یا چهلم بود که باز ابراهیم آمد خواستگاری. جواب استخاره را هم می دانست. آمده بود بشنود آره. شنید. ولی این تازه اول راه بود...
📣دل_کندن_از_زن_و_بچه
💥مهدی داشت دورش می چرخید. برای اولین بار داشت دورش می چرخید ... همیشه غریبی می کرد. تا ابراهیم بغلش می کرد یا میخواست باهاش بازی کند گریه می کرد... یک بار خیلی گریه کرد، طوری که مجبور شد لباس هاش را در بیاورید ببیند چی شده. فکر می کرد عقرب توی لباس بچه است. دید نه... گریه اش فقط برای این ست که می خواهد بیاید بغل من. گفت: زیاد به خودت مغرور نشو. دختر! اگر این صدام لعنتی نبود می گفتم که بچه مان مرا بیشتر دوست می داشت یا تو را... با بغض می گفت: خدا لعنتت کنه، صدام، که کاری کردی بچه هایمان هم نمی شناسند مان... ولی آنروز صبح این طور نبود. قوری کوچکش را گرفته بود دستش، می آمد جلو ابراهیم، اداهای بچگانه در می آورد، می گفت :بابا دد... خنده هایی می کرد که قند توی دل آدم آب می شد... اما ابراهیم نمی دیدش....
محلش نمی گذاشت. توی خودش بود. آن روزها مهدی یک سال و دو سه ماهش بود و مصطفی یک ماه و نیمش...سعی کردم خودم را کنترل کنم. نتوانستم...😰
گفتم: تو خیلی بی عاطفه شده ای، ابراهیم. از دیشب تا حالا که به من محل نمیدهی، حالا هم که به این بچهها.... جوابم را نداد. روش را کرد آن طرف. عصبانی شدم، گفتم: با تو هستم مرد، نه بادیوار... رفتم روبروش نشستم، خواستم حرف بزنم، که دیدم اشک تمام صورتش را خیس کرده... گفتم: حالا من هیچی، این بچه چه گناهی کرده که....
💥بریده شدنش را دیدم. دیگر آن دلبستگی قبلی را به ما نداشت. دفعه های قبل می آمد دورمان می چرخید، قربان صدقه مان میرفت، می گفت، می خندید. ولی آن شب فقط آمده بود یک بار دیگر ما را ببیند خیالش راحت بشود برود... مارش حمله که از رادیو بلند شد گفت: "عملیات در جزیره مجنون است...ِ 👈 "به خودم گفتم: "نکند شوخی های ما از لیلی ومجنون بی حکمت نبود، که ابراهیم حالا باید برود جزیره مجنون و من بمانم این جا؟ "
💐فهرستی را یادم آمد که ابراهیم آن بار آورد نشانم داد و گفت: همه شان به جز یک نفر شهید شده اند... گفت: چهره اینها نشان می دهد که آماده رفتن هستند و توی عملیات بعدی شهید می شوند... عملیات خیبر را می گفت، در جزیره مجنون. تعدادشان سیزده نفر بود. ابراهیم پایین فهرست نوشت چهارده و جلوش سه تا نقطه گذاشت. گفتم: این چهاردهمی؟ ... گفت: نمی دانم... لبخند زد. نمی خواستم آن لحظه بفهمم منظورش از آن چهارده و از آن سه نقطه و آن لبخند چیست. بعدها یقین پیدا کردم آمده از همه مان دل بکند...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
#برشی_هائی_از_زندگی_شهید_همت
#راوی_همسر_شهید
زنده باد یاد شهدا
💥 شهدای امام زمانی(2) 👈 توصیه مرحوم آیت الله بهجت به شهید مدافع حرم عبدالمهدی کاظمی:
🌹 عبدالمهدی یک بار یک خوابی دیده بود. بعد از آن رفت پیش یکی از علمای اصفهان و خواب را تعریف کرد. آن عالم گفته بود برای تعبیرش باید بروی قم با آیت الله بهجت دیدار کنی. همسرم به محضر آیت الله بهجت شرفیاب می شود تا خوابش را به ایشان بگوید. آقا هم دست روی زانوی عبدالمهدی گذاشته و می گویند جوان شغل شما چیست؟!👈 همسرم گفته بود طلبه هستم. ایشان فرموده بودند: باید به سپاه ملحق بشوی و لباس سبز مقدس سپاه را بپوشی. آیت الله بهجت در ادامه پرسیده بودند اسم شما چیست؟ گفته بود فرهاد. (ابتدا اسم همسرم فرهاد بود) ایشان فرموده بودند حتماً اسمت را عوض کن. اسم تان را یا عبدالصالح یا عبدالمهدی بگذارید.
🌹آیت الله بهجت فرموده بودند: شما در روز امامت امام زمان (عج) به شهادت خواهید رسید. شما یکی از سربازان امام زمان (عج) هستید و هنگام ظهور امام زمان (عج) با ایشان رجوع می کنید. وقتی عبدالمهدی از قم برگشت خیلی سریع اقدام به تعویض اسمش کرد. باهم رفتیم گلستان شهدا و سرمزار شهید جلال افشار گفت می خواهم یک مسئله ای را با شما در میان بگذارم که تازنده ام برای کسی بازگو نکنید بین خودم، خودت و خدا بماند.
🌹عبدالمهدی گفت شما در جوانی من را از دست می دهید. من شهید می شوم. گفتم با چه سندی این حرف را می زنید. گفت که من خواب دیدم و رفتم پیش آیت الله بهجت و باقی ماجرا را برایم تعریف کرد. من خودم را این گونه دلداری می دادم که ان شاءالله امام زمان (عج) ظهور می کند. ایشان در رکاب امام زمان (عج) خواهند بود. امروز که جنگی نیست که شهادتی باشد. این حرف ها را با خود مرور می کردم تا اینکه عبدالمهدی کاظمی بالباس سبز سپاه به جمع مدافعان حرم پیوست... #کتاب_شهداواهل_بیت
#ناصرکاوه
به گزارش مشرق
🌷عنایت #شهید_عبدالمهدی_کاظمی
به همسر و فرزند خود #بعدازشهادت:👇
💟فرزند کوچکم ریحانه خانم (2 ساله) حدود 15روز بعد از شهادت #عبدالمهدی بود که بسیار تب کرد و مریض شد. هرچه انجام دادیم خوب نشد (دارو-دکتر) و ... هیچ اثر نمی کرد و تب ریحانه همچنان بالا میرفت.
💟تب بچم اون قـدر زیادشـده بـود که نمی دانستم چه کنم و ترسیدم که بلایی بر سر بچه ام بیاد. کلافه بودم. غم شهادت عبدالمهدی از یک طرف و بیماری و تب ریحانه نیز از یک طرف. هردو بردلم سنگینی می کرد.
💟ترسیده بودم. با خودم می گفتم نکنه خدا بلایی بر سر بچه ام بیاد و مردم بگند که نتوانست بعد از عبدالمهدی بچه هاشو نگه داره. این فکرها و کلافگی و سردگمی حالم رو دائم بدتر میکرد.
💟 #شب_جمعه بود. به ابا عبدالله (ع) توسل کردم. #زیارت_عاشورا خواندم. رو کردم به حرم اباعبدالله(ع) و صحبت کردن با سالار شهیدان با گریه گفتم یا امام حسین(ع)💗 من میدونم امشب شما با همه #شهدا تو کربلا دور هم جمع هستید. من میدونم الان #عبدالمهدی پیش شماست خودتون به عبدالمهدی بگید بیاد بچه اش رو #شفا_بده.
💟✨چشمام رو بستم گریه می کردم و صلوات می فرستادم و همچنان مضطر بودم. درهمین حالات بود که یک #عطر خوش💕 در کل خانه ام پیچید. بیشتر از همه جا #بچه_ام و لباس هاش این عطر رو گرفته بودند. تمام خانه یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی💕 خوش را میدادبه طوری که او را به آغوش می کشیدم و از ته دل می بوییدمش...
💟✨چیزی نگذشت که دیدم داره تب ریحانه پایین میاد. هر لحظه بهتر می شد تا این که کلا تبش پایین اومد و همون شب خوب شد. فردا تماس گرفتم خدمت یکی از #علمای_قم (آیت الله طبسی) و این ماجرا را گفتم و از علت این #عطر خوش سوال کردم.
💟✨پاسخ این بود که چون شهدا در #شب_جمعه کربلا هستند و پیش اربابشون بودن عطر آنجا را با خودشون به همراه آوردند.
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت
#ناصر_کاوه
برشی از زندگی #شهید_عبدالمهدی_کاظمی
💥شهدای_امام_زمانی(7):👇
🌷 شهيد ، محمد رضا تورجی زاده 🌷
بیشتر مناجات ها و مداحی های محمد در مورد امام زمان بود...خیلی دلتنگش بودم؛ تا اینکه یک شب محمد را در خواب دیدم... خوشحال بود و با نشاط ؛ یاد مداحی هاش افتادم ، پرسیدم: محمد این همه در دنیا از آقا خوندی، تونستی آقا را ببینی؟...محمد در حالی که می خندید گفت: "من در آغوش آقا امام زمان(عج) جان دادم..."راوی مادر شهید
💥 سر قبر شهید_تورجیزاده که رفتیم، دقایقی با این شهید آهسته درد و دل کرد و گفت: آمین بگو😨 من هم دستم را روی قبر شهید تورجی زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیر😉 اما همسرم دوباره تاکید کرد تو که میدانی من چه میخواهم، پس دعاکن تا به خواستهام برسم🙏...راوی: شهید مدافع حرم مسلم خیزاب
💥روضه حضرت زهرا(س):👇
🌟 خط مقدم کارها گره خورده بود خیلی از بچه ها پرپر شده بودند خیلی مجروح شده بودند ... حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رو نمی آورد. خیلیها داشتند باور میکردند اینجا آخرشه یه وضعی شده بود عجیب تو این گیر و دار حاجی اومد بی سیم چی را صدا زد.
حاجی گفت: هر جور شده با بی سیم، تورجی زاده را پیدا کن... شهید تورجی زاده فرمانده گردان یا زهرا سلام الله علیها بودند و مداح با اخلاص و از عاشقان حضرت زهرا(س) بود. خلاصه تورجی را پیدا کردند... حاجی بی سیم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بی سیم گفت: تورجی چند خط روضه حضرت زهرا(س) برام بخون.... تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاجی از هوش رفت... صدا را روی تمام بی سیمها انداخته بودند. خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر میگند. خط را گرفته بودند. عراقیها را تارو مار کردند. تورجی خونده بود:
" در بین آن دیوار و در
زهــرا صدا می زد پدر
دنبال حیـدر می دوید
از پهلویش خون می چکید
زهرای من، زهرای من..."
🌷محمد ارادت خاصی به حضرت زهرا (س) داشت . یکی از سادات گردان نقل می کرد: یک بار به سنگر فرماندهی رفتم . محمد به احترام من از جا بلند شد. گفتم: «یک مرخصی چند ساعته می خواهم تا به اهواز برم .» به دلایلی مخالفت کرد . اصرار کردم اما بی فایده بود در نهایت وقتی ناامید شدم گفتم :
«باشه شکایت شما را می برم پیش مادرم.» هنوز چند قدمی از چادر دور نشده بودم که پا برهنه به دنبالم دوید !
دستم را گرفت و گفت :«این چه حرفی بود که زدی؟! بیا این برگه ی مرخصی سفید امضا کردم هر چه قدر میخواهی بنویس.» تا به چهره اش نگاه کردم دیدم خیس از اشک است. گفتم: «به خدا شوخی کردم منظوری نداشتم و...» اما محمد همچنان اصرار داشت که من حرفم را پس بگیرم!
🌹یک سال بعد در عملیات کربلای 10 گلوله ی خمپاره به درون سنگر اصابت کرد. خیلی عجیب بود ، سه ترکش به او اصابت کرده بود. یکی به پهلو یکی به بازو و دیگری به سر. یک باره به یاد حرف سال قبل محمد افتادم. او از شهادت خود این گونه گفته بود : من در عملیاتی شهید می شوم که با رمز یا زهرا (س) باشد و من آن زمان فرمانده گردان یا "زهرا(س)" باشم . مدتی بعد پیکر او تشیع شد و همان گونه که وصیت کرده بود سربند یا "زهرا (س)" به پیشانی او بستیم و در کنار دوستانش در گلستان شهدای اصفهان آرمید .
🌷تندتر از امام و ولایت فقیه نروید
که پایتان خرد می شود... از امام هم عقب نمانید، که منحرف می شوید ...
#شهیدمحمدرضا_تورجی_زاده
#کتاب_شهدا_و_اهل_بیت #ناصر_کاوه
مه رو به صف کرده بودند و آماده امتحان بودیم اما بیست دقیقه همین طور توی کلاس نشسته بودیم. نه از معلم خبری بود نه از ناظم و نه از احمد! همه داشتند توی کلاس پچ پچ می کردند که یک دفعه درب کلاس باز شد. معلم با برگه های امتحانی وارد شد. همه بلند شدند. معلم با عصبانیت گفت: از دست این دستگاه تکثیر! کلی وقت ما رو تلف کرد تا این برگه ها آماده بشه! بعد هم یکی از بچّه ها را صدا زد و گفت: پاشو برگه ها رو پخش کن. هنوز حرف معلم تمام نشده بود که درب کلاس به صدا درآمد. در باز شد و احمد در چارچوب در نمایان شد و مثل بقیه نشست و امتحانش را داد...
🍂🍃پرواز به سبک شهدا🍂🍃👇
👈آیت الله حق شناس👳، در مجلسی که بعد از شهادت احمدعلی👼 داشتند بین دونماز، سخنرانیشان 🗣را به این شهید بزرگوار🌹 اختصاص داده و با آهی😞 از حسرت که در فراق احمد بود، بیان داشتند: “این شهید را دیشب در عالم رویا دیدم .از احمد پرسیدم چه خبر؟ به من فرمود: تمام مطالبی که (از برزخ و…) می گویند حق است. از شب اول قبر و سوال و…اما من را بی حساب و کتاب بردند. رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند👁 اما من نمی دانم این جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
سپس در همان شب ایشان به همراه چند نفر👨👨👦👦 از دوستان به سمت منزل احمدآقا 🏡که در ضلع شمالی مسجد امین الدوله 🕌در چهار راه مولوی بود، رهسپار شدند. در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم.🕌 به جز بنده وخادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت🔑 به محض اینکه در را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی🙇 در حال سجده است. اما نه روی زمین ! بلکه بین زمین وآسمان🌏 مشغول تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم احمدآقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت تا زنده ام به کسی حرفی نزنید...."🌺
🌷کرامات مجلس سیدالشهداء (ع)
در یکی از متن های به جا مانده در دفتر خاطرات احمد آقا در مورد امام حسین (ع) آمده: «روز اربعین وقتی به هیئت رفتم در خودم تاریکی می دیدم. مشاهده کردم قفسی در اطراف من ایجادد شده و زندانی شده ام!... اما وقتی سینه زنی و عزاداری آغاز شد مشاهده کردم که قفس از بین رفت. این هم از کرامات مجلس سیدالشهداء (ع) است.» بار ها شنیده بودم که می گفت: در مجالس عزای سید الشهداء (ع) نوری وجود دارد که منشأآن حرم مطهر آقاست.
🌷غبطه می خورم!
فراموش نمی کنم. یک بار حضرت آیت الله حق شناس نماز خواندن ایشان را دید. آن موقع احمد آقا در سنین نوجوانی بود. بعد به حجت الاسلام حاج حسین نیری (برادر احمد آقا) گفت: من به حال و روز این جوام غبطه می خورم!
و من شک ندارم که همۀ اینها از توجه فوق العادۀ احمد آقا به نماز نشئت می گرفت. او بندۀ واقعی پروردگار بود.
🌷چای فروشی و روزی حلال
احمد علی مدتی در چای فروشی کار یکی از بستگان کار کرد. احتیاجی به پول نداشت اما می دانست که اهل بیت(ع) بیکاری را بزرگترین خطر برای جوانان معرفی کرده اند. کار احمد آقا بسته بندی چای بود. آن موقع چای را مخلوط می کردند و در بسته های زرد و قرمز می فروختند. آخر هفته حقوق می گرفت. همان موقع خمس حقوق را جساب می کرد و سهم سادات را به یکی از سادات مستحق می رساند. سهم امام را هم غیر مستقیم به حاج آقا حق شناس می داد. البته کار احمد آقا توی چای فروشی زیاد طولانی نشد...
🎈بخشی از وصیت نامه شهید🥀احد علی نیری: قرآن را فراموش نکنید .بدانید که بهترین وسیله برای نظارت براعمال تان قرآن است.
#کتاب_زندگي_به_سبک_شهدا #ناصر_کاوه
منبع : کتاب عارفانه
🌹 #شهید_سید_عبدالحمید_دیالمه
نماینده مردم مشهد در اولین دوره مجلس🍃ولادت : ۱۳۳۳/۲/۴ - تهران
🍂شهادت : ۱۳۶۰/۴/۷ - تهران، توسط گروهک صهیونیستی منافقین🍁آرامگاه: قم,حرم حضرت معصومه (س)
🌺راهپیمائی باشکوه پانزده خرداد ۱۳۵۸، مشهد با هماهنگی و ابتکار این شهید بزرگوار برگزار شد. در این حرکت دانشجویان مسلمان دست در دست طلاّب مدرسه علمیه نواب نهاده و در راهپیمایی شرکت کردند و شعارهای وحدت آفرینی چون رهبری خمینی، اساس وحدت ماست را سردادند این راهپیمایی گویای دقت و ظرافت شهید در ادامه راه انقلاب در میان دانشگاهیان و روحانیان بود.
🌺او زمانی از اختیارات ولایت مطلقه فقیه سخن می گفت که بسیاری از روشنفکر مأبان مدعی اسلام و انقلاب اسلامی، حتی از شنیدن آن، احساس شرم می کردند... فرصت کوتاه نمایندگی او، دوره ای پرتحرک بود. سخنرانی هایش در مجلس، مهدیه و بعضی از مساجد تهران، بسیاری از خطوط انحرافی احزاب، گروهها و روزنامه ها را افشا کرد.می رفت زندان اوین...
🌺به بچه های فرقان آموزش دینی میداد. بعدها خیلی از همون بچه های گروه فرقان رفتند جبهه و شهید شدند. پیش بینی های شهید قبل و بعد از شهادتش عموما به واقعیّت تبدیل شد، حتی در یکی از سخنرانی هایش، که احتمال دارد آخرین سخنرانی آن شهید باشد، در سوگ شهید چمران عوامل اصلی که بعدها سبب جناح بندی نیروهای انقلابی و یاران انقلاب و باعث تقویت عناصری گردید که امروزه علنا ولایت فقیه، قانون اساسی، شورای عالی امنیت ملی، دولت و سایر نهادهای نظام را زیر سؤال می برند، با دلایل و شواهد کافی معرفی کرد و گفت:👈 «متأسفانه در جلوگیری از رشد و تقویت و روی کار آمدن سردمداران این طرز تفکر، به جز دادن یک رأی منفی امروز کاری از من ساخته نیست و این را فقط به شما مردم هشدار می دهم... پیکر پاکش در قم در صحن مطهر حضرت معصومه (س) مقبره شهید مفتح به خاک سپرده شد تا یکبار دیگر تجلی عملی همه کوشش هایی باشد که به جهت ایجاد وحدت حوزه و دانشگاه از این مجاهد جوان تبلور یافت...
💠 #حق_الناس
وارد غذاخوری شدم. به کلاس نمیرسیدم و صف غذا طولانی بود. دنبال آشنایی میگشتم در صف تا بتوانم سریعتر غذا بگیرم. شخصی را دیدم که چهرهای آشنا داشت و قیافهای مذهبی. نزدیک شدم و ژتون را به او دادم و گفتم: برای من هم بگیر. چند لحظه بعد نوبت او شد و ژتون مرا داد و یک ظرف غذا گرفت. و برای من که پشت میز نشسته بودم، آورد و خودش به انتهای صف غذا برگشت و در صف ایستاد... بلند شدم و به کنارش رفتم و گفتم: چرا این کار را کردی و برای خودت غذا نگرفتی؟👇
🌸گفت: من یک حق داشتم و از آن استفاده کردم و برای شما غذا گرفتم و حالا برمیگردم وبرای خودم غذا میگیرم.
🌹چند خانــم رفتند جلو سوالات شان را بپرسنـد ، در تمام مدت سـرش بالا نیامد، نگاهش هم بہ زمیـن دوختہ بود... خانـم ها ڪہ رفتند، رفتم جلو گفتم: تـو آنقدر سـرت پایینہ و نگاهم نمےندازی بہ طرف ڪہ داره حرف میزنه باهات، اینا فڪر نڪنن تو خشڪ و متعصبے و اثر حرفات ڪم شه...گفت: من نـگاه نمےڪنم, تا خـدا مـرا نـگاه کند... شهید عبدالحمید دیالمه, دیده بان ولایت و انقلاب... در بزرگی او همین بس که می گوید: گناه من این است که حرفهایم را زودتر از زمان خودم گفتم... او در سن ۲۷ سالگی به شهادت رسید!... از بی برکتی عمرم خجالت می کشم!... آنگاه که انسان می تواند خود را بسوزاند و از این سوختن، نور مشعل هدایت نسل هایی گردد در تاریکی دنیا...ما در خود مانده ایم!... درگیر هزاران تعلقات پوچ و بی ارزش...و بازیچه ی زمان و مکان و هوس...از خود عبور کنیم... راستی تو... چند سالته؟!...
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
شهید دڪتر عبدالحمـید دیالمه, نماینده مردم مشهد در مجلس
🌷بمناسبت ۲۶ مرداد، سالگرد ورود آزادگان، به میهن اسلامی👇
👈گفت: به خاطر آنكه قاب عكس 😈صدام را شكسته بودم، مرا به گودالی كه هشتاد پله از زمین فاصله داشت، بردند😣 آنجا شبیه یك مرغدانی بود😇 وقتی مرا در سلولم حبس كردند، از بس كوچك بود، میبایست به حالت خمیده در آن قرار میگرفتم. آن سلول درست به اندازه ابعاد یك میز تحریر(یک متر در دو متر) بود😭 شب فرا رسید و كلیههایم از شدت سرما به درد آمده بود. به هر طریق كه بود، شب را به صبح رساندم. تحملم تمام شده بود...با پا محكم به در سلول كوبیدم...😞 نگهبان كه فارسی بلد بود، گفت:چیه؟... چرا داد میزنی؟... گفتم: یا مرا بكشید یا از اینجابیرون بیاوریدكه كلیهام درد میكند. اگر دوایی هست برایم بیاورید! دارم میمیرم...😰 او در سلول را باز كرد و چندمتر جلوتر در یك محوطه بازتر مرا كشاند و گفت: همین جا بمان تا برگردم... در آنجا متوجه یك پیرمرد ناتوان شدم. او در حالی كه سكوت كرده بود، به چشمانم زل زدو بیمقدمه پرسید😣ایرانی هستی؟... جوابش را ندادم. دوباره تكرار كرد. گفتم: آره، چه كار داری؟ پرسید: مرا میشناسی؟ گفتم: نه از كجا بشناسم؟😨 گفت: اگرایرانی باشی، حتما مرا میشناسی... گفتم: اتفاقا ایرانیام؛ ولی تو را نمیشناسم. پرسید: وزیر نفت ایران كیست؟ گفتم: نمیدانم. گفت: نام محمد جواد تندگویان را نشنیدهای؟😰 گفتم: آری، شنیدهام. پرسید:كجاست؟... گفتم: احتمالاً شهید شده😪 سری تكان داد و گفت: تندگویان شهید نشده و كاش شهید میشد😭 گفت من تندگویان هستم و یازده سال است😳 که ازاین سیاه چال به اون سیاه چال در رفت و آمد هستم وفعلا در این سیاه چال، که 4طبقه زیر زمین در پادگان هوا نیروزعراق به نام الرشید است😇 محبوس هستم 😭 دیگر همه چیز را فهمیدم. بغض گلویم را گرفته بود. فقط نگاهش میكردم. نگاه به بدنی كه از بس با👈 "اتوی داغ به آن كشیده بودند، مثل دیگ سیاه شده بود"😰گفتم: اگر پیامی داری بهم بگو... گفت: پیـام من مرزداری از وطن است... صبوری من است... نگذارید وطن به دست نااهلان بیفتد... نگذارید دشمن به خاك ما تعرض كند... استقامت، تنها راه نجات ملت ماست... بگذارید كشته شویم، اسیر شویم؛ ولی سرافرازی ملت به اسارت نیفتد...👌گفتم: به خدا قسم... پیامت رابه همه ایرانیان میرسانم خم شدم دستش را ببوسم كه نگذاشت...
#کتاب_خاطرات_دردناک #ناصر_کاوه
✅منبع : راوی: عیسی عبدی، کتاب ساعت به وقت بغداد، ج1، ص89
⭐ پسر شهید تندگویان نقل می کند👈 زماني پيكر پدر را براي مان آوردند كه بسياردلتنگ او بوديم😰 پس از 11سال انتظار👈 كه انتظار غريبي بود، پاهايي را كه بسيار دلتنگ آمدنش بودم، بوسيدم 😰 او در سالهاي اسارت، و در سلول انفرادي، تنها صدايش براي ستايش پروردگار بود✌ او آزاده اي تمام قامت بود كه فرياد «هيهات منا الذله» را با صداي بلند فرياد مي زد... هميشه خاك وطن را عزيز مي دانست و بر زبان سخن زنده باد ميهن را مي سرود...✌او آن قدر "قرآن را با صداي بلند خوانده بود" كه نگهبانان عراقي به او مي گفتند ما از تو اطلاعات نمي خواهيم، فقط با قرآن خواندنت به ديگر اسيران روحيه نده😭 وقتي پيكر پدر را تحويل گرفتیم، آن قدر👈 "حنجره او را فشرده بودند كه تمام استخوان هاي حنجره اش خرد شده بود"😭"او آرزوي «سكوت» را بر دل عراقي ها گذاشت...
⭐شهید رجایی به همسر محمدجواد تند گویان گفته بود که, عراق حاضر شده 8 خلبان بعثی را آزاد کنیم تا آنها تندگویان را آزاد کنند... وهمسرشهید تندگویان در جواب شهید رجائی گفت: اگر ما هم حاضر به این معامله شویم، خود محمد جواد قبول نمی کند که این خلبانان آزاد شوند و دوباره بمب بر سر مردم بیگناه بریزند.
#کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
#ناصر_کاوه
═✧❁🍃🌹🍃❁✧═