🌾🌾🌾🌸#پارت6🌸🌾🌾🌾
بسم الله الرحمن الرحیم
قسمت گذشته داستان درباره استفاده ازبیت المال بود...
ادامه داستان
در همان زمان ، یکی از دوستان همکارم را دیدم.ایشان از بچه های با اخلاص و مومن در مجموعه دوستان ما بود.
او مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند.اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت.
او یک روز بعد در اثر یک سانحه تصادف رانندگی درگذشت.حالا وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده من فکر کردند که این پول برای من است.و آن را هزینه کرده اند .تورو خدا برو و به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برسانند
من اینجا گرفتارم .تورو خدا برای من کاری بکن.تازه فهمیدم که چرا برخی بزرگان اینقدر در مورد بیت المال حساس هستند.راست میگویند که مرگ خبر نمیکند.
در سیره پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله نقل است: روزی حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت کرد و همان دم شهید شد.یارانش همگی گفتند : بهشت بر او گوارا باد.
خبر به پیامبر ص رسید: ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم.زیرا عبایی که بر تن او بود از بیت المال بود.و او آنها را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش اورا احاطه خواهد کرد.در این لحظه یکی از یاران حضرت گفت: من دو بند کفش بی اجازه برداشته ام.حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش در پای تو قرار میگیرد
روزی در دوران جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم.کلاسهای روزانه تمام شد.و برنامه اردو به شب رسید.نمیدانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم.بیشتر نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند، من و یکی از رفقا میرفتیم و با اذیت کردن، آنها را از خواب بیدار میکردیم.
برای همین یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردن
شب دوم اردو بود که باز هم بقیه را اذیت کردیم و سریع برگشتیم چادر خودمان که بخوابیم.البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم.
وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر جای من خوابیده!!
من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دو عدد پتو برای خودم یک رختخواب قشنگ درست کرده بودم.چادر ما چراغ نداشت و متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده، فکر کردم یکی از بچه ها میخواد منو اذیت کنه، لذا همینطور که پوتین پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم
یکباره دیدم حاج آقا..که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید😧 و قلبش را گرفته و داد میزد کی بود؟چی شد؟
وحشت کردم.سریع از چادر آمدم بیرون بعدها فهمیدم که حاج آقا جای خواب نداشته و بچه ها برای اینکه منو اذیت کنن به حاج آقا گفتن که این جای حاضر و آماده برای شماست! حاج آقا آمد از چادر بیرون و گفت :الهی پات بشکنه مگه من چیکار کردم که اینجوری لگد زدی؟
اومدم جلو و گفتم: حاج آقا غلط کردم ببخشید.من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم.اصلا حواسم نبود که پوتین پام کردم و ممکنه ضربه شدید باشه.
خلاصه اون شب خیلی معذرت خواهی کردم.بعد به حاج آقا گفتم: شرمنده شما برید بخوابید من میرم تو ماشین میخوابم.فقط با اجازه بالش خودم رو بر میدارم