🌺🌺🌺قسمت هشتم🌺🌺🌺
🌺🌺🌺ادامه داستان 🌺🌺🌺
🌾🌾🌾🌸#پارت8🌸🌾🌾🌾
بسم الله الرحمن الرحیم
ادامه داستان اززبان جانبازاصفهانی
از دیگر اتفاقاتی که در آن بیابان مشاهده کردم این بود که برخی بستگان و آشنایان که قبلا از دنیا رفته بودند را دیدار کردم.
یکی از آنها عموی خدا بیامرز من بود.او در بیمارستان هم کنار من بود.او را دیدم که در یک باغ بزرگ قرار دارد.سوال کردم:عمو این باغ زیبا را در نتیجه کار خاصی به شما داده اند ؟
گفت: من و پدرت در سنین کودکی یتیم شدیم.پدر ما یک باغ بزرگ را به عنوان ارث برای ما گذاشت.شخصی آمد و قرار شد در باغ ما کار کند و سود فروش محصولات را به مادر ما بدهد.
امااو با چند نفر دیگر کاری کردند که باغ از دست ما خارج شد.آنها باغ را بین خودشان تقسیم کردند و فروختند و...هیچکدام آنها عاقبت بخیر نشدند.در اینجا نیز همه آنها گرفتارند
چون با اموال چند یتیم این کار را کردند.حالا این باغ را به جای باغی که در دنیا از دست دادم به من داده اند تا با یاری خدا در قیامت به باغ اصلی برویم.بعد اشاره به درب دیگر باغ کرد و گفت:
این باغ دو در دارد که یکی از دربهای باغ برای پدر شماست که به زودی باز میشود.در نزدیکی باغ عمویم، یک باغ بزرگ بود که سر سبزی آن مثال زدنی بود.این باغ متعلق به یکی از بستگان ما بود.او به خاطر یک وقف بزرگ صاحب این باغ شده بود.
همینطور که به باغ او خیره بودم یکباره تمام باغ سوخت و تبدیل به خاکستر شد.
این فامیل ما، بنده خدا با حسرت به اطرافش نگاه میکرد.من از این ماجرا شگفت زده شدم.با تعجب گفتم: چرا باغ شما سوخت؟!
او هم گفت : پسرم.، همه این ها از بلایی است که پسرم بر سر من می آورد.او نمیگذارد ثواب این زمین وقف شده به من برسد.
این بنده خدا با حسرت این جملات را تکرار میکرد .بعد پرسیدم حالا چی میشه؟چکار باید بکنید؟
گفت: مدتی طول میکشه تا دوباره با ثواب خیرات ، باغ من آباد بشه به شرطی که پسرم نابودش نکنه.
من در جریان ماجرای او و زمین وقفی و پسر ناخلفش بودم، برای همین بحث را ادامه ندادم..
آنجا میتوانستیم به هر کجا که میخواهیم سر بزنیم.یعنی همین که اراده میکردیم ، بدون لحظه ای درنگ ، به مقصد میرسیدیم.
پسر عمه ام در دوران دفاع مقدس شهید شده بود.یک لحظه دوست داشتم جایگاهش را ببینم.بلافاصله وارد باغ بسیار زیبایی شدم.مشکلی که در بیان مطالب آنجاست، عدم وجود مشابه در این دنیاست.یعنی نمیدانیم زیبایی های آنجا را چگونه توصیف کنیم!؟
کسی که تا کنون شمال ایران و دریا و سرسبزی جنگلها رو ندیده و هیچ تصویر و فیلمی از آنجا مشاهده نکرده ، هرچه برایش بگویند نمیتواند تصور درستی در ذهن خود ایجاد کند.
حکایت ما با بقیه مردم همینگونه است.اما باید بگونه ای بگویم که بتواند به ذهن نزدیک باشد.
من وارد باغ بزرگی شدم که انتهای آن مشخص نبود.از روی چمن هایی عبور میکردم که بسیار نرم و زیبا بود.بوی عطر گلهای مختلف مشام انسان را نوازش میداد.درختان آنجا، همه نوع میوه ای را در خود داشتند.میوهای زیبا و درخشان.