۱۱
خانم دکترنتیجه آزمایش رابادقت نگاه کرد،چنددقیقه ای بررسی هایش طول کشید،بعدهمانطورکه عینکش راازروی چشم برمیداشت لبخندی زدوگفت :
بایدمژدگونی بدین ، تبریک میگم هیچ مشکلی نیست ، شمامیتونیدازدواج کنید .
چشم های حمیدعجیب میخندید ، به من گفت:
خداروشکردیگه تموم شد.، راحت شدیم.
بالاخره مهمان هارسیدند ، احوالپرسی که کردم به آشپزخانه برگشتم.
عمه گفت :
داداش حالا که جواب آزمایش اومده اگر اجازه بدی فرزانه وحمیدبرن بازارحلقه بخرن .
جمعه هفته بعد هم عقدکنان بگیریم ، تاصحبت حلقه شد نگاهم به انگشت دست چپم افتاد . احساس عجیبی داشتم حسی بین آرامش ودلهره ازسختی مسئولیت و تعهدی که این حلقه به دوش آدمی میگذارد به سراغم آمده بود .
۱۲
صحبت قول وقراری که باخداداشتم را برا حمیدتعریف کردم ، گفتم :
شمابعداز جواب منفی من دوباره قرارشد بیاید و با هم صحبت کنیم .نذرکرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم ، بعد هم اولین نفری که اومدوخوب بودجواب بله روبدم ، اماشماانگارعجله داشتی روز بیستم اومدین.
حمیدخندیدوگفت :
یه چیزی میگم لوس نشیا ، درحالی که ازلحن صحبت حمیدخنده ام گرفته بود گفتم :
می شنوم بفرما
گفت : واقعیتش من یه هفته قبل از اینکه برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم زیارت حرم کریمه اهل بیت ، اونجابه خانوم گفتم یاحضرت معصومه (س)میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟
دل من پیش فرزانه مونده ،منوبه عشقم برسون! من تورواز کریمه اهل بیت گرفتم
تاملی کردم و گفتم :
حمید آقا حالا که شما این روگفتی اجازه بده منم خوابی که چندسال پیش دیدم روبرات تعریف کنم البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی!پرسید:مگه چه خوابی دیدی؟
۱۳
گفتم:چندسال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتربالای خونه دورمیزنه ومنوصدامیکنه.
وقتی بالای پشت بوم رفتم از داخل همون هلیکوپتر یه گوسفند سربریده بغل من انداختن .
حمیدگفت:
خواب عجیبیه،دنبال تعبیرش نرفتی؟
گفتم:
این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم ،تااینکه رفته بودیم مشهد ، لابی هتل یه تعدادکتاب زندگی نامه و خاطرات شهدابود ، اتفاقی خاطرات همسرشهیدناصرکاظمی فرمانده سپاه پاوه رو خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده ، نوشته بودوقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومدویه گوسفند سربریده همراه یه ماهی توی بغلش انداخت،وقتی این خواب روبرای همکارش تعریف کرده بود، همکارش گفته بودگوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست ، احتمالا توازدواج که میکنی همسرت شهید میشه ،اون ماهی هم نشونه بچه است ، البته شوهرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهیدمیشه.
این ماجرا را که تعریف کردم حمیدنگاه غریبی به من انداخت و گفت :
یعنی میشه؟من که آرزومه شهیدبشم ولی من کجاوشهادت کجا.
۱۴
جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱روزعقدکنان من وحمیدبود،دقیقا مصادف بادحوالارض،سبدگل راازحمید گرفتم وبوکردم،گفتم خیلی ممنون،زحمت کشیدین،لبخندی زدوگفت: قابل شمارو نداره هرچندشماخودت گلی،بعدهم گفت: عاقداومده تاچنددقیقه دیگه خطبه رو بخونیم شما آماده باشید،باچشم جوابش را دادم وله اتاق برگشتم.نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد،نمیدانستم چرا عقدرازودترنمی خوانندکه مهمان ها هم اذیت نشن،حمید غیب شده بود،کمی بعدکاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش راجاگذاشته است،تاشناسنامه رو بیاره یکساعت طول کشید،همه فهمیدن که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده،کلی بگوبخندراه افتاده بودامامن ازاین فراموشی حرص میخوردم.
۱۵
بلاخره حمیدباشناسنامه برگشت،سفره عقدخیلی ساده ولی درعین حال پراز صمیمیت بود،یک تکه نان سنگک به نشانه برکت،یک بشقاب سبزی،گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بودویک ظرف عسل،جعبه حلقه ویک آینه که روبه روی من وحمید بود، گاهی ساده بودن قشنگ است.
هردومشغول خواندن قرآن بودیم،عاقد وقتی فهمیدن حافظ قرآن هستم خیلی تشویقم کرد وقول یک هدیه رابه من داد، بعد آزمایش هارو خواست تاخطبه عقدرا جاری کنه.حمیدجواب آزمایش رابه دست عاقددادعاقدتابرگه هارو دید گفت:منظورم آزمایشیه که بایدمیرفتید مرکز بهداشت کلاس ضمن عقدرو میگذروندین.
حمیدکه فهمیدبوددسته گل آب داده است درحالی که به محاسنش دست میکشید گفت:مگه این همون نیست؟خجالت زده به حمیدگفتم: میدونستم یه جای کارمی لنگه،اون جاگفتم که باید بریم آزمایش بدیم ولی شما گفتی لازم نیست.
۱۶
به پیشنهادعاقدقرارشدفعلاصیغه محرمیت بخوانیم تابعدازشرکت درکلاس های ضمن عقدودادن آزمایش هاعقددائم درمحضرخوانده شود.لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقدکردهمه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودندومارانگاه میکردند،احساس عجیبی داشتم،زیرلب سوره یاسین رازمزمه میکردم،دردلم برای برآورده شدن حاجات همه دعاکردم.
بله را که دادم صدای الله اکبراذان مغرب بلندشد،شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد،به یک سکون و آرامش دل نشین رسیده بودم.
مریم خانم خواهرحمید به من گفت: شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد،امشب با داداش برید بیرون ما هستیم به زن دایی کمک میکنیم،گفتم مشکلی نیست ولی بایدبابااجازه بده، مریم گفت آخه داداش فردامیخوادبره همدان ماموریت،سه ماه نیست!باتعجب گفتم سه ماه؟انگاربایدازالان خودموبرای نبود ناش آماده کنم.
دعای روز پنجم
🌸🌸وَ اجْعَلْنِي فِيهِ مِنْ أَوْلِيَائِكَ الْمُقَرَّبِينَ بِرَأْفَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَو از اولياي مقرّبت، به رأفتت اي مهربان ترين مهربانان🌸🌸
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
☀️☀️☀️
🎤 #خطبه_۲۲۱ قسمت دوم
💠3.پيام مردگان
حال اگر چه آثارشان نابود، و اخبارشان فراموش شده، امّا چشم هاى عبرت بين، آنها را مى نگرد، و گوش جان اخبارشان را مى شنود، كه با زبان ديگرى با ما حرف مى زنند و مى گويند: چهره هاى زيبا پژمرده و بدن هاى ناز پرورده پوسيده شد، و بر اندام خود لباس كهنگى پوشانده ايم، و تنگى قبر ما را در فشار گرفته، وحشت و ترس را از يكديگر به ارث برده ايم، خانه هاى خاموش قبر بر ما فرو ريخته، و زيبايى هاى اندام ما را نابود، و نشانه هاى چهره هاى ما را دگرگون كرده است. اقامت ما در اين خانه هاى وحشت زا طولانى است، نه از مشكلات رهايى يافته، و نه از تنگى قبر گشايشى فراهم شد.
مردم اگر آنها را در انديشه خود بياوريد، يا پرده ها كنار رود، مردگان را در حالتى مى نگريد كه حشرات گوش هايشان را خورده، چشم هايشان به جاى سرمه پر از خاك گرديده، و زبان هايى كه با سرعت و فصاحت سخن مى گفتند پاره پاره شده، قلب ها در سينه ها پس از بيدارى به خاموشى گراييده، و در تمام اعضاى بدن پوسيدگى تازه اى آشكار شده، و آنها را زشت گردانيده، و راه آفت زدگى بر اجسادشان گشوده شده، همه تسليم شده، نه دستى براى دفاع، و نه قلبى براى زارى دارند. و آنان را مى بينى كه دل هاى خسته از اندوه، و چشم هاى پر شده از خاشاك دارند، و حالات اندوهناك آنها دگرگونى ايجاد نمى شود و سختى هاى آنان بر طرف نمى گردد.
💠4.عبرت از گذشتگان
آه زمين چه اجساد عزيز و خوش سيمايى را كه با غذاهاى لذيذ و رنگين زندگى كردند، و در آغوش نعمت ها پرورانده شدند به كام خويش فرو برد. آنان كه مى خواستند با شادى غم هاى را از دل بيرون كنند، و به هنگام مصيبت با سرگرمى ها، صفاى عيش خود را برهم نزنند، دنيا به آنها و آنها به دنيا مى خنديدند، و در سايه خوشگذرانى غفلت زا، بى خبر بودند كه روزگار با خارهاى مصيبت زا آنها را در هم كوبيد و گذشت روزگار توانايى شان را گرفت، مرگ از نزديك به آنها نظر دوخت، و غم و اندوهى كه انتظارش را نداشتند آنان را فرا گرفت، و غصّه هاى پنهانى كه خيال آن را نمى كردند، در جانشان راه يافت، در حالى كه با سلامتى انس داشتند انواع بيمارى ها در پيكرشان پديد آمد، و هراسناك به اطبّا، كه دستور دادند گرمى را با سردى، و سردى را با گرمى درمان كنند روى آورند كه بى نتيجه بود، زيرا داروى سردى، گرمى را علاج نكرد، و آنچه براى گرمى به كار بردند، سردى را بيشتر ساخت، و تركيبات و اخلاط، مزاج را به اعتدال نياورد، جز آن كه آن بيمارى را فزونى داد، تا آنجا كه درمان كننده خسته، و پرستار سرگردان، و خانواده از ادامه بيمارى ها سست و ناتوان شدند، و از پاسخ پرسش كنندگان درماندند، و در باره همان خبر حزن آورى كه از او پنهان مى داشتند در حضورش به گفتگو پرداختند.
💠5.سختى هاى لحظه مرگ
يكى مى گفت تا لحظه مرگ بيمار است، ديگرى در آروزى شفا يافتن بود، و سوّمى خاندانش را به شكيبايى در مرگش دعوت مى كرد، و گذشتگان را به ياد مى آورد. در آن حال كه در آستانه مرگ، و ترك دنيا، و جدايى با دوستان بود، ناگهان اندوهى سخت به او روى آورد، فهم و دركش را گرفت، زبانش به خشكى گراييد. چه مطالب مهمّى را مى بايست بگويد كه زبانش از گفتن آنها باز ماند، و چه سخنان دردناكى را از شخص بزرگى كه احترامش را نگه مى داشت، يا فرد خردسالى كه به او ترحّم مى كرد، مى شنيد و خود را به كرى مى زد. همانا مرگ سختى هايى دارد كه هراس انگيز و وصف ناشدنى است، و برتر از آن است كه عقل هاى اهل دنيا آن را درك كند.
🌴🌴🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمآهنگ: به سوی موعود
خواننده: علیرضا بیرانوند
ای مـاه کامـل کـه پـشــت ابـری
مـا کـه بـریـدیـم تـو کوه صبری
ما اگه غیره گریه کاری نکردیم
با تو وقت دعای فرج همدردیم
تو دعاکن که ما ازبدی برگردیم
اللهم عجل لولیک الفرج
4_338248212366229604.mp3
2.51M
📢مناجات امیرالمومنین درمسجد کوفه با نوای حاج منصور نورایی
مناجات جانسوزی که قبل از اذان صبح در پادگان دوکوهه پخش میشد و روحنواز رزمندگان گردانهای تیپ27 بود
دوران #دفاع_مقدس
زنده باد یاد شهدا
یادت باشه فصل دوم:عقدتامهر۹۱👇👇👇
ادامه کتاب یادت باشه
فصل سوم:دوره نامزدی تا دی ماه ۹۱👇👇👇
مال درآورد شروع کرد به پاک کردن شیشه قاب عکس شهدا،گفت شاید پدر و مادر مرحوم شده باشن، یا پیر هستن،نمیتونن بیان،حداقل مادستی به این قاب عکس ها بکشیم، خیلی دوست داشت وقتی که ماشین گرفتیم یک سطل رنگ صندوق عقب ماشین بگذاریم و به گلزار شهدا بیاوریم تا سنگ مزار هایی که نوشته هایش آن کمرنگ شده را درست کنیم.
پایان فصل سوم👆👆👆
۱۷
این چندمین باری بود که کاغذ کادویی هدیه حمید رو عوض میکردم، خیلی وسواس به خرج دادم ،دوست داشتم اولین هدیه ای که به حمید میدهم برای همیشه در ذهنش ماندگار باشد، زنگ خانه را که زد سریع چسب و قیچی و کاغذ کادو ها را داخل کمد ریختم، پایین پله ها منتظرم بود هر کاری کردم بالا نیامد.
کادورا زیر چادرم پنهان کردن و رفتم پایین حمید گفت مامان برای فردا ناهار با خانواده دعوتتون کرده اومدم یه خبر بدم که برای فردا برنامه نچینید، تشکر کردم و گفتم حمید چشماتوببند،خندید گفت چیه میخوای با شلنگاب خیسم کنی؟ گفتم کاری نداشته باش چشماتوببند هر وقت گفتم باز کن، وقتی چشم هایش را بست گفتم کلک نزنی، زیر چشمی هم نگاه نکن .چند ثانیه معطلش کردم کادو را زیر چادر بیرون آوردهام و جلوی چشم هایش گرفتم، گفتم: حالا می تونی چشماتو باز کنی چشمش که به هدیه افتاد خیلی خوشحال شد اصلا انتظارش را نداشت همانجا داخل حیاط کادو را باز کرد برایش یک مقدار خاک مقتل یک شهید گمنام گذاشته بودم که کنارش تکهای از کفن شهید بود، این تربت و تکه کفن را سفر جنوب به ما داده بودند خیلی برایم عزیز بود، آرامش خاصی کنارش داشتم.
۱۸
حمید کلی تشکر کرد و گفت ،هیچوقت اولین هدیه که من دادی رو فراموش نمی کنم بعد هم تربت را داخل جیب پیراهنش گذاشت گفت: دوست دارم این تربت مثل نشونه همیشه همراهم باشه، قول میدم هیچ وقت از خودم جدا نکنم.
داخل حیاط کنار باغچه تازه صحبت ما گرم شده بود، از همه جا حرف زدیم مخصوصاً حمید روی مهمانی فردایشان حساس بود،چون اولین باری بود که من به عنوان عروس به خانه عمه میرفتم، حمید گفت، اینجا اومدی یه وقت نشینی مارسم داریم عروس ها کمک می کنن، پیش عروس های دیگه خوب نیست شما بشینی، جواب دادم: چشم شما نگران نباش من خودم حواسم هست.
۱۹
قرار شد بیست و ششم مهر ماه سالروز ازدواج حضرت علی(ع) و حضرت زهرا(س) برای عقد دائم به محضر برویم اما حمید گفت اگه اجازه میدین عقد را کمی عقب بندازیم چون تقویم رو نگاه کردم دیدم اون روز قمر در عقرب و کراهت داره عقد کنیم .بعد از مهمانی حمید من را به دانشگاه رساند و خودش برای گرفتن جواب آزمایش رفت، از شانس ما استاد مان نیامد و کلاس هم تشکیل نشد با دوستان مشغول صحبت بودیم اسم همسر عزیزم تاج سرم حمید روی گوشی افتاد. یکی از دوستانم که متوجه پیام شدبا شوخی گفت بچهها بیاید گوشی فرزانه رو ببینید، به جای اسم شوهرش انشا نوشته!. حمید شده بود مخاطب خاص من نه توی گوشی که توی قلبم ،پیامک داده بود که جواب آزمایش را گرفته و همه چیز خوب پیش رفته است به شوخی نوشتم :مطمئنی همه چیز حله؟من معتاد نبودم که؟ حمید گفت شکر خدا هر دو سالم هستیم.
۲۰
نوبت ماکه شدداخل رفتیم وکنارسفره عقدنشستیم،لحظه ای خطبه خوانده می شد حمیدگفتم:فرزانه دعاکن،ازخدابخواه دعایی که من دارم مستجاب بشه،نگاهی به چهره حمیدانداختم،نمیدانستم دعایش چیست،دوست داشتم بدانم در چنین لحظه ای به چه دعایی فکرمیکند،ازته دل خواستم هرچیزی که ازخداخواسته اگربه صلاح وخیراست همانطوربشود.
حاج آقا سه بار اجازه خواست که وکیل عقدماباشد،گل راچیدم،گلاب را آوردم، بعدگفتم:اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، بسم الله الرحمن الرحیم،بااجازه امام زمان(عج)وپدرومادرم وبزرگ ترهابله، حمیدهم دقیقا همین جمله روگفت. عاقد خیلی خوشش آمده بود،گفت:خیلی ها اومدن اینجا عقدکردن،ولی نه بسم الله گفتن،نه از امام زمان(عج)اجازه گرفتن.
۲۱
برای هر عکسی که انداخته بود کلی خاطره داشت، اکثرشان رادر ماموریت های مختلف که رفته بودانداخته بود، به بعضی از عکسها نگاه خاصی داشت با خنده می گفت این عکس جون میده برای شهادت، اصرار داشت من هم نظر بدم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است.
صحبت هایش را جدی نگرفتم با شوخی و خنده عکس را رد کردم هنوز با آخرین عکس نرسیده بودم که از روی کنجکاوی پرسیدم نمیخوای بگی اسم منو تو گوشی چی ذخیره کردی؟ گفت: یه اسم خوب خودت بچرخ ببین میتونی حدس بزنی کدوم اسمه؟زرنگی کردم و رفتم به صفحه تماس ها، شماره من را «کربلای من» ذخیره کرده بود.لبخند زدم پرسیدم: قشنگه، حس خوبی داره، حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟ جواب داد: چون عاشق کربلا هستم و تو هم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم.
با صدای بلند خنده ام گرفته بود گفتم: پس برای همینه که من هر چی می پرسم اولین جوابت کربلاست،میگم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت میگی کربلا! میگم می خوایم برم پارک میگی کربلا!،از آن روز به بعد گاهی اوقات که تنها بودیم من را «کربلای من» صدا می کرد،گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است.
۲۲
ایام نامزدی سعی می کردیم هر بار یک جا برویم امامزادهها ،پارک ها، کافی شاپ ها،مدتی که نامزدبودیم کل قزوین را گشتیم ولی گلزارشهداپای ثابت قرارهای من و حمید بود هر دو سه روز یکبار سر مزار شهدا آفتابی می شدیم. یک هفته مانده به شب یلدا گلزار شهدا که رفته بودیم از جیبش دست