eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
240 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊هرکس که شهید می‌شد، می‌نشستم یه گوشه و بهش فکر می‌کردم؛ از روزی که حسین اومده بود تا روزی که رفته بود و خوب یادم بود. 😔نمی‌شد که بیاد سوریه؛ شرایطش رو نداشت. رفته بود مشهد و از اون جا برای زیارت سه شهید مدافع حرم شهریار، مستقیم به بهشت ‌رضوان رفته بود. 🌹نمی‌دونم به «مصطفی صدرزاده» و «سجاد عفتی» و «محمد آژند» چی گفته بود که پاش به مشهد نرسیده، اعزامش با «لشکر فاطمیون» جور شد و به ‌عنوان یک نیروی افغانی، خودش و رسوند به سوریه! 🔸وقتی خبر داد که «بالأخره رسیدم»، هم خوشحال بودم و هم ناراحت. دائم چهره دختر کوچیکش می‌اومد جلوی چشمم. یاد حضرت رقیه (س) افتادم و به خدا سپردمش....
❤️رفته بودم مشهد تا حرم امام رضا (ع) رو زیارت کنم. از اون جا رفتم «بهشت‌رضا». یکی از هم‌رزمانش اونجا کنار مزارش نشسته بود. ✅طبق قراری که با بچه‌های مدافع حرم داشتیم، یه سلام‌ علیک ساده کرد و نشست سر جاش. نیم ‌ساعتی صحبت کردیم تا این که بحث رسید به دختر کوچیک شهید محرابی. 😔گفتم این طفل معصوم هم بلا تشبیه مثل رقیه امام حسین (ع) زجر کشید. اسم حضرت رقیه (س) رو که آوردم، اشک تو چشماش جمع شد. گفت : دفعه اولی که شهید محرابی به زیارت بی‌بی رقیه (س) اومد، یه جوری ضجّه می‌زد و اشک می‌ریخت و فریاد می‌زد که انگار چند لحظه قبلش همه خانوادشو از دست داده. از حرم که بیرون اومدیم، رو کرد به من و گفت : 🕊❤️ «الآن می‌خوام یک روضة زنده بخونم. بعدش ایستاد وسط بازار شام و شروع کرد بلندبلند روضه‌ خوندن.» «شامی‌ها! بدنِ بابا... بابا عمه رو... زدن ای بابا... بابا 😢وقتی که بعد از چند ماه از شهادتش، از اون بازار رد می‌شدیم، بی‌اختیار شروع می‌کردم به گریه‌ کردن. انگار انعکاس صدای روضه‌ش میون در و دیوار بازار شام جا مونده بود. شامی‌ها بدنِ بابا...
🌹همسر شهید ☘کارهای اعزامش جور نمی شد، احساس من این بود که همه یک جوری دست به سرش می کنند از این موضوع خیلی ناراحت بود، یکبار گفت : 😔دیگر به هیچ کس برای رفتن به سوریه رو نمی زنم. آن روز وقتی به حرم حضرت رضا (ع) وارد شدیم حال عجیبی داشت. چشم هایش برق خاصی داشت. وارد صحن که شدیم رو به حرم سلام داد، تا پنجره فولاد گریه کنان با حالت تند راه می رفت، خودش را چسباند به پنجره فولاد، از قسمت خانم ها می دیدمش که زار می زد و می گفت : 😢ببین آقا دیگه سرگردون شدم، برای دفاع از حرم آواره ی شهرها شدم، رسوا شدم، تو مزار شهدا انگشت نما شدم. 🚶طاقت نیاوردم رفتم داخل حرم، دلم خیلی برایش سوخت، یک زیارت نامه از طرف خودم برایش خواندم. آمدم داخل صحن دیدم کمی آرام شده است. نشسته بود رو به روی پنجره فولاد، نزدیکش شدم بهم لبخند زد، تعجب کردم، گفت : حاجتم را گرفتم تا ماه دیگر اعزام می شوم، شک نکن. محکم شده بود. 😍گفت: امام رضا (ع) پارتی ام شد. درست ماه بعد اعزام شد همانطور که امام رضا (ع) بهش گفته بود...
ما سال پیش از شهادت حسین تمام روزهای ماه رمضان را در جوار شهدا افطار کردیم، شهید محرابی می گفت : 👌 نذر کردم برای این که کارهای اعزامم درست بشود این کار را انجام دهم. 🍃سال قبلش که منزلمان در گلبهار بود به مزار 2 شهیدی که در نزدیکمان قرار داشت می رفتیم. پنجشنبه و شب های قدر را هم می رفتیم بهشت رضا (ع) مشهد. شب های قدر سر مزار شهدا بلند می گفت : 💞 امشب نامه ی عشاق امضا می شود، می گفت: ببینید شهدا، من از چه راه دوری پیش شما می آیم، اگر واقعا عند ربهم یرزقون هستید حاجت من را هم بدهید. 🌷☘نماز صبح را در جوار شهدا می خواندیم، مزار شهدا را تمیز می کردیم و راه می افتادیم به سمت خانه.
☺️🍒از به دنیا آمدن محمد مهیار خیلی خوشحال شده بود، کلی ذوق می کرد. بهش گفتم تو چقدر پسر دوست داشتی و هیچی نمی گفتی، یک نگاهی به محمدمهیار انداخت و گفت : 😉خوشحالی من برای روزی است که اگه من نبودم یک مرد توی خانه باشد. تعجب کردم، گفتم کجا به سلامتی می خوای بری؟! 🕊گفت: خدا را چه دیدی شاید دعای «اللهم الرزقنا» توفیق شهادت ما هم به زودی اجابت شود.
🔹در حال رفتن به حرم حضرت زینب (س) بودیم که حسین شروع کرد از شهادت گفتن. می گفت: اگه می خواهید شهید بشوید باید خالص باشید، به مادیات دنیوی دل نبندید که میان سینه تان را بو می کنند اگه بوی شهادت می داد به بالا می برند. 🚨اول باید از خود بی ‌بی زینب (س) و ائمه اطهار طلب کنید و دوم اینکه از همه چی این دنیا پدر، مادر، زن و بچه و دارایی هایت دل بکنی. 👈چون شهادت آسان نیست و شهادت را به هر کسی نمی دهند. تنها کسانی به این درجه والا دست پیدا می کنند که سعادت و لیاقتش را داشته باشند. از ماشین پیاده شدیم اشک در چشمانش حلقه زده بود. مسافت کمی را طی کردیم که رسیدیم به درب ورودی حرم. از بازرسی که رد شدیم تا چشمش به گنبد افتاد شروع کرد زار زار گریه کردن. بعد اینکه زیارت کردیم و خواستیم برگردیم پاهایش شل شده بود. نمی توانست راه بره. می گفت: چجوری از این جا دل بکنم. آخرش هم برات شهادت را همان شب گرفت...
🌹کوروش برادر شهید می‌گوید : «یادم می‌آید همیشه هر وقت حسین قصد رفتن به سوریه را داشت دست و پای مادرمان را می‌بوسید و به او می‌گفت : از من راضی باش. ❤️مادرم نیز در جواب او می‌گفت : «تو زن و بچه‌داری حسین، مواظب خودت باش»
آخرین باری که حسین زنگ زد مادرم به او گفت: «از تو راضی هستم». 😔برادر شهید ادامه می‌دهد : «مادرم دو بار دریچه قلبش را عمل کرده است. روزی که خبر شهادت حسین را به ما دادند سعی کردیم مادر از ماجرا بویی نبرد و باهم قرار گذاشتیم وقتی پیکر حسین رسید کم‌کم به ایشان خبر بدهیم. ✅اگرچه به مادر چیزی نگفتیم ولی او دایم دلشوره داشت. وقتی برای تحویل پیکر حسین رفتیم و روی پیکر را باز کردیم، صورت حسین آرامش عجیبی داشت و این آرامش دقیقاً به همه ما منتقل ‌شد. تحمل دوری تو را ندارم.
🕯🏴مرحوم مغفوره مادر گرانقدر شهید حسین محرابی، در آبان ۹۷ به فرزند شهیدش پیوست... روحشون شاد این بانوی شهید پرور
سیده طاهره تهامی پور مادر شهید هم حرف های شنیدنی زیادی درباره فرزند شهیدش دارد. می‌گوید : حسین سه بار از من خداحافظی کرد. هر بار به او می‌گفتم : 🌹❤️ «حسین جان تو زن وبچه داری، نرو تا سایه‌ات روی سر زن و سه فرزندت باشد» 🔸 همیشه در جواب می‌گفت : «سایه ائمه و حضرت زینب(س) بالای سر زن و فرزندم است» می‌گفتم: «من تحمل دوری تو را ندارم» در جواب من می‌گفت: «بی‌بی حضرت زینب (س) به شما صبر می‌دهد.» ✅ آخرین باری که می‌رفت، به من گفت: «از نوحه‌هایی که زمان شیر دادن، برایم می‌خواندی برایم بخوان» نوحه‌ها را خواندم و گفتم : «راضی‌ام به رضای خدا» این را گفتم و حسین رفت. 🕊بعد از مدتی که خبر شهادتش را به ما دادند به حضرت زینب (س) گفتم : «حسین را از ما بپذیر، من پنج فرزند دارم که هر پنج نفرشان را درراه دفاع از اسلام و حرم ائمه اطهار تقدیم شما می‌کنم»
🌹مرضیه خانم خواهر شهید می‌گوید : «من یازده سال از حسین بزرگ‌تر هستم. وقتی حسین خیلی کوچک بود مادرم یک کتاب نوحه داشت که ما همیشه از روی آن کتاب نوحه می‌خواندیم و سینه می‌زدیم و حسین وقتی می‌دید ما ذکر "یا حسین " را تکرار می‌کردیم خیلی خوشحال می‌شد و از ته دل می‌خندید. 👌یادم می آید یکی از روزها که از حرم برگشته بود به‌شدت حال پریشانی داشت. وقتی از حالش پرسیدم بغض کرد و دایم یک جمله را تکرار می‌کرد و می گفت: «من گم شدم، من گم شدم» 😦از شنیدن این حرفش تعجب کردم و با خودم گفتم چطور می‌شود یک مرد با این سن و سال گم شود؟ آن روزها معنی حرفش را نمی‌فهمیدم. حسین بار آخر که می‌رفت برای این که دست‌ودلش از رفتن نلرزد از زمانی که از خانه بیرون رفت حتی یک‌بار هم‌پشت سرش را نگاه نکرد. گام‌هایش را آن‌چنان محکم برمی‌داشت که معلوم بود به‌اندازه سرسوزنی در تصمیمی که گرفته است شک ندارد. 
روزهای بعد از شهادت حسین برخی از دوست و آشناها به خانه ما آمده بودند. بعضی از آن‌ها می‌گفتند حسین را به‌زور به سوریه فرستاده‌اند و او با خواست قلبی خودش نرفته است. من که از ماجرا کامل اطلاع داشتم، در جوابشان گفتم: «من این حرف شمارا قبول ندارم چون حسین مقتدرتر از این بود که کسی بخواهد او را به‌زور وادار به کاری بکند.»