#امنیت
آنقدر همه چیز به سرعت انجام شد که انگار قدرت تصمیمگیری را از من گرفته بود. حتی نه تصمیم، قدرت فکر کردن را... خیلی با من حرف زد. تلاش داشت مرا آرام کند. برایم از وضعیت آنجا گفت و اینکه چرا باید برود. دلایلش آنقدر منطقی و قانعکننده بود که جای حرف و شبهه برایم باقی نمیگذاشت. تصمیم سختی بود. تردید بین رفتن به یک مأموریت سخت و پرخطر یا ماندن. انتخاب بین آرامش و امنیت کشور اسلامی، یا آرامش من...
احساس میکردم هر تصمیمی بگیرم، تصمیم دشواری است و در هر دو حالت برایم سختی رقم میخورد. راضی شدم که برود، خصوصاً اینکه گفت «ما جزء نیروهای آموزشی هستیم و حضورمان از این جهت در آنجا ضروری است.» با خودم میگفتم احتمالاً نیروهای آموزشی در معرکه حاضر نمیشوند و این یعنی اینکه خطر آن نزدیک به صفر است. اینها فقط برای امیدواری به خودم بود.
نهایت شعاعی که به افکارم اجازه حرکت میدادم همین مقدار بود نه بیشتر. حتی لحظهای و کمتر از لحظهای نام شهادت را به زبان نمیآوردم. حتی به آن فکر نمیکردم. گفتم «هم دلم میخواهد بروی که آموزش بدهی و هم دلم نمیخواهد بروی...» انگار که یک طرف ماجرا ایمانم بود!
میگفت «اگر من نروم، بقیه هم نروند، این بار را چه کسی از زمین بردارد؟ ما چطور میتوانیم آسایش و راحتی داشته باشیم، در حالی که مردم آنها در بطن جنگ به سختی زندگی میکنند؟ مگر نه اینکه اگر صدای غربت مسلمانی شنیده شد باید مسلمین به فریادش برسند؟...»
#لبیک_یا_زینب (س)
به صالح گفتم «از علاقهات خبر دارم و واقعاً دوست دارم در هر جای دنیا هر کاری از دستت ساخته است انجام دهی. بگذار آن دنیا بگویم خدایا هر چقدر در توان داشتیم برای تو انجام دادیم.»
بعد از شهادتش، فقط به حضرت زینب(س) گفتم «من بهترینها را برای شما دادهام، از من پذیرا باشید»
#دلتنگی
دو ماهی که صالح نبود، استرس بسیار زیادی داشتم و دائماً در نگرانی به سر میبردم. واقعاً لحظهای تلفن همراه را از خود دور نمیکردم که مبادا تماس بگیرد و متوجه نشوم. ماه اول، اغلب جمعهها تماس میگرفت. هفتههای آخر خصوصاً دو هفته انتهایی، هر روز یا دو روز یکبار تماس میگرفت. تلفنها خود به خود قطع میشد.
هر بار تماس میگرفت، میگفتم «دلم میخواهد این تلفن حالا حالاها قطع نشود. میخواهم حرف بزنم. میخواهم صدایت را بشنوم، قطع نکن!» میگفت «من قطع نمیکنم، خودکار قطع میشود!». با اینکه بارها این را گفته بود اما دلم باز هم تکرار میکردم که «قطع نکن، هنوز خیلی حرف دارم»
اغلب حرفهایمان احوالپرسی معمولی و... بود. قبلاً گفته بود «تلفنها کنترل میشود» اما من نمیتوانستم، دائماً میگفتم که «دلم تنگ شده...کی میآیی؟» صالح لحظاتی سکوت میکرد، من با جنس این سکوت آشنا بودم. وقتی چاره و راهکاری نداشت، سکوت می کرد. میگفت «میدانی که تلفنها کنترل میشود؟» میگفتم «بله، اما دلم واقعاً برایت تنگ شده».
#حیف_بود_صالح_بمیرد
بعد از عقد هم هروقت به زیارت یا حتی مراسمات مذهبی میرفتیم، میگفت «میدانی که باید برای من چه دعایی کنی؟ دعا کن شهید شوم.» همیشه در دلم میخندیدم و دعا میکردم چراکه به خودم میگفتم کسی باید دعا کند که خیلی خوب، پاک و معنوی باشد تا دعایش بگیرد. البته به صالح میگفتم «دعا میکنم، اما خواهش میکنم دائماً تکرار نکن!»
من واقعاً دلم میخواست صالح شهید شود. شاید اگر به حالت طبیعی از دنیا میرفت خیلی برایم سخت بود و اصلاً حیف بود که صالح فقط بمیرد. البته باید اعتراف کنم که موضوع شهادت هم در خانوادهها و هم خانواده آقا صالح یک امر کاملاً جا افتاده و مطرحی بود. عموی من، عموی آقاصالح، و دو پسرعموی مادر پدرم هم به شهادت رسیدهاند.
واقعاً اگر با شهادت از دنیا نمیرفت، نمیتوانستم نبودن او را تحمل کنم. شهادت آرزوی او بود و خوشحالم که به آرزویش رسید.
#شهید
وقتی شهید شد تا لحظهای که پیکرش را ندیدم، باورم نمیشد، دعا میکردم واقعیت نداشته باشد. واقعاً تصور شهادتش را نداشتم. حس میکردم به یک مأموریت عادی رفته و برمیگردد.
از خدا میخواهم کمک کند تا زندهام طوری زندگی کنم که صالح از من راضی باشد. مانند زمانی که بود و باهم زندگی میکردیم... صالح برای من افتخار بود، دلم میخواهد من هم برایش مایه افتخار باشم. در این راه تمام تلاشم را خواهم کرد.
خلاصه دوران #جوانی و در نهایت #شهادت...
پس از 9 ماه دوره آموزش در تبریز، وارد دوره درجهداریسپاه المهدی (عج) بابل شد و در مسیر پاسداری از انقلاب از هیچ تلاشی فروگذار نکرد. در سال 1383 بازهم در کنکور شرکت کرد و در رشته حقوق (مقطع فوقدیپلم) در دانشگاه جامع علمی کاربردی بابل پذیرفته شد.
در سال 1388 به حج عمره مشرف شد. پس از اتفاقات ناگواری که در سال 88 در قالب فتنه رخ داد، برای تسلط بر مسائل روز، انگیزه بیشتری پیدا کرد و به همین منظور تحصیلات خود را در مقطع کارشناسی رشته حقوق ادامه داد. در سال 1391 ازدواج کرد و زندگی مشترکش را در بابلسر شروع کرد. ثمره این ازدواج پسری به نام محمدحسین است که در فروردین 1394 متولد شد.
با آغاز جنگ در سوریه برای دفاع از حرم حضرت زینب (سلاماللهعلیها) و یاری جبهه مقاومت، داوطلبانه عازم سوریه شد. سرانجام پس از سه ماه حضور مداوم در جبهه سوریه در تاریخ 16 بهمن 1394 در روزهای نزدیک به ایام فاطمیه، در حین درگیری با مزدوران تکفیری در شمال شهر حلب، منطقه «رتیان» در اثر اصابت مستقیم گلوله به ناحیه سر، به فیض شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش پس از تشییعِ باشکوه، درگلزار شهدای شهر قم آرام گرفت.
#روز_شمار_زندگی_شهید
1364 تولد در بَهنَمیر بابلسر
1371 ورود به مدرسه
1372 ورود به فعالیتهای پایگاه مقاومت بسیج مسجد
1382 مهاجرت خانواده به شهر مقدس قم
1382 کنکور و قبولی در رشته رایانه دانشگاه آزاد بابل
1382 استخدام در سپاه و انصراف از دانشگاه و استخدام در سپاه
1383 کنکور مجدد و قبولی در رشته حقوق (درکنار اشتغال به کار سپاه)
1388 سفر حج عمره
1391 (5 اسفند) ازدواج: عقد
1392 (17 اسفند) ازدواج: عروسی
1394 (فروردین) تولد فرزندش محمدحسین
1394 (26 آبان) شروع دوره آموزشی جهت اعزام به سوریه
1394 (اول آذر) اعزام به سوریه
1394 (16 بهمن) شهادت
1394 (20 بهمن) تشییع در شهرهای بابلسر و بَهنَمیر
1394 (21 بهمن) تشییع در حرم مطهر حضرت معصومه سلاماللهعلیها و خاکسپاری در گلزار شهدای علی ابن جعفر علیهالسلام قم (قطعه 22)
روحش شاد
#آمدی_جانم_به_قربانت ولی #غرق_به_خون...
پیکرش را زود آوردند. آرام و مطمئن در خوابی عمیق فرو رفته بود. بالای سرش نشستم و لحظاتی که نمیدانم چقدر بود و چطور گذشت. با او نجوا کردم. این بدن سرد و خموشِ عزیزترین فرد زندگیام بود که آرام و بیصدا در کنارم قرار میگرفت. مطمئن بودم که مرا میبیند و صدایم را میشنود. دلم خیلی برایش تنگ شده بود. احساس کردم سالهاست که او را ندیدهام و بهاندازه سالها با او گفتنیها دارم. حرفهایم را که زدم، سبک شدم. به صالح میگفتم: «کاری کردی که به من عزت دادی. شهادت و رفتن تو باعث شد که پیش خدا سربلند بشیم.» با او که خداحافظی کردم؛ باری بزرگ از قلبم برداشته شد. دیگر رفتنش را با همه وجود باور کردم. گفتم: «اللهم تقبل منّا هذا القلیل. خدایا این هدیه را که در برابر عظمت لطف و کرم تو ناچیز است از من پذیرا باش.» بلند شدم. مثل صالح، محکم و استوار روی پاهایم ایستادم. هدیهای را که در راه حضرت زینب سلاماللهعلیها دادم مرا نیز زینبی ساخته بود. میدانستم صالح هم از من میخواهد که محکم و استوار باشم و خم به ابرو نیاورم. همیشه توصیه میکرد که از حضرت زینب سلاماللهعلیها صبر بخواهم. میگفت: «صِرف شرکت در مجلس روضه که هنر نیست. این اشکها و روضهها باید بهانه باشد تا از اهلبیت علیهمالسلام الگو بگیریم.»
احساس کردم همه میخواهند بدانند چه حرفی برای گفتن دارم. گفتم:
«خوشحالم و از ته دل راضی که بهترین دسته گل زندگیام را تقدیم راه اهلبیت علیهمالسلام کردم. مگر نه آنکه گفتهاند از بهترینهای خود در راه خدا هدیه بدهید؟ من بهتر و عزیزتر و گرانبهاتر از صالح چه داشتم که به پیشگاه دوست تقدیم کنم؟ خوشحالم که صالحِ من به آرزوی دیرینهاش که سالها برای به دست آوردن آن اشک ریخت و دعا کرد، رسید. خوشحالم که او دیگر شرمنده شهدا و خانوادههایشان نیست. اللهم تقبل منّا هذا القربان.»
#وصیت_نامه
بسم رب الحسین
درود بر امام امت، نایب بر حق امام زمان علیهالسلام حضرت امام خامنهای (مدظلهالعالی). عزیزان من حواستان باشد که این انقلاب اسلامی را به امانت به ما سپردند و نکند در امانت خیانت کنید. این امانت، امانت الهی است. وظیفه همه ماست که از این انقلاب و دستاوردهای آن پاسداری کنیم. دست از این ماه تابان برندارید چرا که این ماه از خورشید عالمتاب نور گرفته و بازتاب مینماید. همانطور که امام خمینی (ره) فرمودند: «پشتیبان ولایت فقیه باشید تا به مملکت شما آسیبی نرسد.» پشتیبان واقعی باشید و نکند به خود آیید و خود را توّاب معرفی کنید که آن روز هم پایان جهل نیست. خدایا از تو یاری میخواهم که مرا توان دهی تا در راه رضای تو قدم بردارم و هدفی جز رضایت تو نداشته باشم. ما میرویم تا مقابل دشمنان قسمخورده اسلام بایستیم و انشاءالله با ایستادگی در برابر ظلم و با از میان برداشتن آنان زمینهساز ظهور حضرت آقا امام زمان علیهالسلام باشیم و به اذنِ الله زمانی که مهدیِ فاطمه علیهماالسلام ندای «یا لثارات الحسین» برآورد لبیک بگوییم و جزو سربازان آن حضرت باشیم.
خب این معرفی هم به پایان رسید...
هرچند زود تموم شد و دلمون می خواست بیشتر از حضورتون استفاده کنیم..
البته شهدا زنده اند و ما مردیم...
دعا کنید همونطور که در لحظه لحظه زندگی ما حاضرید، ما هم تا پایین عمر با شما باشیم نه سربار که سرباز امام زمان و با عاقبت شهادت
جات در قلب ماست، قدم بر چشم گذاشتید و در گروه ما حاضر شدید، ما رو از دعای خودتون بی نصیب نفرمایید...
محتاج دعا و نگاه پاک شما هستیم 😔😭🌹🌹🌹🕊🕊
التماس دعا برای حاجتمندان و حاضران در گروه
شادی روح شهدای گلگون کفن، به خصوص شهید گرانقدر؛ پاسدار ولایت مدار #مدافع_حرم #زمینه_ساز_ظهور #شهید_عبدالصالح_زارع فاتحه و صلواتی ختم کنید. 🌹🌹🕊🕊
☀️☀️☀️
🎤 #خطبه_۱۶۷
(سخنرانى امام عليه السّلام در آغاز خلافت در سال 35 هجرى، نوشتند كه نخستين سخنرانى آن حضرت است)
💠1.ويژگى هاى قرآن
همانا خداوند بزرگ كتابى هدايت گر فرستاد، نيكى و بدى، خير و شر را آشكارا در آن بيان فرمود:. پس راه نيكى در پيش گيريد، كه هدايت شويد.
و از شر و بدى پرهيز كنيد تا در راه راست قرار گيريد. واجبات واجبات در انجام واجبات كوتاهى نكنيد تا شما را به بهشت رساند، همانا خداوند چيزهايى را حرام كرده كه ناشناخته نيست، و چيزهايى را حلال كرده كه از عيب خالى است، و در اين ميان حرمت مسلمان را بر هر حرمتى برترى بخشيد و حفظ حقوق مسلمانان را به وسيله اخلاص و توحيد استوار كرد.
💠2.ويژگى هاى مسلمانى
پس مسلمان كسى است كه از مسلمانان از زبان و دست او آزارى نبينند، مگر آنجا كه حق باشد، و آزار مسلمان روا نيست جز در آنچه كه واجب باشد.
به سوى مرگ كه همگانى است، و فرد فرد شما را از آن گريزى نيست بشتابيد، همانا مردم در پيش روى شما مى روند، و قيامت از پشت سر، شما را مى خواند. سبكبار شويد تا به قافله برسيد، كه پيش رفتگان در انتظار باز ماندگانند. از خدا بترسيد، و تقوا پيشه كنيد زيرا شما در پيشگاه خداوند، مسئول بندگان خدا، و شهرها، و خانه ها و حيوانات هستيد. خدا را اطاعت كنيد و از فرمان خدا سرباز مداريد، اگر خيرى ديديد برگزينيد، و اگر شر و بدى ديديد از آن دورى كنيد.
🌴🌴🌴
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌹🌱🌹🌱اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌹🌱🌹🌱
🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🔴بخش هایی از کتاب سربلند
🌹زندگی نامه شهید محسن حججی🌹
🥀قسمت نهم🥀
می خواستند شهید را ببرند روستایشان. پیام داد:《اجازه می دی برم؟》 گفتم :《برو》 گفت:《تو نمیای؟》 گفتم:《نه، خونه خیلی آشفته است. نمی تونم بیام. فکرم مشغولشه.》 نوشت:《ممنونم که همه جا هم قدم و پشتم هستی.》 سریع جوابش را دادم:《برو درگیر پیام دادن هم نشو. از فضا استفاده کن و لذت ببر.》
آخر شب برگشت. با حسرت گفت:《نمی دونی ازش چه استقبالی کردن!... چه جمعیتی!》 از ته دل آه کشید:《زهرا! اگه بمیریم دَه نفر میان زیر تابوتمون؛ اونم با هزار زور.. مردم داشتن خودشونو برای این شهید می کشتن.》
تا صبح مدام از شهادت حرف زد. اشک می ریخت و می گفت:《اگه شهید شم برای همیشه هستم؛ اگه بمیرم دیگه نیستم و اون وقت نفست بند میاد... من و تو نمی تونیم از هم دور بشیم، ولی باشهادت شاید بشه.》 برای اینکه از این فضا بیرون بیاید، گفتم:《باشه، فقط با همون شرط هایی که تو ماشین عروس گفتم، حوری موری لغو!》 وسط اشک هایش خندید و گفت:《باشه، قول میدم حوری موری لغو!》
فردا صبح ساعت نُه رفتیم تشییع شهید. وقتی آمدند پیکر شهید نوری را داخل قبر بگذارند، گفتند:《خانمش برای آخرین بار بیاد شهیدش رو ببینه.》 من هم دنبالش رفتم. نصف صورتش رفته بود. لبخند قشنگی روی لبش بود. شیب الخضیبی اش را که دیدم، حالم بد شد. آمدم عقب. رفتم بین شهدا نشستم و گریه کردم.
آمد آرامم کند. می دانست علت این حال خرابم چیست.
-بابا حالا کو سوریه؟ کی ما رو می بره؟ من هنوز دو ماه مفید لشکر نبودم. مدام از این دوره به آن دوره. اصلا مگه الکیه که کسی رو ببرن سوریه؟ خیالت تخت... حالاحالاها هستم. پیر می شیم از این آقاجون چی ها میشم. تازه میخوام باباجی پنج تا بچه بشم.
مزار شهید علیرضا نوری شد پاتوق هر شبمان. پرچم ایران انداخته بودند روی قبر. می گفت :《نگاه کن! ببین چقدر خوشگله ؛ یکی از فرق های کوچیکش همینه؛ برای مرده پارچه مشکی می ندازن، برای شهید پرچم متبرک.》
یک شب که بین قبور شهدا قدم می زدیم ، کم کم سر از قطعه ی اموات در آوردیم. نشستیم بالای سر یکی از قبر های خالی. گفتم:《دلم می خواد برم داخل این قبر.》 گفت:《شبه، می ترسی》 خیلی اصرار کرد تا منصرف شدم. وقتی به ته قبر نگاه می کردم انگار بلند ترین پرتگاه را می دیدم. پای آن قبر خیلی گریه کردم. به حال خودم و خودش و اعمالمان. برگشتم و گفتم:《محسن شهید شو! نمیری یه وقت!》 گفت:《دعا کن.》
ادامه دارد..
🌷🌷🌷
@Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun🕊🕊🕊🕊
هدایت شده از 🇮🇷غواصها بوی نعنا میدهند🇮🇷
زبان زندگي نامه و وصيت نامه شهداي انقلاب از كم سن و سال ترين تا مسن ترين شهيد شهرستان ساري به عنوان مركز اصلي همراهي و پشتيباني دوران انقلاب در مازندران، بيانگرميل و رغبت وافر مردمان اين ديار براي حذف استبداد و تاريخ ظالمانه ستم شاهي از اين كيان است.
🌷معرفی سه #شهید_انقلاب #زمینه_سازان_ظهور
🍃🌸 #شهید_محمود_علامه
🍃🌼 #شهید_عسگر_توفیقی
🍃🌺 #شهید_فرامرز_ثمربخش
💠ارائه : جناب جامانده از شهدا
📆شنبه ۹۸.۱۱.۱۹
⏰ساعت ۲۱:۰۰
🕊گروه به یاد شهدا
http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84
کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃
eitaa.com/booyenaena
دستها وقتے
به آسمان مے رسند
ڪه #دلت طعم
خاڪے شدن را چشیده باشد ...✨
سلام خدا بر
دستهایے ڪه
خاڪ #جبهہ_ها را خانۀ خدا ڪردند.
#روزتون_شهدایی🌷
💔کسی چه می داند که در دل مادران شهدا چه می گذرد؟
😔مادر پیر که می شود #دلتنگی اش هم بیشتر می شود
👌و گاهی یک عکس تمام سهم او از #عشق و زندگی است....
🍂🌸 روز اکرام #مادران_شهدا و #همسران_شهدا
#مدافع_حرم
#زمینه_ساز_ظهور
#شهید_ابوالفضلی
#شهید_حامد_جوانی
@Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun 🌷🍃🌷🍃
زندگینامه ام البنين مادر حضرت ابوالفضل العباس علیه السلام
✳️نامش فاطمه بود.
از آن دخترهایی که شمشیرزنی و نیزه داری را به خوبی میدانست و در جنگ آوری، هم پای پسران قبیله بود.
اولین مربی شمشیر زنی و تیراندازی پسرش ابالفضل عباس علیه السلام و برادرانش هم خود او بود! نه اینکه تنها او اینچنین باشد، تمام قبیله اش در شجاعت و دلیری زبانزد بودند،
اما چیزی که او را متمایز میکرد، حجب و حیای مثال زدنی و زیبایی و ملاحت خاص زنانه بود که در کنار جنگ آوری، او را به یک دختر کم نظیر تبدیل کرده بود.
کمتر مردی جرأت خواستگاری از او را داشت و آنهایی هم که پا پیش میگذاشتند، همگی از بزرگان و اشخاص مطرح بودند،
اما جز جواب رد چیزی حاصلشان نمیشد. وقتی از او میپرسیدند که چرا ازدواج نمیکنی؟
میگفت: «مردی نمیبینم،
اگر مردی به خواستگاری ام بیاید، ازدواج میکنم.!»
💠معاویه از خواستگاران پروپا قرصش بود، ولی هربار دست خالی باز میگشت.
تا اینکه یک شب خوابی دید. صبح فردا، وقتی «عقیل»، برادر و فرستاده ی علی بن ابیطالب علیه السلام، که مردی نسب شناس بود، برای خواستگاری آمد، فاطمه لبخند معناداری زد، فهمید که رویایش صادقه بوده است.
از فرط شادمانی و رضایت، گریست و گفت: «خدا را سپاس! من به «مرد» راضی بودم ولی او «مرد مردان» را نصیب من کرد.»
و بی درنگ، پس از موافقت پدر و مادرش، موافقت خود را اعلام کرد و شد همسر علی بن ابیطالب علیه السلام، جانشین رسول خدا صلی الله علیه و آله
🔶بارزترین ویژگی اش، ادب بود. بجا و به موقع حرف میزد، حد خودش را میدانست و رفتارش، هرگز نشانی از خطا نداشت.
روزی که پا در خانهی امیرالمؤمنین علیه السلام گذاشت، اولین جمله اش به فرزندان ایشان این بود:
«نیامده ام جای مادرتان را بگیرم، من کجا و فرزندان زهرا سلام الله علیها کجا؟
من آمده ام تا کنیزتان باشم.»
و به حق نشان داد که راست میگفت: همان روز اول، حسن و حسین علیهما السلام بیمار بودند. فاطمه، بلافاصله به بالین آنها رفت و با محبت تمام، به آنها رسیدگی کرد و چند روز اول زندگی مشترکش، به پرستاری از فرزندان زهرا سلام الله علیها گذشت؛ کاری که آن را افتخاری برای خود میدانست. میگویند تا وقتی که فرزندان امام علی علیه السلام خردسال بودند، بچه دار نشد تا مبادا به خاطر مادر شدن، در حق آنها کوتاهی کند.
از امام علیه السلام هم خواسته بود تا او را «فاطمه» خطاب نکند تا مبادا دل بچه ها از شنیدن نام مادرشان در خانه، بشکند.
🔷تا زمانی که فرزند دار نشد، برای فرزندان امامش، یک مادر تمام عیار بود و پس از بچه دار شدن، همیشه و در هر شرایطی، فرزندان زهرا سلام الله علیها را به فرزندان خود ترجیح داد.
♥️وقتی عباس علیه السلام، نوزاد شیرین ام البنین به دنیا آمد، بچه های زهرا (س) را جمع کرد، آنها را نزدیک به هم نشاند و نوزاد یک روزه اش را در آغوش گرفت؛ بلند شد و عباسش را دور سر فرزندان فاطمه سلام الله علیها چرخاند تا به همه بگوید که فرزندان ام البنین، بلا گردان فرزندان فاطمه (س) اند.
🔆همیشه و همه جا به فرزندانش یادآوری میکرد که «مبادا حسن و حسین علیهما السلام را برادر و همتای خود بدانید، آنها تافته جدا بافته اند، آسمانی اند، نوادگان پیامبر اند.» و همین تربیت بود که نتیجه اش را در کربلا نشان داد...
🌹او همان مادری است که وقتی کاروان کربلا را راهی میکرد، با وجود اینکه چهار جوان خودش همراه کاروان بودند، به تمام کاروان اینطور سفارش میکرد:
«چشم و دل مولایم امام حسین علیه السلام و فرمان بردار او باشید.»
✅ام البنین، از حضرت علی علیه السلام، صاحب چهار ستاره ی نورانی به نامهای عباس، عبدالله، جعفر و عثمان شد که همگی در کربلا به شهادت رسیدند.
درود و رحمت خدا بر آنها
🏴وفات حضرت ام البنین س تسلیت🏴
°❀°▪️شادی روح این بانوی بزرگ اسلام صلوات°❀°▪️°❀°▪️°❀°
☀️☀️☀️
🎤 #خطبه_۱۶۸
(پس از بيعت مردم با امام عليه السّلام در سال 35 هجرى گروهى از صحابه گفتند اى كاش شورشيان بر ضد عثمان را كيفر مى دادى پاسخ فرمود:)
💠1.واقع بينى در مبارزه
اى برادران از آنچه شما مى دانيد بى اطلاع نيستم، امّا قدرت اجراى آن را چگونه به دست آورم آنان با ساز و برگ و نيرو به راه افتادند، بر ما تسلّط دارند و ما بر آنها قدرتى نداريم هم اكنون بردگان شما با آنها مى جوشند، و باديه نشينان اطراف شما به آنها پيوسته اند.
آنها در ميان شما زندگى مى كنند، و هر مشكلى را كه بخواهند بر شما تحميل مى كنند. آيا براى خواسته هاى خود تواناييد
💠2.مشكلات جنگ داخلى
كارى كه پيش آمده از جاهليّت است، شورشيان يار و ياور دارند، اگر براى كيفر دادنشان حركتى آغاز شود، مردم به چند دسته تقسيم مى شوند: گروهى خواسته هاى شما را دارند، و عدّه اى بر خلاف شما فكر مى كنند، و گروهى نه اين را مى پسندند و نه آن را. پس صبر كنيد تا مردم آرام شوند، و دل هاى مضطرب در جاى خود قرار گيرد، و حقوق از دست رفته با مدارا گرفته شود. اكنون مرا آسوده گذاريد، و در انتظار فرمان من باشيد،
كارى نكنيد كه قدرت ما را تضعيف كند، و اقتدار امّت ما را متزلزل سازد و سستى و زبونى به بار آورد، اين جريان سياسى را تا مى توانم مهار مى كنم، امّا اگر راه چاره اى نيابم با آنان مى جنگم (كه سر انجام درمان، داغ كردن است).
🌴🌴🌴