eitaa logo
زنده باد یاد شهدا
240 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
3.7هزار ویدیو
130 فایل
امروز فضیلت زنده نگهداشتن یاد و خاطره شهدا کمتر از شهادت نیست *مقام معظم رهبری* yazeinab14 به یاد شهید مدافع حرم حامد جوانی 🌷⚘🌺 وشهید دفاع مقدس مرتضی طلایی 🌷🌺🌹 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
مشاهده در ایتا
دانلود
😳 آن‌قدر بی‌ریا بود که بعد از شهادتش فهمیدم که مرتضی فرمانده بوده! حالا به راز تمام تنهایی‌های‌مان پی بردم... به زیبایی خانه خیلی اهمیت می‌داد. حتی یک‌بار که بیرون از خانه بودم، وقتی برگشتم دیدم خانه خالی است! ‌گفتم : «مرتضی مبل‌ها را چه کرده‌ای؟» گفت : «از چشمم افتاده‌ بودند! آنها را فروختم و مبل جدید سفارش داده‌ام.» ✅ بعد از مبل، فرش، پشتی، پادری، پرده و ... را به تبع آن کم‌کم عوض کرد. مثل آخرین دکور مرتضی که الآن اینجاست. همه وسایل را آبی خرید. 🔷 «به رنگ آبی علاقه زیادی داشت. من هم هرچه می‌خریدم اولویت اولم رنگ آبی بود.» ✅ مبلمان، فرش‌ها، ترمه‌های رو میزی و ... همه آبی بود، رنگ آسمان! برای میز تلویزیون خودش دکوری طراحی کرد که روی آن فضایی برای قرار دادن عکس امام خمینی، امام خامنه‌ای و شهدا قرار داشت. اصلاً برای اینکه این‌عکس‌ها را روی آن بگذارد آن را ساخته بود. تزیین خانه برایش جذاب بود. مثلاً حتی برای قسمتی از دیوار پذیرایی، برچسب‌های تزیینی خریداری کرد. علاوه بر این، به عکاسی هم علاقه زیادی داشت.
📸 از اغلب لحظاتش عکس داشت و از رفقایش. اغلب برای رفتن به مأموریت‌ها با مرتضی همراهی می‌کردم و تمام تلاشم این بود که راحت به کارهایش برسد. 🔸 حتی خودش بارها به دوستانش گفته بود که «همسرم مرا درک می‌کند و مانع کار زیاد من نمی‌شود.» نفر دوم از سمت راست
🔷 خصوصیات خلقی شهید صبر آقا مرتضی و شوخ‌طبعی‌اش نکته‌ بارز خلقیاتش بود که باعث می‌شد حتی در بدترین شرایط از کسی نرنجد و قهر نکند. گاهی موقعیت‌هایی پیش می‌آمد که تعجب می‌کردم چطور عصبانی نمی‌شود و از کوره در نمی‌رود. آقا مرتضی خیلی از مسائل به ظاهر جدی برای دیگران را به شوخی می‌گرفت و با خنده از کنار‌شان عبور می‌کرد. ☺️ شوخ‌طبعی و خونگرمی آقا مرتضی باعث شده بود من و سایر همکاران‌مان او را خیلی دوست داشته باشیم. 😔 الان که از شهادتش گذشته هیچ‌کدام از ما باور نمی‌کنیم که شهید شده است. همین چند وقت پیش که به عکسش در گوشی موبایلم نگاه می‌کردم و لبخندش را دیدم، ناخودآگاه گفتم : «مرتضی واقعاً شهید شدی یا این را هم شوخی می‌کنی؟» شهید کریمی تکه کلامش «مشتی» بود. الحق والانصاف خودش از آن بچه حزب‌اللهی‌های مشتی و باحالی بود که به حقش یعنی شهادت رسید. 🌹 مرتضی مداح قابلی بود. در هیئتی در محله شهرک ولی‌عصر (عج) و البته محل کارش مداحی می‌کرد. اواخر اغلب زمزمه‌هایش برای حضرت زینب می‌خواند.
🌺 من آقا مرتضی را بیشتر بعد از شهادتش شناختم. غیر از آنکه فعالیت در سپاه و بسیج باعث می‌شد کمتر در خانه باشد، ‌همسرم آدم توداری بود و خیلی از کارهای بیرون حرف نمی‌زد. بعد از شهادتش و لابه‌لای صحبت‌های دوستان و همکارانش بود که آقا مرتضی را بیشتر شناختم. در مراسم ختمش خیلی از مادرها می‌آمدند و می‌گفتند فرزند ما راه ناصوابی را طی می‌کرد، اما شهید کریمی آنها را جذب بسیج کرد و به راه آورد. ✅ شنیدن این حرف‌ها برایم خیلی جالب و تا حدی عجیب بود. من 13 سال با آقا مرتضی زندگی کرده بودم و تا آن لحظه نمی‌دانستم او چه کارهای خیری انجام داده‌است.
شوخ‌طبع بود. همیشه ی خدا در حال شوخی و خنده بود. یک‌بار با عجله ایستاده بود غذا می‌خورد با این حال هر قاشقی که می‌خورد با بقیه شوخی می‌کرد و سربه سر می‌گذاشت. این اخلاقش طوری بود که هیچ‌کس با مرتضی غریبی نمی‌کرد و همان اول با او جور می‌شد. 🔷 با اینکه چهره جدی و با ابهتی داشت خیلی کم یادم می‌آید عصبانی شده باشد و صدایش را بلند کرده باشد. گاهی که بچه‌ها اذیت می‌کردند و من دعوای‌شان می‌کردم. عصبانی می‌شد. 👈 دوست نداشت دعوای‌شان کنم، اما عصبانیتش بیشتر ناراحتی بود. بعد هم بچه‌ها را بغل می‌کرد و می‌گفت این «گنجشک‌های بابا» هستند. این خصوصیات از صبرش هم بود. به شدت آدم صبوری بود بخصوص با بچه‌ها و شیطنت‌های‌شان. 🌿 همیشه هم به من می‌گفت که کاری با بچه‌ها نداشته باشم. مشکلات را مشکل نمی‌دید و خیلی آرام و صبور آنها را حل می‌کرد.
🌹 مرتضی خیلی هم خوددار بود. برای همین بروز احساساتش کم بود. بیشتر محبت‌هایش را عملی نشان می‌داد. همه تلاشم را می‌کردم یک جمله «دوستت دارم» از دهانش بیرون بکشم. 😉 بیرون کشیدن این جمله از دهان یک مرد با جذبه لذت خاصی داشت. سربه‌سرم می‌گذاشت و در می‌رفت. پاپیچ می‌شدم که باید صاف و صریح بگویی : دوستت دارم. وقتی آخرش می‌گفت برایم لذت خاصی داشت....
ملیکای آقا مرتضی
⚡️ فتنه 88 یک‌بار در فتنه 88 چنان او را کتک زده بودند که در هیئت محله‌مان برای بهبودی‌اش دعا کردند. همسر شهید کریمی خاطره روزی را تعریف می‌کند که فتنه‌گران آقا مرتضی را در شب شام غریبان به شدت مضروب کرده بودند و او بی‌خبر از همه‌جا از طریق دعای مداح هیئتی که در آنجا حضور داشت، متوجه موضوع می‌شود. 🔷 مهدی بهارلو هم که شاهد لحظه مضروب شدن شهید کریمی بود، می‌گوید : در ماجرای فتنه معمولاً به ما آماده‌باش می‌دادند. بنابراین چندتا از بچه‌ها برای اینکه بتوانند در مراسم تاسوعا، عاشورا شرکت کنند گوشی‌شان را خاموش کرده بودند تا آماده‌باش شامل آنها نشود. منتها شهید کریمی گوش به زنگ بود و به محض اعلام آماده‌باش به مصاف فتنه‌گران رفت. من آن روز همراهش بودم. به نظرم در خیابان شادمان بود که در یک موقعیت خاص، عده زیادی از فتنه‌گران شهید کریمی را محاصره کردند و او را از ناحیه گردن و دست به شدت مضروب کردند طوری که او را به بیمارستان رساندیم. ✅ به نظر من شهید کریمی مزد عمل‌گرایی‌ و صداقت در گفتار و عملش را گرفت. تنها از ولایت‌مداری دم نزد و به امر ولایت وارد میدان عمل شد. مزد این اخلاص و عمل‌گرایی چیزی جز شهادت نبود.
💠 بعد از اتفاقات سوریه آقا مرتضی آرام و قرار نداشت و مدام اسم رفتن می‌آورد. این موضوع بعد از جانباز شدن یکی از دوستانش نیز به اوج خودش می‌رسد، اما هربار که او اسم رفتن را می‌آورد تمام خانواده از نگرانی به هم می‌ریزد : «یکی از دوستانش که مجروح شد هر روز بعد از محل کار برای دیدنش بلافاصله به بیمارستان می‌رفت.‌ برای همین خیلی اوقات دیر می‌رسید. این اتفاق برایش خیلی سنگین بود. دوستش که روبه راه‌تر شد او هم تصمیم گرفت برود. هربار که می‌گفت می‌روم، اختیار خودم را از دست می‌دادم. 😓 استرس می‌گرفتم و نمی‌دانستم چه کار کنم. یکبار وقتی روی مبل نشسته بود به او گفتم: «به خدا بروی بر نمی‌گردی»، اما گفت: «نه می‌روم و می‌آیم»، اصلا می‌خواهم بروم در آشپزخانه کار کنم. یک‌بار هم بدون اینکه به ما بگوید رفته بود سوریه که بعد از کسی شنیدیم وقتی به رویش آوردیم خندید و گفت : «کی گفته؟ هرکی گفته خالی بسته»، اما آخری‌ها خیلی جدی بود که برود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 آقا مرتضی دهم دی‌ماه 94 اعزام ‌شد و 11 روز بعد در 21 دی‌ماه به شهادت ‌رسید. آقا مرتضی کسی نبود که در موضوع دفاع از حرم ساکت بماند و کاری نکند. باید خیلی وقت پیش می‌رفت منتهی مشکلاتی برای‌مان پیش آمد که رفتنش را به تأخیر انداخت و به محض رفع آن مشکل، پیگیر شد و عاقبت هم اعزام گرفت. 😔 دلش دیگر طاقت ماندن نداشت. یکی از دوستانش به نام سید حبیب موسوی در سوریه مجروح شده بود. آقا مرتضی هم و غمش شده بود آقا حبیب و خیلی به او سرمی‌زد. من اینها را که می‌دیدم می‌فهمیدم که خودش هم میل رفتن دارد. منتها به او می‌گفتم دست تنها با این دو تا بچه کوچک چه کار کنم، اما آقا مرتضی تصمیمش را گرفته بود.
🕊 آن وقت‌ها یک‌سالی می‌شد که از مرگ خواهرش می‌گذشت و مادر‌شوهرم به او می‌گفت حداقل بمان تا سالگرد خواهرت بگذرد. می‌خواست با این حرف‌ها مانعش شود، ولی آقا مرتضی ماندنی نبود. به مادرش گفت اگر نروم فردای قیامت جواب حضرت زینب (س) را چه می‌دهی؟ بالاخره هم دهم دی‌ماه 94 بود که به خانه آمد و گفت امروز اعزام داریم. قبلش هم از اعزام گفته بود، اما این بار رفتنش جدی بود. 😔 من ناراحت شدم و گفتم حداقل صبر کن کمی دیرتر برو، اما آقا مرتضی آن‌قدر خوشحال بود که می‌خواست پرواز کند. واقعاً هم پرکشید و رفت. 🔷 با اینکه مرتضی معمولاً زمانی برای دید و بازدید با اقوام نداشت، قبل از پرواز با همه فامیل تماس گرفت و خداحافظی کرد؛ مادرم، خواهرهای خودش، همسران‌شان و... تمام این کارها برایم عجیب بود آن هم برای یک سفر کوتاه! قرار نبود برود و نیاید، قرار بود...
📞 از آن روز به بعد چند بار با ما تماس گرفت و چون اوایل از رفتن ناگهانی‌اش ناراحت بودم، با شوخی سعی می‌کرد دلم را به دست بیاورد. تا قبل از پرواز، چند مرتبه از فرودگاه تماس گرفت. می‌خواست تلفنی رضایت مرا بگیرد. با اینکه خیلی از دستش عصبانی بودم، زود سلام کرد. مثل همیشه سلامی پرانرژی. وعده می‌داد تا دلم را بدست بیاورد. گفت : «وقتی برگردم، باهم پابوس امام رضا می‌رویم.» 😢 گفتم : «مرتضی، من مشهد هم نمی‌خواهم. فقط تو را می‌خواهم...» سفارش بچه‌ها را کرد. گفتم : «مرتضی، دلم می‌خواهد در یک چادر کوچک، من و تو و بچه‌ها زندگی‌ کنیم، فقط تو را داشته باشم. تجملات و قشنگی‌های زندگی را بدون تو نمی‌خواهم!» 🔷 اما این رفتن خیلی طول نکشید و تنها 11 روز بعد خبر شهادتش را آوردند. وقتی رفت به این فکر می‌کردم که طی 13-14 سال بعد از ازدواج شاید یک روز هم زندگی سیر نداشتیم... مرتضی تماماً خودش را وقف انقلاب کرده بود. آموزش، مانور، مأموریت، رزمایش و ... آن‌قدر از او زمان می‌گرفت که زمان بسیار بسیار کمی برایش باقی می‌گذاشت.
مرتضی حتی در تماس تلفنی گفته بود که اگر می‌خواهم به خانه بروم تا حال و هوایم عوض شود. دلم نمی‌آمد بدون او به خانه بروم. احساس می‌کردم جابه‌جایی خانه خاطرات مرتضی را برایم زنده می‌کند. آن روزها شرایط خوبی نداشتم. دلتنگی، نگرانی، دل‌شوره و ... گوشه‌ای از مشغولیاتی بود که آزارم می‌داد. 🌹 مادر مرتضی با مادرم تماس گرفت و وضعیت روحی مرا گفته بود. قرار شد مادر و خواهرم به دیدنم بیایند. به هوای دیدن آنها به خانه برگشتم. از زمان رفتن مرتضی به خانه نیامده بودم. بچه‌ها به مدرسه رفتند و من سرگرم تمیز کردن خانه شدم. 😔 گویا مرتضی قبل رفتن به خانه آمده بود. غذای نیم‌خورده مرتضی همان‌طور در آشپزخانه مانده و خراب شده بود. معلوم بود با عجله غذا خورده و رفته. لباس‌هایش را هم عوض کرده بود. انگار برای بردن مدارک و لباس‌هایش به خانه آمده بود. فرصت خوبی بود که تا آمدن مرتضی لباس‌هایش را بشویم، اتو کنم و در کمد مرتب بچینم. شاید بازهم با عجله بیاید و بخواهد لباس‌هایش را عوض کند... 😔 بعد از رفتن مرتضی، تا صدای تلفن به صدا در می‌آمد، گوش می‌دادم تا از لحن حرف‌زدن افراد ببینم مرتضی آن‌طرف خط است یا شخص دیگر. همیشه دلم می‌خواست تنها با او حرف بزنم، صدا به صدا نمی‌رسید و ناچار بودم با صدای بلند صحبت کنم. اما اغلب اطرافم شلوغ بود.
آخرین‌بار که تماس گرفت، جمعه شب بود. اول خواهرش صحبت کرد و بعد بچه‌ها، آن‌هم زمانی طولانی. وقتی نوبت به من رسید، مرتضی باید می‌رفت! گفت که «10 دقیقه دیگر تماس می‌گیرم»، آن‌قدر سرش شلوغ بود که بعید می‌دانستم تماس بگیرد. 😔 خیلی اصرار کردم قطع نکند، اما آن‌طرف خط هم شلوغ بود و احتمالاً خیلی از افراد مانند مرتضی در صف تماس بودند. 10 دقیقه ما به بهشت ارجاع شد و مرتضی هیچ‌‌وقت نتوانست با من تماس بگیرد. 📆 دوشنبه از محل کار مرتضی تماس گرفتند و گفتند که می‌خواهیم فردا برای احوال‌پرسی به خانه شما بیاییم. با پدر مرتضی تماس گرفتم تا او هم بیاید. تا ظهر منتظر ماندیم اما هیچ خبری نشد! بعد سربازی آمد، عذرخواهی کرد و گفت برنامه امروز لغو شده است. گویا همه شهرک از موضوع شهادت مرتضی اطلاع داشتند و حتی خبر به شهرستان ما هم رسیده بود. تنها ما بی‌خبر بودیم! همان روز، ملیکا که از خواب بیدار شد گفت : 😢 «مامانی خواب دیدم بابایی تو هواپیما نزدیک خورشید بود. من و شما و حنانه از پایین برایش دست تکان می‌دادیم...» رابطه دخترها با پدرشان رشک‌برانگیز بود! خیلی همدیگر را دوست داشتند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همان روز مادر و خواهرم باید به شهرستان برمی‌گشتند. من و بچه‌ها را به خانه مادر آقا مرتضی رساندند و خودشان به خانه مادربزرگم رفتند. وقتی رسیدم گفتند یکی از دوستان مرتضی «شهید علیرضا مرادی» به شهادت رسیده است. خیلی ناراحت شدم و کلی برایش غصه خوردم. 🍃 همه خانه مادر شوهرم جمع بودیم. خواهر مرتضی و همسرش، برادرشوهرم، من و دخترها و پدر و مادر مرتضی. برادر شوهرم کم‌کم شروع به حرف‌زدن کرد : «در سوریه عملیاتی بوده که از حدود 30-40 نفر، نیمی از آن به شهادت رسیده‌اند و نیمی دیگر اسیر شده‌‌اند.» 😭 بند دلم پاره شد. بدنم می‌لرزید. نمی‌دانم چطور خودم را به برادرشوهرم رساندم. یقه کتش را گرفتم و گفتم : «تو رو خدا بگو چه شده؟» سرش را پایین انداخت و بنای اشک ریختن کرد! بنده‌خدا یک دستش روی قلبش بود و یک دستش روی سرش. حالم دست خودم نبود. مثل بچه‌ها پایین بالا می‌پریدم و به مادر مرتضی می‌گفتم «مامان من مرتضی را می‌خواهم!»
🌹 حنانه آرام و قرار نداشت. ملیکا با موهای پریشان روی مبل نشسته بود. هیچ‌کس حواسش به بچه‌های مرتضی نبود... فقط فریاد می‌زدم و می‌گفتم : «مرتضی چرا رفت؟ من که التماسش کرده بودم نرود! ای خدا من مرتضی را از تو می‌خواهم». همکارانش و اقوام آمدند. اجازه نمی‌دادم کسی به من تسلیت بگوید. من شهادتش را باور نکرده و نکردم. تا خبری از او نیاید هم باور نمی‌کنم. از دلسوزی مردم بدم می‌آمد. هنوز هم منتظرم که دَرِ خانه را بزند و بیاید. بچه‌ها هم منتظرند تا پدرشان بیاید. پیکر مرتضای من را نیاورده‌اند... 🍃 مدتی پس از خبر شهادت مرتضی، گفتند لحظه شهادت مرتضی را کسی ندیده و شهادتش تأیید نشده است. بنرها را جمع کنید و لباس‌های مشکی را درآورید! ✅ آن روزها به هرکس می‌رسیدم می‌گفتم «تو را به خدا دعا کنید مرتضی برگردد...» 😔 گویا مرتضی برای کمک به مجروحین رفته بود که با اصابت گلوله به آمبولانس، از بدن مرتضی چیزی باقی نماند! یکی از دوستانش گفت من شهادت مرتضی را دیده‌ام و حتی بخشی از اعضای بدن مرتضی را در چفیه‌ای جمع کردم و... هرکس روایتی از شهادت مرتضی داشت، اما واقعیت آن است که هنوز هیچ‌یک از آن حرف‌ها من را آرام‌ نکرده. با این‌ حال زیبایی روایت‌ها، خاطرات هم‌زمانش از او بود. یکی دیگر از دوستانش می‌گفت دستش که زخمی شد، دستکشی پوشید تا روحیه نیروهایش از دیدن مجروحیت او کم نشود و با همان دست‌ها کارش را ادامه می‌داد. می‌گفتند بعد از شهادت نیروهایش بهم می‌ریخت و همیشه می‌گفت : «پدر و مادرهای‌شان این بچه‌ها را به من سپرده‌اند. من نمی‌توانم جواب آنها را بدهم!» مخصوصاً بعد از شهادت «شهید مجید قربان‌خانی» که تک پسر خانواده بود. 😔
😔 برای منی که هیچ‌گاه حتی در تصوراتم هم به نداشتن «مرتضی» فکر نمی‌کردم، شهادتش بسیار سخت بود. ❤️ مرتضی تمام دل‌خوشی و داشته زندگی من بود. اما، اکنون آرام‌ام و راضی. من از شهادت مرتضی خوشحالم. خوشحالم که حتی اگر نیست، در راه هدف و خاندانی او را داده‌ایم که تمام عالم آرزوی فدایی شدن برای آنها را دارند. 🔷 قطعاً مرتضی در هر دو دنیا دست ما را خواهد گرفت. جای مرتضی خالی است، اما من و دخترانم به داشتن «مرتضای شهید» افتخار می‌کنیم....
🍃🕊 فرازهایی از وصیت نامه این شهید عزیز، شهید مرتضی کریمی شالی 🕊🍃 ❤️ لبيك يا زينب (س)  سلام درود به ساحت مقدس امام زمان عج و روح پاك امام راحل و سلام بر نائب بر حقش حضرت سيد علی خامنه ای مدظله العالی و شهدای هشت سال دفاع و شهدای مدافع حرم.  با قلب خود ورقی ميسازم و با خون خود جوهری و با استخوان خود قلمی ميسازم و دست نوشته ای به يادگار بر روی آن حك ميكنم.  📜 در ابتدای وصيت نامه ام از تمامی دوستان و آشنايان و خانواده خودم تقاضا دارم به فرامين مقام معظم رهبری گوش فرا دهند تا گمراه نشوند زيرا ايشان بهترين دوست شناس و دشمن شناس است.  از همه ميخواهم اشك و گريه های خود را نثار اباعبدالله الحسين (ع) و فرزندان آن بزرگوار و خانم زينب (س) كنند.  از دوستان و آشنايان كه بر گردن بنده حقير حق دارند تقاضا ميكنم بنده حقير را مورد عفو و حلاليت خود قرار دهند. ميدانم كه اخلاق و رفتار من انقدر خوب نبود كه توفيق شهادت داشته باشم و اين شهادت كه نصيب بنده شد لطف و كرم و هديه خداوند بود.  😔 بی بی زينب (س) آن زمان كه شما در شام غريب بوديد گذشت. و ديگر به هيچ احدی اجازه نميدهيم به شما و سلاله اباعبدالله الحسين (ع) بی احترامی كند. بي بي جان اِنّی سلم لمن سالمكم و حرب لمن حاربكم و روی خون ناقابل بنده حساب كنيد. بی بی جان ممنونم كه اسم بنده رو پذيرفتی و پرونده من رو سياه رو امضا كرديد و قبولم كردی كه جزو مدافعان حرمت باشم. لبيك يا زينب (س).  🌹 نماز ليله الدفن و حلاليت چهل مؤمن فراموش نشود حتما اين كار را برای من روز دفن انجام دهيد و شال و پيراهن مشكی و پرچم سرخ حرم و تربت اباعبدالله الحسين (ع) رو داخل قبرم كنار بدنم قرار بدهيد؛ ممنونم.  منو حلال كنيد سايه مقام معظم رهبری مستدام باشد  مرتضی كريمی ٩٤/٩/٢
۱۳ شهید مدافع حرم که در ۲۱ دی ۹۴ آسمانی شدند، پیکرشان به وطن برنگشت، و شهید مرتضی کریمی هم از همان شهدا بود... شهدای خانطومان سوریه... گویند مرا به رسم رفاقت دعا کنید، اما شما فقط به قصد شهادت دعا کنید...
شهید عزیز آقا مرتضی، ممنون که اجازه دادی و مهمان گروه ما شدی و قدم بر چشم ما گذاشتی... سالروز شهادتت مبارک ما رو از دعای پاک خودت، به مخصوص دعای شهادت محروم نگردان... الهی آمین 🌹
شادی روح شهدای گلگون کفن و شهید عزیز و گرانقدر که امشب شب شهادتش هست و مهمان گروه بود؛ شهید مرتضی کریمی شالی، شهید مدافع حرم، و برای شهدای خانطومان، فاتحه و صلواتی ختم کنیم.🌹🌹🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به فکر نمازت باش مثل شارژ موبایلت! با صدای اذان بلند شو مثل صدای موبایلت! از انگشات واسه اذکار استفاده کن مثل صفحه کلید موبایلت! قرآن رو همیشه بخون مثل پیامهای موبایلت! 💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
هر دختری که دختر زهرا نمی شود  هر بانویی که زینب کبری نمی شود 🌹 !دار و ندار حضرت حیدر،مجلّله جز تو کسی که "زینت بابا" نمی شود 🌹 وصف و مدایح همه ی خاندانتان  در فهم و عقل ما به خدا جا نمی شود 🌹 پرونده ی زمین و زمان،زیر دست توست  بی اذن تو که نامه ای امضا نمی شود 🌹 صبر و ادب به پای تو قد خم نموده اند این واژه ها بدون تو معنا نمی شود 🌹 دریا اگر مرکّب و گل ها قلم شوند یک شمّه از فضائلت انشا نمی شود 🌹 عیسی به نام نامی تو می دهد شفا بیخود مقام او که مسیحا نمی شود 🌹 شأن و مقام حضرت مریم ز مهر توست بی مهر تو که بانوی دنیا نمی شود 🌹 🌺ولادت حضرت زینب(س) مبارک🌺 @Zendebadyadeh_shohadayeh_golgun
باسلام وشب بخیرخدمت مدیران محترم وکاربران گرامی میلادمبارک حضرت زینب کبری ( س) وروزپرستار رابه همه ی شماتبریک وتهنیت عرض میکنم 🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻